میخواهم آزاد شوم، جشن گلریزان برایم بر پا نمیکنی ؟

چرا دیگر حضورت را حس نمیکنم ؟ نیستی ؟ اصلا صدایم را میشنوی ؟ نه نه فکر نکن مشکلی دارم که میخواهم صدایت کنم؛ فقط دلتنگت هستم. این روز ها انگار هر چه در سرم صدایت میکنم، فقط پژواک صدای خودم را میشنوم که نام تو را فریاد میزند اما جوابی دریافت نمیکند. مغزم همچون زندانی سرد و تاریک شده است و من خود زندانی آن هستم. اوایل زندانی در کار نبود.ذهنم گندمزاری بود که با هر نسیم گندم هایش به رقص در می آمدند و من و تو مثل کودک و پدری در آنجا دنبال هم میدویدیم و بازی میکردیم. افکارم فرصت رها شدن داشتند اما حالا تنها در سلولم نشسته ام، بی هیچ انگیزه ای برای حرکت، برای فرار. فقط تو را فریاد میزنم بلکه یک بار دیگر صدایت را بشنوم. به یاد می آورم زمانی را که در آغوشت بودم و دست نوازش بر سرم میکشیدی. از آرزو هایم برایت میگفتم. از آینده ای که عجیب مشتاقش بودم. اما بعد از آن که رفتی-یا شاید حتی من رفتم- آرزو هایم گم شدند.خیال هایم محو شدند.چشمانم درخشش امید خود را از دست دادند...

امروز وقتی برای بار هزارم صدایت کردم و جوابی نشنیدم، اشک در چشمانم حلقه زد.بغضی گلویم را گرفت. این بار دیگر خودم باید دست به کار شوم... من پیدایت میکنم... به نوع خودم...

 

+ نوشته شده در دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۷ توسط فاطمـه | بنویسید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان