بچه که بودم،صندلی عقبِ ماشین مینشستم.نگاهم به ابرها و آسمان بود و گاها سقف اتومبیل ها.قدم نمیرسید که آدم ها و ماشین ها و آسفالتِ خیابان را ببینم.فکر میکردم بزرگ شدن یعنی زمانی که جاده و خط های سفیدش را ببینم.روز های زیادی را با این تصور میگذراندم.دیدنِ آسفالت خیابان معیار بزرگ شدنم بود.هربار میزانش را اندازه میگرفتم و لحظه شماری میکردم برای بزرگ شدن.روز های زیادی به شوق دیدنِ خیابان و تصویر کامل آدم ها،لذت تماشای آسمان پاک و آبی و ابر های گوله شده را از دست دادم.
اما اکنون سال هاست جاده را میبینم.آسفالت و خط های سفید و لاستیک ماشین ها.من بزرگ شدم اما حالا تصادف ها را هم میبینم.جان دادن هارا.قیافه ی عصبی راننده ها را.ترافیک و شلوغی را.
حقیقتِ بزرگ شدن همین است...