فکر میکنم من بیشتر از هر کس دیگهای از اومدنِ «ح» تو گروهمون خوشحال شدم. تا قبل از اومدنش، بحث های گروه فقط سیاسی بود. کتاب های انتخابیشونم همینطور. عملا فقط تماشاگر بودم. چون نه علاقه ای به سیاست داشتم نه اطلاعاتی. اما وجودِ یه آدم سینما دوست باعث میشد یه موضوعی باشه که منم بتونم در اون مشارکت کنم. و بالاخره یک شب رسید. شبی که «ح» فیلم سینما پارادیزویِ تورناتوره رو به عنوان اولین فیلم گروه معرفی کرد و من دقیقا همون شب فیلمِ مالنا که کار همون کارگردانه رو دیده بودم و بالاخره تونستم در حد چند تا پی ام تو اون گروه حرف بزنم. چند شب بعد هم یه پوستر از یه ایونت رو فرستادم که قرار بود یه جهانگرد و عکاسِ معروف خارجی فلان تاریخ و فلان ساعت تو فلان گالری بیاد. «ح» به پیامم واکنش نشون داد و گفت که عاشق این عکاسه س. گفتم منم همینطور، حیف که زبانم خوب نیست که باهاش حرف بزنم. جواب داد من کلاس زبان نرفتم اما با دیدن فیلم و سریال خیلی یاد گرفتم.
قبل از اینکه بگم چه جوابی دادم، میخوام فلش بک بزنم به همون روزی که عضو گروه شد. از روی کنجکاوی عکسای پروفایلش رو نگاه کردم. چند تاشون پوستر و عکس از سریال فرندز بود! سریالِ محبوب من که ۶ بار از اول تا آخر دیده بودمش. نگم از خوشحالیم وقتی فهمیدم که طرفداره فرندزه. اما در کنار خوشحالی چیزی هم قلقلکم میداد. دلم میخواست بدونم در چه حد طرفدار فرندزه؟
و اون شب فرصتش فراهم شد. بهش گفتم «من بیشتر با دیدن فرندز زبانم خوب شده.» «فرندز؟ وای شما هم طرفدار فرندزین؟» «آره،من روانی فرندزم. ۶ بار از اول تا آخر دیدمش!» «جدیییی؟ منم ۹ بار دیدمش!»
کافیه که یه طرفدارِ سرسخت فرندز، یکی شبیه خودش رو پیدا کنه. اون وقته که دیگه حرفاشون تمومی نداره. پشت سر هم با هیجان پیام میدادیم. کم کم به این نتیجه رسیدیم که ممکنه بقیه ی اعضا از پیام هامون عصبی بشن. از همه ی گروه عذرخواهی کردیم و همون موقع «ح» اومد پی وی من و دوباره حرف زدن هامون رو از سر گرفتیم.خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کردم فعل هامون از جمع به مفرد تبدیل شد. تا نیمه های شب پیام دادیم و من به خاطر اینکه فردا صبحش کلاس داشتم ازش خداحافظی کردم و خوابیدم.
فردا شب، دوباره پیام داد و باز حرف زدیم. این سری علاوه بر فرندز، فیلم های نولان و بعضی کارگردان های دیگه هم به موضوعات حرفامون اضافه شده بود. و این ماجرا تا چند شب ادامه داشت. همون وقت ها بود که فهمیدم «ح» در واقع پسرعمه ی مامانِ «ا» عه و با وجود دور بودن نسبت فامیلیشون، خیلی نزدیک و صمیمی بودند و از بچگی با هم بزرگ شده بودند.
بچه های گروه کم کم تصمیم گرفتند روزی رو تعیین کنند و همه مون دورِ هم جمع شیم و بحث و گفت و گوهای بیشتری داشته باشیم. از «ح» پرسیدم میاد یا نه. هم میخواستم از نزدیک ببینمش هم نمیخواستم. میدونستم وقتی ببینتم میفهمه چقدر خجالتی و ساکت تر از فاطمه ای هستم که تو فضای مجازیعه.
اون سه شنبه ای که تعیین کرده بودیم رسید و «ح» نیومد به جمعمون. گفت خواب مونده و نتونسته خودش رو برسونه. غیر از این مورد، روز خوبی بود. بالاخره یکم با بچه ها ارتباط گرفته بودم و خوشحال بودم.
+ادامه ی ماجرا رو در پست های بعدی میگم.