خاطرات

خاطرات اصولا چیز های غم انگیزی‌ان. خاطرات بد که تکلیفشون معلومه. خاطرات خوب اما خیلی غم انگیز‌ترن. چون یک بار اضافی به نام «حسرت» رو به دوش می‌کشن. حسرتِ لحظه ی خوبی که گذشت و حالا چیزی جز یک تصویر ذهنی از خودش به جا نگذاشته. خاطرات خوب، دلتنگی آورن. خصوصا خاطراتِ خوب از آدم ها، خونه ها، مکان ها و هر چیز تکرار نشدنی. مثل خاطراتِ خونه ی قدیمیِ مادربزرگ که حالا جاش یه آپارتمان هفت طبقه سبز شده. یا خاطرات آدم های رفته. عشق های تموم شده. دوستی های فراموش شده.
آدم ها اما در برابر بُعد غم انگیزِ خاطرات خوب مقاومت می‌کنن. به یادآوری حالِ خوشِ لحظاتِ تموم شده بسنده می‌کنن و بعد سریع از کنارش عبور می‌کنن. اما یک وقت هایی (به نظر من یک شب هایی!) اتفاق عجیبی رخ می‌ده که من نامش رو می‌ذارم «حمله ی دلتنگی». تمامِ غمِ تموم شدنِ خاطرات خوب، یک جا به سمت آدم هجوم میارن.
امشب، از همون شب ها بود. درست وقتی که داشتم دور عدد ده تو تقویم دایره می‌کشیدم و کنارش می‌نوشتم «پیاده‌گردی با مطی و الهه و سیما» و یه لبخند کنارش. دهم فروردین. یک سال به عقب برمی‌گردم. دهم فروردین نود و هفت تو دفترم نوشتم «امروز حوالی غروب، عینک هامون رو جا به جا کردیم و از آینه ی موتورش به تصویرمون نگاه کردیم. اولین بار خودمونو تو یه قاب دیدم. حس کردم چقدر به هم میاییم.» شروعِ حمله ی دلتنگی درست از همین نقطه بود. دفاع مثل همیشه فایده ای نداشت. پس دراز کشیدم، چشمام رو بستم و بهش فکر کردم. به حالِ خوبِ قرار های ماه های اول. به دیالوگ های رد و بدل شده ی بینمون. به موتور سواری تو بلوار کشاورز و سعدی. به اون چند ثانیه نگاه خیره‌مون رو چمن های پارک لاله بعد از سینما.
هوس آهنگِ تا بهار دلنشینِ بنان رو کردم. صدای بنان انگار پر از این هجوم های پی در پیِ دلتنگیه. بنان می‌خوند و من با بغض به حافظه ی خوبم تو ثبت جزئیات لعنت می‌فرستادم. و فکر می‌کردم که بالاخره پایان داستان کجاست.
+مریم اعتقاد داره وقتی نمی‌تونی کسی رو فراموش کنی، مطمئن باش اونم فراموش نکرده. می‌گه تا وقتی انرژی های دو نفر به هم گره خورده باشن و بازش نکنن، اثرش تا مدت های طولانی می‌مونه.
+همه می‌گن زمان می‌گذره، آدم ها و خاطرات و درد ها کمرنگ می‌شن. جای آدمای رفته با آدمای جدید پُر می‌شه و حسرتِ به جامونده از خاطرات خوب، از بین میرن و صرفا یه تصویر کمرنگ از اون لحظه به جا می‌مونه. اما با تمامِ این حرف ها و تجربه ها، باز هم به این فکر می‌کنم که چطور می‌شه کسی رو دوست داشت و بعد فراموشش کرد و به آدم جدیدی دل بست؟
+عجیبه. این شدت از دلتنگی برای رابطه ای که سهمِ عذاب آور بودنش خیلی بیشتر از لذت بخش بودنش بوده. عجیبه دلتنگی برای دستای کسی که با ایده آلِ تو ذهنت کیلومتر ها فاصله داره. عجیبه دلتنگی برای آدمی که معلوم نیست برای این تو و خاطرات مشترکتون دلتنگ می‌شه یا نه.
+باید می‌نوشتم اینجا. می‌نوشتم که بیشتر از این رو قلبم سنگینی نکنه.{از مجموعه پُست های نیمه شب}

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۰۲:۳۰ توسط فاطمـه | بنویسید
و.هایزنبرگ ‌‌‌
۱۳ فروردين ۹۸ , ۰۳:۱۳
Yesterday when I was young شارل آزناوور، در چنین لحظاتی میتونه ویران کنه آدم رو. با این‌حال توصیه‌ش میکنم برای دلتنگی گذشته!

پاسخ :

آخ از این آهنگ!
برزآویا •••
۱۳ فروردين ۹۸ , ۰۴:۰۱
شب یه خاصیتی که داره اینه که آدمو دلتنگ میکنه .حالا فرق نداره اون موضوع دلتنگی چی باشه . یعنی بعضی موقع ها من مثل دیوونه ها یه حالت عرفانی بهم دست میده که نگو😂 فکرشو نکن میگذره .

پاسخ :

آره شب اصلا یه جادوی عجیبی با خودش به همراه میاره :)
من دقیقا ساعت 1 ظهر به دنیا اومدم ولی عاشق شبم :))
‌‌ Elle
۱۳ فروردين ۹۸ , ۰۸:۵۱
بعضی وقت‌ها دلت نه واسه اون آدم، بلکه واسه خودت، واسه فاطمه‌ای که اون موقع بودی تنگ می‌شه. واسه حسایی که داشتی و تجربه کردی. و چون همه‌ی این‌ها مال گذشته‌ست، زمان هم استاد پررنگ کردن جنبه‌های خوب گذشته‌ست، دلت بیشتر تنگ می‌شه. من می‌فهمم اما اینکه کنار میای خیلی کار بزرگیه :))

پاسخ :

آره شاید واقعا دلتنگی اصلی واسه خودِ آدمه. واسه تموم اون حس ها. ولی میدونی خوبیه زندگی چیه الی؟ اینکه همیشه پر از حسای جدیده. حس هایی که میشه تجربه شون کرد.
هانیه شالباف
۱۳ فروردين ۹۸ , ۱۰:۳۰
نمی‌دونم راز 《حمله‌ی دلتنگی》چیه؟ چیو می‌خواد به آدم نشون بده؟  

+ من این‌جوری فکر می‌کنم: می‌شه کسی رو دوست داشت و بعدش به آدم جدیدی دل بست؛ ولی نمی‌شه اون "کسی" رو فراموش کرد :)

پاسخ :

آره واقعا. منم معتقدم که نمیشه فراموش کرد...
:(:
۱۳ فروردين ۹۸ , ۱۴:۲۸
آره، یه شب هایی که آدم با خودش تنهاست، خودشه و خودش. دیگه نمی تونه فرار کنه.
چه اسم شایسته ای، حمله دلتنگی.
+همش کار دله دیگه. قانون که نداره، همه چی ازش بر می آد. همون چند ثانیه نگاه های خیره برای یه عمر دلتنگیش کافیه.
خیلی جالب بود برام، که برای دوستی ها نوشتی فراموش شده، ولی برای عشق نوشتی تموم شده. ولی من ممکنه دوران عاشقی رو فراموش کنم، اما دوستی رو نه. آدم ها موقع دوستی بهترن، مهربون ترن، دوستی ها رو بیشتر دوست دارم.

پاسخ :

راست میگی. شاید اصلا هیچکدوم فراموش نمیشن و فقط تموم میشن.
هانی هستم
۱۳ فروردين ۹۸ , ۱۷:۲۵
منم درباره‌ی خاطرات و خصوصن خوب‌ها همین نظر رو دارم. ولی... باید یک جایی تموم بشه. به قول آنا گاوالدا باید یک بار برای همه چیز گریه کرد..

پاسخ :

رسیدن به اون نقطه مهمه. همون نقطه که یک بار بشینیم و برای همه چیز گریه کنیم.
سولویگ ...
۱۶ فروردين ۹۸ , ۱۴:۳۱
خیلی جالبه، که چه طور آدم همیشه راهی و چیزی برای ناراحت شدن پیدا می کنه.
یا خاطرات بد گذشته، یا خاطرات خوب گذشته که دیگه تموم شدن، یا ترس از آینده و یا ...
بالاخره یه چیزی باید پیدا بشه.

پاسخ :

شاید چون طبیعتمون همینه...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان