قدمت مُبارک...!

شانزده سالگی ، خوش آمدی !

شاید هیچ سالی همانی نشدم که میخواستم...اما امید دارم به امسال :) عهد و قرار هایمان زیاد است...

اعتقاد دارم روز تولد خیلی خوش یمن است. هیچ دلم نمیخواهد این روز را با پُرحرفی بگذرانم...حتی جوابِ تبریک هارا هم گذاشته ام برای فردا...! بیا شمعی روشن کنیم و به آهنگِ آمـِلی گوش دهیم و به آینده فکر کنیم...خیلی شاعرانه تر است...نه ؟!

 

 
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۰۰ توسط فاطمـه | نظرات

دنیای آدم بزرگ ها...

بچه که بودم،صندلی عقبِ ماشین مینشستم.نگاهم به ابرها و آسمان بود و گاها سقف اتومبیل ها.قدم نمیرسید که آدم ها و ماشین ها و آسفالتِ خیابان را ببینم.فکر میکردم بزرگ شدن یعنی زمانی که جاده و خط های سفیدش را ببینم.روز های زیادی را با این تصور میگذراندم.دیدنِ آسفالت خیابان معیار بزرگ شدنم بود.هربار میزانش را اندازه میگرفتم و لحظه شماری میکردم برای بزرگ شدن.روز های زیادی به شوق دیدنِ خیابان و تصویر کامل آدم ها،لذت تماشای آسمان پاک و آبی و ابر های گوله شده را از دست دادم.

اما اکنون سال هاست جاده را میبینم.آسفالت و خط های سفید و لاستیک ماشین ها.من بزرگ شدم اما حالا تصادف ها را هم میبینم.جان دادن هارا.قیافه ی عصبی راننده ها را.ترافیک و شلوغی را.

حقیقتِ بزرگ شدن همین است...

+ نوشته شده در جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۰۲:۰۵ توسط فاطمـه | نظرات

استانبول-1

هیچ وقت نتوانسته ام سفرنامه بنویسـم.یا آنقدر ریز ریز و نکته ای مینوشتم که بعد ها خودم هم از خواندنش خسته میشدم یا آنقدر کلی که خیلی از بهترین قسمت ها را از قلم می انداختم.همین بود که عطای سفرنامه نویسـی را به لقایش بخشیدم و سعی کردم توانم را برای ثبت برخی لحظات بگذارم.

{1}

جمعه ساعت 23:45 به سمت استانبول پـرواز داشتیم.بعد از 3-4 سال،هواپیما سوار میشدم و حسابی ذوق زده بودم.غیر از هواپیما،این اولین سفر خارجه ی من بود که در روزهای آخرِ پانزده سالگی رقم خورد.هیجان انگیز ترین قسمتش دقیقا همان جایی بود که فهمیدم صندلی ام کنار پنجره و در قسمت بالِ هواپیماست.(بال هواپیما بدترین قسمت است چون بیشترین تکان ها همانجا احساس میشود.) شاید خیلی احمقانه به نظر بیاید ولی من عاشق تکان های هواپیما هستم.

{2}

ترانسفر ما، اسمش مهدی بود.بامزه و دوستداشتنی.تمام مسیر فرودگاه تا هتل را حرف زد و تذکرات لازم را داد.برگشتنی هم همراهمان بود.از آن دسته آدم ها بود که دلم نمیخواست این بار آخری باشد که میبینمش.مثل همان راننده تاکسی در شیراز که ما را از راه آهن به هتل رساند...

{3}

بدترین قسمت سفر دستشویی بود! خب به هرحال آنجا که ایران نبود دستشویی ایرانی داشته باشد ! دستشویی اش فرنگی بود و من هم تا به حال تجربه ش را نداشتم! اما این هم خیلی مهم نیست، مهم آن است که حتی شلنگ هم نداشت! خب دیگر ؛ تصور قیافه ی وسواسی من بعد از فهمیدن این موضوع را بر عهده ی خودتان میگذارم !!!

{4}

صبحانه ی هتل سلف سرویس بود.از انواع پنیر داشت تا سیب زمینی و تخم مرغ وسوپ ! اما من ترجیح دادم همان چای و نان و عسلم را بخورم. من واقعا نمیدانم این خارجی ها بدون سنگک و بربری و تافتون ، چه لذتی از زندگی میبرند ؟! آخر باگت و تُست هم شد نانِ صبحانه ؟! پناه بر خدا!

{5}

اَیاصوفیه و مسجد سلطان احمت خیلی خوب و قشنگ بود اما به هر حال موزه و کاخ آدم را زود خسته میکند ! یا لاقل من را...! به نظرم دیدن توریست ها از نقطه نقطه ی جهان خیلی جذاب تر بود ! از سیاه پوست گرفته تا سفید های کک و مکی...

{6}

خداوکیلی نمیشود از بلال های آب پزشان گذشت ... (همون عبارتِ ایرانی است و شکمش !)

{7}

نهار را در خیابان استقلال خوردیم. لازانیایی خوردم که به لعنت خدا هم نمی ارزید ! مامان و بابا دونر کباب سفارش داده بودند که گویا آنقدر ها به دلشان نچسبیده بود.

{8}

تا ساعت 9-10 شب در خیابان استقلال چرخیدیم.دستِ آخر دو سه تا لباس گرفتیم و خسته با پاهای تاول زده برگشتیم هتل.

{9}

شـام را هم در مک دونالد خوردیم...از آن همبرگر های مشهورش...

تجربه ی سوار شدن تراموا خیلی خوب بود.

{10}

متروی ما خیلی پیشرفته تر از متروی آن ها بود...!

_____

ادامه دارد...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۵۵ توسط فاطمـه | نظرات

بدترینش

بدترین اتفاق ممکن میـتواند این باشد که نزدیکترین افراد به تو ، باورت نداشته باشند !

+ هرچند که دارم خیلی رفتار ها را ترک میکنم اما بعضی وقت ها خیلی دلم میخواهد بدبین باشم و بدجنس...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۴۷ توسط فاطمـه | نظرات

موسیقی زندگی ام

بند بند وجودم تو را میخواهد و صدای مردانه ات را.آنقدر دلتنگم که میتوانم ساعت ها در مورد موسیقی مورد علاقه ات یا سریالی جدیدی که میبینی سوال کنم و تو حرف بزنی و غرق در امواجِ صدایت شوم. کاش میدانستی از آن روز که عاشقت شدم هیچ موسیقی آرامم نمیکند جز موسیقی صدای تو.این دخترک کم حرفِ آرام،راه برای رسیدن به قلب تو را نمیداند.تنها مینشیند گوشه ای و با چشمانی که گویی لبخند می زنند ، به تو نگاه میکند و گوشِ جان میسپارد به صدای عشق. و تو دلبرانه خاطره تعریف میکنی بی آنکه بدانی یکی از میانِ جمع ، تمام حواسش به صدایت است و بس...! این ها که میگویی خاطره نیست،موسیقی حیات من است.بنواز که زنده بمانم...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۲۶ توسط فاطمـه | نظرات

پیشنـهاد :)

+ نوشته شده در يكشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۳۶ توسط فاطمـه | نظرات

نصف نصف !

باشد،قبول ! این بار خودم پیش قدم میشوم برای پایان دعـوا اما،دیگر هیـچ وقت اجازه نمیدهم صمیمیتی در کار باشد...اگر این حسِ خوبِ درونم نبود شاید هرگز همچـین کاری نمیکردم و جلو نمیرفتم ؛ هست اما تنها نیست،حس بد هم در کنارش هست "کینه". همیشه قرار نیست تمامِ پیروزی نصیب "خوب" بشود...نصف نصف...!


+ نوشته شده در شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۱۸ توسط فاطمـه | نظرات

کمی نامهربانی به من بده تا متنفر شوم از هر چیزی که هست...

تنها شکنجه گاهم "دندان پزشکی" بود.جایی که هربار از دیدنش تنم میلزید و چشم هایم غرق اشک میشد.حتی همان سُرنگ های بزرگ و وحشتناکش برای یک عمر کابوسِ دخترکِ 8-9 سـاله کافی بود.از بختِ بدـَم نیازم به دندان پزشک بیشتر از هر دکترِ دیگری بود. از جنسِ بیخود دندان هایم بگیر تا کج و معجوج بودنشان.اما همه چیز به اینجا ختم نمیشد.
یادم می آید تمام دیوارِ کلینیک آبی بود و نقاشی بچه ها به همه جا چسبانده شده بود ، اما نه دیوار های آبی اش و نه نقاشی ها، هیچ بچه ای را آرام نمیکرد. خانم دکترِ آنجا تنها جمله اش "غر نزن!" بود! از ترسِ قیافه ی عبوسش ناله های تلخم را در گلویم حبس میکردم و بی صدا اشک میریختم و "غر نمیزدم" !
این بار در مطب دکتر بودم.مهربان بود. برعکس همه ی دکترهایی که تا به حال دیده بودم.دیوار هایش هم آبی نبود.سفید بود. دکتر به من قولِ یک بادکنک خوشگل را داده بود. من در تمام مدتی که زیر دستش بود، به بادکنکم فکر میکردم ؛ به بادکنکی که هیچ وقت به من نداد...
مطبش ساده بود و البته شلخته ! قیافه ش هم خشن نبود اما هیچ وقت مهربان نبود.وقتی آخرین دندان های شیری ام را که هیچ وقت قصد افتادن نداشتند ، کشید ؛ ازش خواستم یکی شان را بدهد به خودم. اما در کمالِ بی رحمی نگاهی سرد کرد و مزخرف ترین دلیل ممکن را برای ندادنش آورد "میکروب دارد!" و من بغض کردم. چشمان پُر از اشکم را دید.درِ سطل آشغال زردش را باز کرد و انداختتشان دور ،دندان هایم را میگویم.نگاهش همیشه سرد بود.نه محبتی در آن میدیدم نه عاطفه ای.میتوانست بی رحمانه ترین حالت را در برابر بچه هایی داشته باشد که از آمپول های زشت و سیاهش میترسیدند.بعد از اینکه هر کدام از دندان هایم را از جا درمی آورد به مادر سفارش میکرد برایم بستنی بخرد چون برای لثه ها خوب است.متنفر شدم از بستنی.
سوم راهنمایی بودم که یکی از بهترین دوستانم گفت که میخواهد دندان پزشک شود.تنفرِ خفته ای در وجودم بیدار شد.دیگر نه جوابِ تلفن هایش را دادم نه پیام هایش را.فقط همین...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۲۷ توسط فاطمـه | نظرات

هیجـان و تخیل در کنارِ هَـم :)

باور کنید حتی فکرشم نمی کردم که اینقدر از سریال های فانتزی و تخیلی و رازآلود خوشم بیاد :)
اگه دُز تخیلتون کم شده این سریال عالیه...!







+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۲۵ توسط فاطمـه | نظرات

میفهمید که ؟!

... ثبـت شده در بلاگـفای نـابود شده ...

*قدیـمی*

-آقا شرمنده من دو تومن بهتون اضافی گفتم!همون ده تومن میشه کرایه تون.

+نه این چه حرفیه ! دوتومن که این حرفارو نداره،رفتنی از ما 20تومن گرفتن...!

-خلاصه گفتم راضی باشید،آخه میدونید من مسافرکش نیستم،مهندسم.مجبورم که بعضی وقتا مسافرکشی کنم،میفهمید که؟!

اسفندِ 93 - شیراز


 

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۴۵ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان