آّبی+بنقش

میای خانه و این پیام را میبینی...آخ که من چقدر از داشتنت خوشبختم قلب بنفشم :)

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۳۹ توسط فاطمـه | نظرات

یک اتفاق؟ *رمز خواستید در پست های قبل درخواست بدهید :)*

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
+ نوشته شده در شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۲۷ توسط فاطمـه

نامه ی سوم

بابا لنگ درازِ عزیز

این نامه را در بعد از ظهر پنجشنبه ای مینویسم که هفته ی بعدش کلی امتحان و درس دارم.بابا جان کارنامه ام را گرفتم.به طرز عحیبی نمره ام خوب شده است.آخر من امتحاناتم را اصلا خوب نخواندم و انتظار نمره های بدتری داشتم.معدلم شد 19/45.خیلی خوب است؛نه ؟ در کلاس هم نفر دوم شدم.

اما مسئله ای که حسابی ناراحتم میکند این است که از زمانی که ترم دوم آغاز شده است من اصلا در کلاس تمرکز ندارم.حتی وقتی هم که تعطیل میشویم برای فردا درس نمیخوانم.راستش خودمم نمیدانم چرا اینطور شده ام.معلم ها همگی میگویند ترم دوم خیلی مهم تر است ولی این هم فرقی به حالم نمیکند و همچنان تنبلی میکنم.اما به خودم قول داده ام از همین هفته دختر خوبی باشم و درس بخوانم.

بابا جان !

اتفاق هیجان انگیزی افتاده است! دوربینِ عکاسی خریده ام.کمی کار باهاش سخت است اما دارم تلاش میکنم که یادبگیرمش.عکسش را ضمیمه ی این نامه میکنم.

من و این موجودِ گوگولیِ توی عکس به هم قول داده ایم روز های خوبی را کنارِ هم داشته باشیم :)

بابای عزیز، دیروز مدرسه جلسه برایمان گذاشته بود در موردِ ازدواج و زندگی مشترک.به نظر من خیلی زود است که با دختران 16-17 ساله در مورد این مسائل صحبت کنند.ما هنوز در امتحان نهایی و کنکورمان مانده ایم چه برسد به ازدواج !

دیروز بالاخره کتابِ "هزار خورشید تابان" را تمام کردم.خیلی غمگین بود.جوری که میشد ساعت ها با نوشته هایش گریه  کرد.نویسنده ی این کتاب آقای "خالد حسینی"(نویسنده ی افغان) در مورد سختی و بدبختی های زنان افغان نوشته است.زنانی که زمانی سختی های وحشتناکی را تحمل کرده اند. در 14-15 سالگی به زور شوهرشان داده اند آن هم به مرد هایی که 30-40 سال از خودشان بزرگتر است.به نظرم لازم است همچین رمان هایی نوشته شود که تاریخ رنج های زنانِ دنیا را فراموش نکند...

لازم است یک عذرخواهی هم بکنم که نمیتوانم تند تند برایتان نامه بنویسم.حجم درس ها و خستگی مدرسه امانم نمیدهد.

دوستدار شما

جودی

پی_نوشت: یه اتفاق معمولی میتونه الهام بخش یه لحظه ی باشکوه باشه... {کلیک}

پی_نوشت: اینکه قالب آبی شده رو خیلی دوس دارم :) دستت طلا عرفان جان !

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۸:۱۸ توسط فاطمـه | نظرات

شکسپیر و شرکا

در راستای پُست قبل میخواهم کتابِ جدیدی را که همین امروز تمام کردم بهتان معرفی کنم :)

نمیدانم تعریف کتابفروشیِ شکسپیر و شرکا در پاریس را شنیده اید یا نه.من که تا قبل از این کتاب آشنایی چندانی ازش نداشتم.ولی الان در واقع عاشقش شده ام...

کتابِ "شکسپیر و شرکا" اثر جرمی مرسر تجربه ایست از زندگی در آن کتابفروشی.اتفاقات و حوادثی که در زمان اقامت نویسنده در آنجا رخ داده به زبان روان و شیرینی نقل شده است.این کتاب توسط نشر مرکز به ترجمه ی خانم پوپه میثاقی منتشر شده است.

نمایی از جلد کتاب :

این هم یک سری عکس هایی از کتابفروشیِ شکسپیر وشرکا در پاریس :

+ نوشته شده در شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۴۶ توسط فاطمـه | نظرات

از تجربیات هفته های اخیر

یک زمانی بود که میخواستم تند تند کتاب ها و فیلم ها را ببلعم."یک زمان" که میگویم در واقع تا همین چند هفته پیش بود.از زورِ عقب ماندن از بقیه یا هر توجیح دیگری در هر فرصت کوتاه و بلندی که پیش می آمد یا کتاب در دست میگرفتم و سریع میخواندمش یا فیلم میدیدم و نقدی ازش خوانده و پرونده ش را می بستم و تمام و میرفتم سراغ فیلم بعدی! هر جا هم حرفی از فیلم و کتاب می شد بادی به غبغب انداخته و میگفتم که فلان کتاب را خوانده ام یا فیلمِ بهمان را همین دیروز دیده ام! 

تا اینکه شبی؛ درست چند هفته ی قبل، نگاهم افتاد به نام فیلمی که حدودا یکسال و اندی پیش دیده بودم و شاید از آن فیلم به بعد بود که علاقه ی عحیبی به فیلم خارجی پیدا کردم.به یکباره دلم هوای دیدنش را کرد.چند باری گفتم بیخیال ؛ همان وقت را بگذارم پای فیلم و کتابِ جدید. اما امان از دل! چیزی را که هوس کند با هزار دلیل منطقی هم نمیشود منصرفش کرد! خلاصه سخنِ دل را گوش کرده و دیدمش.

حس کردم این بار چقدر بیشتر از بار اول لذت بردم.و اینطور شد که دست از سرعت بی وقفه ام برداشتم و تصمیم گرفتم از این هرازگاهی سری به علایق قدیمی ام بزنم و دوباره مرورشان کنم و هزاربار بیشتر عاشقشان شوم.

تجربه ی جدید خیلی خوب و لذت بخش است اما بیایید تجربه های جدیدمان را هم آرام آرام پیش ببریم که خوب مزه شان کرده باشیم. خط به خط کتاب ها را با عشق بخوانیم و سرسری ازشان نگذریم.بهشان امتیاز بدهیم و نقدشان را بخوانیم. و حتما اگر خوب است آن را به بقیه هم معرفی کنیم. فیلم هارا هم همینطور. و البته علاقه هایتان را یادداشت کنید و دوباره ببینید یا بخوانیدشان...!

ما فقط یک بار زندگی میکنیم. از تک تک لحظاتش استفاده کنیم...

+ نوشته شده در شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۳۱ توسط فاطمـه | نظرات

لئو و دیگر هیچ :دی

راستش را بخواهید از دلم نیامد پُست برنده شدنِ بازیگر مورد علاقه ام را نگذارم و هیجاناتم را در خودم خفه کنم :)))

لئوناردوی عزیزم خوشحاااالم که گلدن گلوب رh بردی ^_^ واقعا حقت بود...

همین نیم ساعت پیش هم نامزدهای اسکار را معرفی کردند و تو هم نامزد شدی برای ششمین بار ! امیدوارم امسال اسکار هم ببری گرچه رقیب های بزرگی مثل مت دیمون داری...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴ ساعت ۱۸:۱۷ توسط فاطمـه | نظرات

مبهم...مثل یک خوابِ شیرین

از همان لحظه که از در خانه خارج شدم انگار که من و کوچه و ماشین همگی عناصرِ یک خواب شده ایم.خواب زمانیِ به اوج خودش رسید که حتی با جیغ و داد هایی که از فرط هیجان و خوشی میکشیدم هم تمام نمیشد و بیدار نمیشدم. خوابش شیرین بود.آنقدر شیرین که نمیخواستم تمام بشود. اما درست از همان جا که از سالن بیرون آمدم تمام شد.گویی ماه ها پیش آنجا بوده ام...به همین سادگی و ابهام...

روزِ تولد دوست قدیمی ام {کلیک} همزمان شده بود با اولین کنسرتی که در زندگی ام میرفتم.کنسرت خواننده ی محبوبم؛سینا حجازی. شاید این دوتا در ظاهر ارتباطی با هم نداشته باشند اما من حس خوبی ازشان گرفت.تلاقی این اتفاق با هم. کنسرت جور شد و من دیشب سینا را هر چند از دور ، دیدم. با او همخوانی کردم و تا توانستم جیغ زدم و هورا کشیدم. حتی بدونِ توجه به صدای بَدم.وصف خوبیش از من برنمی آید.

+ برایمان آهنگی را خواند که تا به حال منتشر نشده و به نظرم خیلی خیلی قشنگ بود با نامِ "خوابشو دیدم"

نمایی از سالن قبل از انفجار خنده {کلیک}

من و از این جینگیل ها قبل از شروعِ کنسرت :) {کلیک}

سینا و سینا چشمک {کلیک} و {کلیک}

موزیک های اجرا شده به ترتیب : 1) بادبادک 2) بارون 3) لیلی 4) بزار بگن 5) ماما 6) خودتی 7) باریدم 8) دیدی داری 9) هارمونی 10) زن معمولی 11) ینی صبح شده 12) خوابشو دیدم 13) رفیق 14) تیک تیک تیک 15) آی دل 16) دوباره "لیلی" 17) دوباره "دیدی داری"

+ نوشته شده در جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۱۲ توسط فاطمـه | نظرات

نامه ی دوم

بابا لنگ دراز عزیزم

سلام :)

امیدوارم که حالتان خوب باشد.من هم اینجا حالم خوب است.راستی بابا جان شما در کدام شهر زندگی میکنید؟ این روز ها در شهر من، هوا خیلی آلوده بود.بابت آن چند روزی تعطیل شدیم و مدرسه نرفتیم.اما خدا را شکر که دیروز باران آمد و الان هم صدای شرشر باران را از پنجره میشنوم.گاهی وقت ها آدم قدر چیزی را که دارد،نمیداند.مثل همین هوای پاک.گرچه ما برای تعطیلی خوشحال بودیم اما به هر حال ته دلمان ناراحتِ هوا و بیماری هایی که هِی خبر آمدنشان را میشنیدم،هم بودیم.

باباجان، امتحانات میان ترم تمام شد و الان یک هفته است که امتحانات ترم شروع شده اند.ریاضی و عربی و تاریخ را داده ام و فردا امتحان فلسفه و منطق دارم. برای امتحانات کمی تنبل شده ام و آنقدر که باید درس نمیخوانم. واقعا به خاطر این موضوع از شما عذرخواهی میکنم.خواهش میکنم که مرا ببخشید.قول میدهم امتحانات بعدی ام را عالی بدهم.

راستی شنبه به کتابخانه ی فرهنگسرا رفتم و عضو شدم. رفتارِ مسئول کتابخانه به شدت بد بود؛ نزدیک بود که عصبانی بشوم ولی خودم را آرام کردم. همین روز ها میروم و گشتی در آنجا میزنم. آنجا پر از کتاب است و من از دیدنشان ذوق زده میشوم.

باباجان ؛ میخواهم اگر شما اجازه بدهید هفته ی بعد همراه کریستین به دیدنِ رقصِ پاتیناژ بروم. اولین بار است که میخواهم پاتیناژ ببینم و خیلی خوشحالم.حتی دیشب از شدت ذوق خوابم نمیبرد.

*سالِ نو هم حسابی مبارک باشد بابا

قربانتان

جودی

2016/01/02

+ نوشته شده در شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۲۵ توسط فاطمـه | نظرات

من و آرزوهایم

قطعا اگر روزی قرار باشد مغزم را باز کنند؛ به محض باز کردن قسمت کوچکی از آن، هزاران هزار رویا میپرد بیرون و میپاچد به در و دیوار.حالا میخواهند رویای نزدیک باشند یا رویای دور.

آنقدر حجم رویاهایم زیاد است که نمیتوانم ازشان فرار کنم.خودشان می آیند و گوشه ای از مغزم مینشینند و حکمرانی میکنند.من رعیتِ رویایم هستم. بعضی اوقات جوری غرق میشوم که دنیای واقعی ام را به کل فراموش میکنم.کسی نمیداند اما من دنیای دیگری در مغزم دارم. دنیایی که فقط و فقط مال من است.در دنیای خصوصیم حتی اتفاق های بد هم زیاد میفتند. مثلا شاید در آنجا 100 بار هم بیشتر مُرده باشم یا بهم خیانت شده باشد یا هر اتفاق دیگری.اما مهمترین بخش آن اینجاست که همه ی آن دنیا مال من است. کسی حق ندارد در دنیایم دخالت کند.حتی اطرافیانم هم در آنجا جورِ دیگری اند، خودشان ، رفتارشان ، خصوصیاتشان.

اما بدیِ ماجرا این است که در این دنیای واقعی نمیتوان همیشه در رویا فرو رفت.نمیشود با آدم های داخلِ ذهنت حرف زد و کافه رفت و کتاب خواند.اینجا دنیای آدم های واقعی ست.

این جمله را بارها شنیده ام که "دختر، دست از رویا بافتن بکش! با فکر و رویا به جایی نمیرسی! " اما حواسشان نیست که من با همین خیال و فکرم میتوانم این دنیایِ کثیفِ لعنتی را تحمل کنم. با فکر کردن به یک دنیای خوب تر...

این روز ها تمام تلاشم این است که کمی تا قسمتی به رویاهایم در این دنیا نزدیک شوم...سعی میکنم همانی بشوم که میخواهم...

برایم دعا کنید :)

+ نوشته شده در جمعه ۱۱ دی ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۵۷ توسط فاطمـه | نظرات

بهترین جان :)

چقدر تو میتونی خوب باشی آخه ؟ {کلیـک} •

+ نوشته شده در جمعه ۴ دی ۱۳۹۴ ساعت ۰۲:۵۲ توسط فاطمـه
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان