جـنوبی ترین خانه ی شهر

آمده بود که خبـرِ خریدنِ خـانه ی جدیدشان را بدهد.بعد از چند هفته دوری آنقدر حرف توی دلمان جمع شده بود که موضوعِ اصلی را به کل فراموش کرده بودیم. سکوت که بینمان برقرار شد؛ انگـار که یادِ اتفاقِ هیـجان انگیزی افتاده باشد ، با شوق و ذوق از خانـه ی جدیدشان تعریف کرد.گفت که اتاقش بزرگ است و مادرش خوشـحال است از اینـکه خانه نو ساز و مدرن است و بهانه ی خوبی ست برای درآوردنِ چشم زن عمویش.گفت که تقـریبا همه ی همسایه هایشان یا دکترنـد یا مهندس.همه هم از دم با کلاس و مـایه دار.گـفت و گـفت و گفـت.میدانستم که اهل فخر فروختن نیست و همه ی این ها نشان از خوشحالیِ دلِ پـاکش است.صحبت هایش که تمام شد نفسِ عمیقی کشـید.ساکت بودم .نگـاهش را دنبال کردم و دیدم زول زده به تابلوی نقاشیِ دیوارِ اتاقم.تصویر روزِ بارانی و خیابانِ شلوغ و پرازدحام.برگشت نگاهم کرد و گفـت "بابا میگویـد خوبیِ محله ی جدید این است که حسابی ساکت است.راستش را بخواهی من هم از این بابت خوشحالم." تعجب کردم و گفتم"محله ی قدیمیتان هم که ساکت بود !"جواب داد"ساکت ؟از سروصدا دیوانـه میشدیم ! من مانده ام که شما چجـوری دل بسته ی این محـله اید؟ من که یک ساعت می آیم خانه ی شما دود از مغزم بلند میشود!" لبخند میزنم و عکس های جدیدم را که ولو شده از روی تخت جمع میکنم و میگویم "محله ما خیلی جذاب و دوستداشتنی ست ! خودت که مرا میشناسی ، از سکوتِ کوچه بیزارم. میدانی؛هر صبح قبل از هر کارِ دیگـری ، پرده ها را کنار میزنم تا کوچه را تماشا کنم.من جریانِ زندگی را میبینم و با تمام وجود لمسش میکنم.عباس آقایی که هر روز لُنگ به دست پیکانِ زردِ رنگ و رو رفته اش را تمیز میکند.پیرزن های محل را میبینم که دور هم جمع شده اند و سبزی پاک میکنند و حرف میزنند و میخندند و دندان های یکی در میانشان را به نمایش میگذارند.و تصویرِ همیشگـیِ پسربچه ها که با توپِ راه راهِ شان ، گُل کوچیـک بازی میکنند و همیشه ی خدا یکی سرشان هوار میشود که بروید دمِ درِ خانـه ی خودتان بازی کنید !!! من با دیدنِ این صحنه ها بند بندِ وجودم پر از انرژی میشود. اینجا زندگی جریان دارد.همه اینجا از سکون و سکوت بیزارند.تک و توک دکتر و مهندس داریم ولی تا دلت بخواهد دلِ پاک داریم و لبخند های بی اغراق.من نفس به نفسِ این آدم ها بزرگ شده ام؛ حالا انتظار داری خسته هم بشوم ؟ اینجا برایم بهشت است ! بهشت ! " چشمانش را میبینم که لبخند میزند.حالا هر دوتامان لبخند زده ایم و این منم که احساس میکنم خوشبخت ترین دخترِ جهانم .

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۵:۱۶ توسط فاطمـه | بنویسید
عرفـــــ ـــان
۱۸ تیر ۹۴ , ۱۴:۵۳
منم از این محله ها میخوام :)
الان تنها چیزی که تو محله ما جلب توجه میکنه صدای آژیر درِ خونه همسایه ی ...
بنده خدا خونش ۳ بار دزد اومده تو یک سالِ گذشته !
دیگه یک دری گذاشته که هیچ بنی بشری نمیتونه بهش نفوذ کنه !
روزی هزار بار صدایِ آژیرش در میاد ...
صدایِ آژیرِشم صد برابره صدای آژیره ماشینه !
یعنی یه نفر که از جلوش رد بشه صداش در میاد !
شبا هزار بار مارو از خواب بیدار میکنه !
خلاصه دله منم برای شلوغیای کوچه تنگ شده ...
صدای جیغو داده بچه ها هر چی باشه از آژیر که بهتره :)

پاسخ :

محله ى ما از جنوبى ترین مناطقِ شهرِ تهرانِ ...
و من دوستش دارم :)
بر خلافِ حتى خیلى از دوستانم که خجالت میکشن ... ولى من اینطور نیستم ... :)
اقای روانی
۱۸ تیر ۹۴ , ۲۱:۲۱
چقدر خوشحال میشه ادم ، خوشبختی رو می بینه

پاسخ :

:)
مهرزاد
۲۰ تیر ۹۴ , ۰۰:۲۵
خوبه که خوشبختی رو تو این چیزا پیدا کردی:)

پاسخ :

:)
آقای سر به هوا ...
۲۱ تیر ۹۴ , ۰۰:۱۱
سلام
پست آخرتو خوندم ! سبک نوشتنت رو دوست دارم
اگر با تبادل لینک موافقی منو با عنوان " دلنوشته های آقای سر به هوا " لینک کن و بعد خبرم کن تا منم لینکت کنم
راستی ! یادت نره عنوان لینک + آدرس وبت رو برام بفرستی
منتظرتم

پاسخ :

مچکرم :)
زَریـچ
۲۱ تیر ۹۴ , ۰۸:۲۶
عه مثه توو فیلما ^_^
میدونی دارم به چی فِک میکنم؟ به اینکه چقدر سوژه واسه عکاسی هست اونجا و تو احمال میکنـــی :| :))

پاسخ :

میدونی ؛ تنبلی اتفاق بدیه :دی
آزیش
۲۲ تیر ۹۴ , ۰۱:۱۶
عزیزم چه خوبه که حس خوبی به محله تون داری و با غرور ازش میگی :*

پاسخ :

:)
(حَ ـدیثهـ )
۲۳ تیر ۹۴ , ۰۲:۱۸
عزیزم :)
چه حسه خوبی
آپم
و ایمکه یه خواهش ازت داشتم :/ میشه واسم قالب وبلاگ درست کنی؟ :-S

پاسخ :

:)
حتما... :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان