شروع یک ماجرا *6*

یه شب بهاری بود. ۲۷ فروردین. گفت «ا» عاشق شده. عاشق یه دختر چادری تو دانشگاه. عشق در یک نگاه. بهش گفتم من این مدل عشق رو قبول ندارم. عشق واقعی اونیه که با شناخت به وجود بیاد. آدمی رو می‌بینی، کم کم باهاش آشنا می‌شی، علایقش رو می‌شناسی، اخلاقش رو می‌شناسی و بعد بهش دل می‌بندی. من این مدل عشق رو قبول دارم.
دقیقا یادم نیست چی گفتیم و چرا حرفمون کشید به اونجا که «ح» گفت «راستش رو بخوای من فکر می‌کردم عاشقت شم. چون هر چیزی که من میخواستم تو دوست دختر قبلیم باشه، توی تو بود. تو همش فکر می‌کردی تنهایی و می‌ترسیدی که من فکر کنم علایقت عجیب و غریبن و فکر کنم دیوونه ای، اون لحظه با خودم گفتم این دخترا خیلی کمن و فکر می‌کنن که این بده.»
بهش گفتم «اگه بحث راستگوییه، باید بگم که من اون اوایل اونجوری ازت خوشم نیومد. یعنی در حد یه دوست بودی. کم کم بهت علاقه‌مند شدم اما از یه جایی به خاطر دلایلی دیگه علاقه‌م از بین رفت و دوباره برام دوست معمولی شدی.»
می‌دونستم آخرای حرفام دروغ بود. هنوز خیلی دوستش داشتم. اما نمی‌تونستم بگم. اونم با وجود حرف قبلیش.
اصرار کرد که چرا علاقه‌م بهش از بین رفت. چه چیزی باعث شد اینجوری بشه و همین حرف ها ادامه پیدا کرد تا اونجایی که سه تا اسکرین شات از چت با دوستش فرستاد. گفت «فکر نمی‌کردم هیچ وقت اینارو بفرستم. حرفی که تو امشب زدی ترس چندین ماهه ی من بود. اینکه بگی بهم علاقه نداری.»
تو چت با دوستش گفته بود می‌ترسه بهم بگه دوستم داره. نکنه من برم و همین دوستی معمولی رو هم از دست بده. گفته بود فاطمه چند بار گفته ما زوج خوبی نمی‌شیم. گفته بود موقعی که دستامو گرفته ضربان قلبش تند شده.
بهش اعتراف کردم که منم همچنان دوستش دارم.
ما شبیه هم بودیم. هر دو علاقه مون رو پنهان می‌کردیم. ناخواسته همدیگه رو عذاب داده بودیم. و حالا یه اتفاق جدید در راه بود.
اون شب پایانِ یه دوستی معمولی و آغاز یه رابطه بود.

+قرار بود دیروز بذارمشا ولی نت نداشتیم -_- یه پُست دیگه مونده :) میذارمش زودِ زود.

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۲۳:۱۱ توسط فاطمـه | بنویسید
هانا :)
۲۹ مرداد ۹۷ , ۰۱:۰۵
من تاحالا جز دوستای مجازی پسر در حد کامنت خخخ دوستی نداشتم و میترسم ب خاطر این اگه کسیو نزدیکم داشته باشم سریع و خام دل ببندم واسه همین ب هیچ بسری حتی برای دوستی معمولی اجازه نزدیک شدن ندادم! 

پاسخ :

من خودمم شاید سر جمع 3-4 تا دوست معمولی بیشتر نداشته باشم. واقعا در مورد خودم اینجوری نبوده. ینی به جز همین مورد، بقیه فقط برام دوست معمولی بودن و احساس بیشتری نداشتم بهشون.
هانا :)
۲۹ مرداد ۹۷ , ۰۱:۰۶
امیدوارم اخرش خوب تموم شع:))
لیمو جیم
۲۹ مرداد ۹۷ , ۰۲:۴۰
من هم با نظرت راجع به عشق موافقم
چه قشنگ شد .:-)

پاسخ :

:*
tahi :D
۲۹ مرداد ۹۷ , ۱۵:۲۸
وایییییییی 😍کلی ذوق کردم!!!!!

پاسخ :

عزیزمی *_*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان