چرا دیگر حضورت را حس نمیکنم ؟ نیستی ؟ اصلا صدایم را میشنوی ؟ نه نه فکر نکن مشکلی دارم که میخواهم صدایت کنم؛ فقط دلتنگت هستم. این روز ها انگار هر چه در سرم صدایت میکنم، فقط پژواک صدای خودم را میشنوم که نام تو را فریاد میزند اما جوابی دریافت نمیکند. مغزم همچون زندانی سرد و تاریک شده است و من خود زندانی آن هستم. اوایل زندانی در کار نبود.ذهنم گندمزاری بود که با هر نسیم گندم هایش به رقص در می آمدند و من و تو مثل کودک و پدری در آنجا دنبال هم میدویدیم و بازی میکردیم. افکارم فرصت رها شدن داشتند اما حالا تنها در سلولم نشسته ام، بی هیچ انگیزه ای برای حرکت، برای فرار. فقط تو را فریاد میزنم بلکه یک بار دیگر صدایت را بشنوم. به یاد می آورم زمانی را که در آغوشت بودم و دست نوازش بر سرم میکشیدی. از آرزو هایم برایت میگفتم. از آینده ای که عجیب مشتاقش بودم. اما بعد از آن که رفتی-یا شاید حتی من رفتم- آرزو هایم گم شدند.خیال هایم محو شدند.چشمانم درخشش امید خود را از دست دادند...
امروز وقتی برای بار هزارم صدایت کردم و جوابی نشنیدم، اشک در چشمانم حلقه زد.بغضی گلویم را گرفت. این بار دیگر خودم باید دست به کار شوم... من پیدایت میکنم... به نوع خودم...