ذهن آشفته ام

دلم میخواهد هر طور شده فردا را خوش بگذرانم.به جبرانِ این چند روز عصبی بودن هایم.این چند روز بد بود.بدترینش خشک شدنِ یکی از گلدان هایم بود.تنها اتفاقِ خوبش تعریف استادم از طرحی بود که کشیدم.همیشه ی خدا دلیلِ حالِ بدم برمیگردد به رفتارِ اطرافیانم.

{1}

+میگفت این روزها همه روی اعصابش قدم میزنند.میگفت آدم میبیند ، گلاب به رویتان نزدیک است بالا بیاورد. من هم گفتم این روز ها چند نفر عجیب روی اعصابم هستند. پرسید چه کسانی؟ گفتم یکسری ها دیگر ! همراهش هم یک شکلکِ با دهانِ کج فرستادم. فهمید. خودش را جمع و جور کرد ولی آنقدر نسبت به او بی احساس شده ام که کوچکترین حرف ها و حرکاتش در نظرم مضحک است،حتی همین جمع وجور کردنِ خودش و حرف هایش.

{2}

+اگر بخواهم خودمانی بگویم "سوسول" نیستم! اما از اینکه دهانم کثیف باشد و حتی کوچکترین حرف هایم همراه با کلماتِ رکیک باشد متنفرم.نمیدانم چرا فکر میکنند این نوع فحش ها ؛خنده آور است یا صمیمیت ایجاد میکند ! عذابم میدهد دیدنِ کسی که یک عمر کتاب به دست بوده و نصفِ زندگیش در تئاتر و کارهای فرهنگی بوده ، بلند بلند این کلمات را به کار میبرد و میخندد و لذت میبرد...

{3}

+یکی از اطرافیانم آدمِ بسیار بامحبتی ست.اما از دستِ او هم شاکیم...شاکی که نه...بیشتر دلشکسته...

{4}

+از تظاهر کردن بیزارم.اما آدم هایی که میبینم همگی در نقشی عجیب غرق شده اند.کاش میشد خیلی هایشان را کنار بگذارم... کاش...

{5}

+ نیکولا میگفت "آدم ها به میزانی که تنها تر باشند،کتابخوان ترند" و من این روز ها موجودی شده ام که فقط کتاب میخواند !

{6}

+مزخرفاتی که نوشتم همگی خبر از آشفتگی مغزم دارد !

امیدوارم فردا که "م" را میبینم حالم عوض شود ... گرچه کسی از احوالم خبری ندارد....

{7}

+یک آدم چطور میتواند تا این اندازه فوق العاده باشد ؟ اشمیت را میگویم :) ششمین کتابی که ازش خواندم "مهمانسرای دو دنیا" بود. کلیـک

"قبلا فکر می کردم که این دنیایی که حالم رو به هم می زنه بر حسب تصادف و اتفاق به وجود اومده، آره فکر می کردم از ترکیب و مخلوط مولکول ها این آش شلم شوربا درست شده، اما حالا وقتی به لورا نگاه می کنم ... به خودم می گم آخه مگه میشه که از برخورد تصادفی مولکول ها لورا دزست شده باشه؟ همون ضربه هایی که سنگ ریزه ها و دودها رو به وجود آوردن مگه میشه که همون ها آفریننده ی زیبایی لورا لبخند لورا و صفای باطن لورا باشن"

"یه چیز و تنها یه چیز شما رو منحصر به فرد و تک میکنه و اون آزادیتونه. شما ازادین. آزاد، متوجهین؟ آزادین که سلامتیتون رو داغون کنین، آزادین که رگ دستتون رو بزنین، آزادین که از غم عشق هیچ وقت فارغ نشین، آزادین که تو گذشته تون بپوسین، آزادین که قهرمان شین، آزادین که تصمیمات اشتباه بگیرین، آزادین که تو زندگی شکست بخورین یا مرگتون رو تعجیل کنین. حرفم را باور کنین، کتاب تقدیری وجود نداره. فقط چند نشانه روی یک برگه. مقداری اطلاعات. چیزی رو که نمیشه محاسبه کرد، آزادی شماست. "


+ نوشته شده در دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۵۵ توسط فاطمـه | بنویسید
فاطیما کیان
۱۹ مرداد ۹۴ , ۰۸:۵۰
کسانی ک رو نروت هستن رو بذار کنار خود به خود اروم میشی ....این ازادی که گفتی بله ازادیم خراب کنیم دنیای کوچیکمون رو ولی دوست دارم یک نوع دیگه ازاد باشم و از ازادیم برای خوشبختی استفاده کنم :)

پاسخ :

نمیشه که بذارمشون کنار...
هپی هانتـــــــر
۱۹ مرداد ۹۴ , ۱۴:۰۹
من برای ذهن های آشفته ، هفته ای یه بار دعای کمیل تجویز میکنم...
آرامشه عجیبی داره
امیدوارم زودتر روزات پر از لبخندای از ته دل بشه دخترکــــ

پاسخ :

مرسی :*
اقای روانی
۲۰ مرداد ۹۴ , ۱۱:۰۳
این نویسنده ای که گفتین رو نمی شناسم اما دوس دارم کتاباش رو بخونم

پاسخ :

این نویسنده فوق العاده س ! حتما بخونینش :)
فاطـــمه نوروزی
۲۱ مرداد ۹۴ , ۰۰:۲۹
واقعا یه سریاش حرف من بود

پاسخ :

:(
دُختَر گیسو کمَند
۰۴ مهر ۹۴ , ۱۷:۵۱
تنهایی خیلی بده
شاید بدترین دردی ک ادم میتونه داشته باشه همینه 

پاسخ :

همینطوره...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان