چند وقتی گذشت. ما همچنان هر شب با هم حرف میزدیم. حرفامون تمومی نداشت. همون شب اول آیدی اینستاگرامم رو خواسته بود و استوری ها و پست های اینستا هم بهانه ای شده بود برای حرف زدن هامون.
«ح» اصرار داشت که «ا» بویی از حرف زدن های ما نبره. میگفت «ا» آدمیه که قبول دوستی معمولی بین دختر و پسر براش سخته و با فهمیدن ارتباط ما ممکنه فکرای بدی بکنه.
و اینطور شد که ما دوستیِ معمولیِ پنهان خودمون رو ادامه دادیم.
یک شب، پیام داد و گفت «تا حالا از اون چیزکیک هایی که چندلر و ریچل میخوردن، خوردی؟»
«آره! دوستم استاد درست کردن چیزکیکه. چند بار برام درست کرده.»
«نه نه. منظورم هر چیزکیکی نیست. دقیقا از همون چیزکیک ها. با پنیر زیاد.»
«خب در اون صورت، نه نخوردم.»
«یه جایی رو میشناسم که از اون چیزکیک ها داره!»
«کجا؟»
«به این راحتی که نمیگم!»
«چی میخوای در ازاش؟»
«با هم بریم اونجا و تو مهمونم کنی!»
«قبوله! حالا کجاست؟»
«نه دیگه. هر وقت رفتنمون قطعی شد، اون موقع حدودش رو میگم و بعدش با هم میریم. یه کافه ی کوچیک و بی نام و نشونه.»
درخواست بیرون رفتنش رو هر شب تکرار میکرد و من به نحوی میپیچوندم. مطمئن نبودم. ارتباطم با پسرای جوون خیلی خوب نبود و میترسیدم وقتی که ببینمش تمام مدت از خجالت عرق کنم و هیچی نتونم بگم. از اون گذشته بحث مامان و بابا هم بود. میدونستم ماجرای اینم باید مثل ماجرای محمد، اون یکی دوستِ معمولی پسرم، قایم کنم و خب خیلی سخت بود.
تا اینکه بالاخره تسلیم شدم. روز و ساعت تعیین کردیم. شماره هامونو رد و بدل کردیم و قرار شد تو فلان ایستگاه مترو همدیگه رو ببینیم.
اولین اتفاق عجیب رخ داد. منی که همیشه ی خدا آن تایم بودم، ۴۰ دقیقه دیر به قرار رسیدم! اصلا نمیدونم چطور اینقدر دیر شد! از استرس زیاد؟ هیجان؟ ساعت از دستم در رفته بود؟ نمیدونم. فقط میدونم درحالی که از ایستگاه مترو میومدم بیرون و پشت تلفن بهش می گفتم که من شال سبز سرمه، از زمان قرارمون ۴۰ دقیقه گذشته بود.
دیدمش. شبیه همون آدمِ توی عکس هاش بود. یکم قد کوتاهتر البته. سلام کردیم و راه افتادیم سمت کافه. اسم کافه رو ازش پرسیدم. با شیطنت خاصی جوابم رو داد. یه کافه ی معروف بود. با عصبانیت ساختگی همراه یه لبخند ریز گفتم پس چرا بهم گفتی یه کافه ی بی نام و نشونه؟ گفت به خاطر اینکه میخواستم با هم بیاییم و مهمونم کنی.
طول کشید تا یخم باز شه و بتونم درست حرف بزنم. رفتارش به آدم احساس راحتی میداد. فکر کنم یه دو ساعتی با هم بودیم. با وجود اصرار من، پول کافه رو خودش حساب کرد. اومدیم بیرون و رفتیم پارک لاله یکم نشستیم، بعدم تا دم مترو رفتیم و خداحافظی کردیم.
+ادامه داره فعلا :)