روزمرگی های عاشقی

نازنین زبانش خوب نیست. سر کلاس خودش را آرام نزدیکم مى کند و به جمله اى روى برگه اش اشاره مى کند که یعنى "برایم ترجمه ش کن!". با پایین ترین ولوم صدا، جورى که استاد نفهمد و مثل هر بار تذکر ندهد که حرف نزنید مى گویم"جک از اینکه هر روز و هر روز داره یک کار رو انجام میده خسته شده" لبخندِ شیطنت آمیزى گوشه ى لبش مى نشیند و مى گوید مثل تو که از کار تکرارى فرارى اى و سریع برمى گردد سر جایش و مرا با فکر و خیال هایم تنها مى گذارد.

راست مى گوید. دیگر همه این ویژگى مرا مى دانند. روزمرگى در نظرم غول کریه و بزرگى ست که فرار از دستش خیلى مشکل است و تحملش مشکل تر.

این روز ها فکر عجیبى مثل خوره در مغزم افتاده است و مرا در میان تناقضى حبس کرده است. هم مى خواهم عاشق شوم و هم نمى خواهم.

وقتى به این فکر مى کنم که معشوقى داشته باشم که او هم عاشق من باشد و بین ما عشقى حقیقى جریان داشته باشد و هر روزمان کنارِ هم و به امیدِ دیدن هم بگذرد، سرمست مى شوم.

اما بعد از آن را نمیتوانم تصور کنم. خیالم تا یک جایى همراهى و بعد ولم مى کند. حالا هر روز او را مى بینم، هر روز صبح در آغوش او بیدار مى شوم؛ یک روز، یک ماه، یک سال، ده سال، هشتاد سال...

گویى روزمرگى دست هایش رو دور گلویم بیشتر مى فشارد. صورتم کبود مى شود و تنفسم مقطع.

دیگر هر روز صورت او را مى بینم. با همان رنگ چشم، با همان نگاه، با همان مو ها. دیگر نمى توانم مثل الان-در میانه ى هفده سالگى-، مرغ خیالم را پرواز بدهم، یک روز چشم هایش را آبى ببینم و یک روز قهوه اى. یک بار شبیه دیکاپریو باشد و یک بار جانى دپ. یک بار مو هاى مجعد داشته باشد و یک بار لخت تا شانه هایش. یک بار ساکت و آرام باشد و یک بار شوخ و پر انرژى.

و مى ترسم، مى ترسم مجبور شوم روزى در چشم هاى کسى که دیوانه وار مى پرستیدمش زل بزنم و بگویم از این زندگى خسته شده ام!

مى ترسم نیمه شبى در زمستان چمدانم را ببندم و بى خبر بروم به جایى که کسى مرا نمى شناسد.

و بیشتر از همه مى ترسم، شبیه تمام زن هاى عاشق،  دست در دستش بگذارم، ببوسمش اما حواسم پى معشوق هاى خیالى ١٧ سالگى ام باشد...

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۲۵ توسط فاطمـه | بنویسید
هانس شنیر
۰۴ ارديبهشت ۹۶ , ۱۹:۲۱
غم انگیز بود

پاسخ :

هـِی...
غریب آشنا
۳۱ ارديبهشت ۹۷ , ۱۷:۵۵
می دونی، اگه کسی که واقعن، با دل و منطق دوستش داری رو پیدا کنی همه چیز فرق می کنه.
اون وقت خسته شدن از عشق، مثل خسته شدن از تنوع می شه.
الان تو از روزمرگی متنفری و دوست داری چیزای جدید رو تجربه کنی؛ به نظرت ممکنه یه روز از این ویژگی خسته بشی؟ الان تنوع طلبی رو دوست داری، اما فراموش نکن تنوع طلبی هم تبدیل شده به یکی از روزمرگی هات! به نظرم خیلی جالبه.
چی باعث می شه که از تنوع طلبی، در عین روزمره شدنش، خسته نشی؟ تازگی تنوع طلبی! تنوع طلبی یه ویژگی رنگارنگه و تو هر وقت که بخوای، اون جاییش رو می بینی که دوست داری. اون قدر رنگارنگه که هیچ وقت رنگ هاش تموم نمی شه.
یه عشق واقعی همین طوریه. اگه کسی رو با قلب وعقلت دوست داشته باشی برات خیلی رنگارنگ باقی می مونه. فراموش نکن که گفتم عقل. نه از این علاقه هایی که آدم رو کور می کنه و فکر می کنه عاشق شده.

خیلی حرف زدم، امیدوارم مفهوم باشن.

برات یه معشوق عاشق و عاقل و احساسی آرزو می کنم که هیچ وقت رنگ هاش ’برای تو‘ تموم نشه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان