باید با خود جنگید...

- می شنوی چه می گویم ؟

- پس عشق یک جور حماقت است ؟ درست است ؟ هرگز عاقبتی ندارد ؟

- چرا چرا ، اما باید برایش جنگید ، باید با خود جنگید...

- چه طور با خود جنگید ؟

- کمی با خود جنگیدن . هر روز حتی خیلی کم ، شهامت خود بودن را داشتن برای خوشبخت بودن تصمیم گرفتن ...

من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا

"کلیک"

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۴۰ توسط فاطمـه

جـنوبی ترین خانه ی شهر

آمده بود که خبـرِ خریدنِ خـانه ی جدیدشان را بدهد.بعد از چند هفته دوری آنقدر حرف توی دلمان جمع شده بود که موضوعِ اصلی را به کل فراموش کرده بودیم. سکوت که بینمان برقرار شد؛ انگـار که یادِ اتفاقِ هیـجان انگیزی افتاده باشد ، با شوق و ذوق از خانـه ی جدیدشان تعریف کرد.گفت که اتاقش بزرگ است و مادرش خوشـحال است از اینـکه خانه نو ساز و مدرن است و بهانه ی خوبی ست برای درآوردنِ چشم زن عمویش.گفت که تقـریبا همه ی همسایه هایشان یا دکترنـد یا مهندس.همه هم از دم با کلاس و مـایه دار.گـفت و گـفت و گفـت.میدانستم که اهل فخر فروختن نیست و همه ی این ها نشان از خوشحالیِ دلِ پـاکش است.صحبت هایش که تمام شد نفسِ عمیقی کشـید.ساکت بودم .نگـاهش را دنبال کردم و دیدم زول زده به تابلوی نقاشیِ دیوارِ اتاقم.تصویر روزِ بارانی و خیابانِ شلوغ و پرازدحام.برگشت نگاهم کرد و گفـت "بابا میگویـد خوبیِ محله ی جدید این است که حسابی ساکت است.راستش را بخواهی من هم از این بابت خوشحالم." تعجب کردم و گفتم"محله ی قدیمیتان هم که ساکت بود !"جواب داد"ساکت ؟از سروصدا دیوانـه میشدیم ! من مانده ام که شما چجـوری دل بسته ی این محـله اید؟ من که یک ساعت می آیم خانه ی شما دود از مغزم بلند میشود!" لبخند میزنم و عکس های جدیدم را که ولو شده از روی تخت جمع میکنم و میگویم "محله ما خیلی جذاب و دوستداشتنی ست ! خودت که مرا میشناسی ، از سکوتِ کوچه بیزارم. میدانی؛هر صبح قبل از هر کارِ دیگـری ، پرده ها را کنار میزنم تا کوچه را تماشا کنم.من جریانِ زندگی را میبینم و با تمام وجود لمسش میکنم.عباس آقایی که هر روز لُنگ به دست پیکانِ زردِ رنگ و رو رفته اش را تمیز میکند.پیرزن های محل را میبینم که دور هم جمع شده اند و سبزی پاک میکنند و حرف میزنند و میخندند و دندان های یکی در میانشان را به نمایش میگذارند.و تصویرِ همیشگـیِ پسربچه ها که با توپِ راه راهِ شان ، گُل کوچیـک بازی میکنند و همیشه ی خدا یکی سرشان هوار میشود که بروید دمِ درِ خانـه ی خودتان بازی کنید !!! من با دیدنِ این صحنه ها بند بندِ وجودم پر از انرژی میشود. اینجا زندگی جریان دارد.همه اینجا از سکون و سکوت بیزارند.تک و توک دکتر و مهندس داریم ولی تا دلت بخواهد دلِ پاک داریم و لبخند های بی اغراق.من نفس به نفسِ این آدم ها بزرگ شده ام؛ حالا انتظار داری خسته هم بشوم ؟ اینجا برایم بهشت است ! بهشت ! " چشمانش را میبینم که لبخند میزند.حالا هر دوتامان لبخند زده ایم و این منم که احساس میکنم خوشبخت ترین دخترِ جهانم .

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۵:۱۶ توسط فاطمـه | نظرات

در کـوچه پس کـوچه های کودکی... -1-

بچـه که بودم یک سـری اعتقاداتِ عجیب غریبی داشـتم که شاید تا به حال جایـی بازگو نکرده ام.الان که در حال و هـوای شب های قدر هستیم به یادِ آن سال ها افتـادم و لبخندی صورتم را پوشاند.تعدادی از اعتقاداتم و همچین برخی اعترافاتِ مرتبط را اینجا ثبت میکـنم که شـاید قسمتی از لبخندم را با شُما شریـک شوم ... :)

[1] : همـیشه در تصورم خدا پیـرمردی بود با ریـش های خیلی خیلی خیلی بلند...بالای آسمان را ریش های خـدا پوشانده بود و او از زیر ریش هایش به ما نگـاه میکرد ... یک چیـزی مثل داستانِ بابابزرگِ سبیل موکتی (!) که البته آن زمان ها نبود که بخوانمش :)) {کلیـک}

[2] : مادرم میگفت "دختر جان ! از قدیم گفته اند شب خودت را در آیینه نبین ! دیوانه میشوی !" بر اساس این حرفِ مادر شب ها خیلی شیک و مجـلسی میرفتم جلوی آیینه و برای خودم اَدا در می آوردم !!! نه از سر لجبازی هااا ! میخواستم ببینم چطور دیـوانه میشوم :| که البته فکر کنم سرِ همین که گوش به سخنِ گرانبهای قدیمی ها ندادم ،بود که یک مدت شب ها نیم ساعت به آیینه زول میزدم و با خودم فکر میکردم "نکند من خودِ شیطانم و خودم خبر ندارم ! مثلا روحـم میرود بقیه را گول میزند ولی خودم نمیدانم ! " وبعدش دوباره آن شکلک های وحشتناک را برای خودم درمیاوردم که ببینم اصلا شباهتی به شیطان دارم یا نه :|

[3] : در همان حدودِ شش سالگی ام بود که یادم است دختـرعمویم که چهار سال از خودم بزرگتر است و در واقع حکمِ خواهرم را دارد یک نفرین جدید یاد گرفته بود به نامِ " ایشالا خدا بزنه تو کمرت ! " و از همان زمان بود که فهمیدم خدا یکسری فرشته ی قوی هیکلِ باتوم به دست دارد که هر وقت کسی مورد این نفرین قرار میگیرد ، آن ها را میفرستد زمین که حسابِ طرف را برسند !

[4] : مادربزرگم هر سال ماهِ صفر ، روضه میگرفت . من به عنوانِ نوه ی کوچـکِ حرف گوش کن،دستمال کاغذی پخش میکردم . همیشه ی خدا ؛ دغدغه اصلی ام این بود که این خانوم هایی که رفته اند زیر چادرشان و میلرزند واقعا گریه میکنند یا دارند ادای گریه کردن درمیاورند ! ( چند بار هم یواشکی چادرشان را بالا زدم که مطمئن شوم :دی )

[5] : در ارتباط با موردِ 4 بگویم که خودم در جمع دخترعمو و یا دخترعمه هایم همیشه ادای گریه را درمی آوردم ! چون هنوزم که هنوزاست با این روضه ها و مداحی ها گریه ام نمی گیرد !

[6] : هر سال شب های قدر که میرسید ، نیت میکردم که همراه مادر بروم مسجد و تا سحر بیدار بمانم -حتی ظهرش هم مثل خرس میخوابیدم که شب بیدار بمانم- اما تا دعای جوشن کبیر شروع میشد آن چنان خوابِ عمیقی میرفتم که به ضرس قاطع از تمامِ خواب های طولِ سال آرام تر بود.

[7] : من و دخترعموی کوچکم تنها یک سال و خرده ای اختلافِ سنی داریم.همان ایام 9-10 سالگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودیم ؛ من در تنهایی خودم نمازم را تند تند میخواندم و تمامش میکردم ولی هر وقت قرار بود با هم نماز بخوانیم ، نمازِ جعفرِ طیار میخواندم و اگر دخترعمویم کمی زودتر از من نمازش را تمام میکرد کلی نصیحتش میکردم که نمازت غلط است و این صحبت ها ! بعضی وقت ها هم مجبورش میکردم دوباره نمازش را بخواند ( هاهاها ) 

خیلی قبلتر ها... :)

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۴:۳۸ توسط فاطمـه | نظرات

مثال خیلی هاست "از دل برود هر آن که از دیده رود ! "

از آن زمان که انگـشتانم به نوازشِ کیبورد عادت کـردند و دلم به لایک عکس های اینستاگرامم خوش شد ؛ گلدان هایم پژمرده شدند و لذتِ لمسِ برگِ تازه جوانه زده شان از یادم رفت...
هر چه که باشـد آن ها بهتر از ما انسان ها محبـت را میفهمند ...
ایـن ماییم که لَـم داده ایم روی مُبل و از پُشت این صفحه های سخت برای هم شکلک قلب میفرستیم و اظهارِ دوست داشتن میکنیم ... عکس های هم را لـایک میکنیم بدون آن کـه ذره ای به آن علاقه داشته باشیم ... کجـای کاریـم ؟!
+ بالاخـره کارِ خودم را کردم ... تمامِ کانکت های دفتـرتلفن موبایلم را در لیستِ بلاک گذاشتـم و وای فای گوشی را خاموش کردم ... نمیدانم تا کِی قرار است بی خبر بگـذارمشان ... اما حداقل چند صباحی یک نفسِ راااااحت میکشم و به گلـدان هایم میرسم ... گدان هایی که میدانم مـعرفتشان بیشتـر از همه ی آن آدم های به ظـاهر "دوست" است...
+ منظـورِ اصلیم از این نوشته دوستانِ حقیقی ست که این روزا خودشان را برایت مجازی کرده اند...
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۲۹ توسط فاطمـه | نظرات

از آن روزهای خوب !

پنـجشنـبه از آن روز های خوبِ نایاب بود.خـوشحال بودم،خیلی هم خوشحـال بودم...تا آنجا که حتی تشنگـی و گرسنگـی روزه را هم حـس نکردم و این برای منِ کم طاقت نشانه ی خوبی بود.خیلی وقت ها نمیشـود حس های فوق العاده را ، با زبان بیان کرد ... شاید حتی با تصـویر هم نشود اما حداقلش بیشـتر از متن میتوان همراهش بود :)

پنجشنبه ی رویایی من به روایتِ تصـویر :

+ نوشته شده در شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۲:۲۹ توسط فاطمـه | نظرات

بالاخره اومدی به خوابم :)

+ حـتی دیدنِ خوابت هم بـرام یک منبعِ انرژیِ :)

6 بعد از ظهـرِ

4 شنـبه

10 تیـرماه

94

"س"...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۲۸ توسط فاطمـه | نظرات

مبادا که تَرَک بردارد چینی نازک تنهایی من حتی !

شـایـد زهرا راست میگوید.این روزا خیلی در قید و بندِ بقیه هستم.خودم را به کل فراموش کرده ام...این همان تابستانی ست که 9 ماه منتظرش بودم؟ تابستانی که از چند ماهِ قبلش-شاید اوایلِ بهار-برایش برنامه ریخته بودم که فلان میکنم و فلان جا میروم و فلان کتاب را میخوانم ؟

اما حالا دختری شده ام که تا لنگِ ظهر میخوابد و تا عصر گوشی به دست است و افطار میکند و مینشند پای لپ تاپِ کوفتی. تمامِ روزا همینطور میگذرد و آن وسطا هم چند خطی کتاب خوانده میشود که آن طور خواندنش به لعنتِ خدا هم نمی ارزد ...

انگار از همه ی دنیا عقب مانده ام...درست همان جایی از زندگی ام که "یک کیلو شیشه" هم به دستم بدهند ، میکشم به امید آن که فقط چند دقیقه هم که شده از این روزمرگیِ لعنتی دور شوم...به قول خودشان بروم "فضا"

اما حیف که حتی در اینجا هم شانس داشتنِ آشنای معتاد را ندارم ! (شما سراغ داشتید نشانی اش را به من بدهید خواهشا ! )

خیلی وقت ها هم شده که دلم پرپر میزند برای یک هفته گم و گور شدن !!! یک هفته دور شدن از هر بنی بشری...

بدجور نیازمندِ یک تغییرم...یک تحول...آهاااای مردم...آهاااای دوستان....اگر کسی صدایم را از این چاهِ تنهایی میشنود نجاتم دهد...چیزی به نابود شدنم نمانده...

+با حال و هوایم عجیب جور بود "کلیک"

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۱۲ توسط فاطمـه | نظرات

خوابِ لعنتی

گاهی اوقـات حس میکنم کسی صـدایم می زند.صدایی مادرانه که از تـک تـک حروفش التماس میبـارد.از همین روست که خیلی وقت ها فکر میکـنم ، شاید تمام این دنیـا پرداخته ی ذهن خودم باشـد.شاید من در کمایی عمیق فرو رفته ام و مادری از آن بیرون،از آن دنیای واقعی با امیدی بی پایـان دخترکِ یکی یکدانه ش را صـدا میزنـد.گویی امیـد دارد که بلاخره از این خوابِ لعنتی بیدار میشـوم...من اما؛ تنها دلم ملحفه ای سفید ، خطی ممتد و تاریکیِ مطلقی میخواهد که در آن غرق شوم و غرق شوم و غرق شوم...

#خستــه_ام

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۳۵ توسط فاطمـه | نظرات

سلام"بیان" !

یـک جور هایی همه دارند برمیگردند سر خانه و زندگیـشان...یه عده مانده اند در همین بیان و یه عده برگشتند به بلاگفـا.میدانم که دلم برایش تنگم میشود،حتی همین حالا هم دلم برایش تنگ شده است اما بلاخره یک جایی باید پا گذاشت بر این دلِ لعنتی ...

خودم را با قالب ساختن سرگرم کردم که درد از دست دادنِ آرشیوِ 19 ماهه ام از یادم برود ؛ حتی نمیدانم چقدر موفق بوده ام. هر چه هست،باید عادت کنم به اینجا ماندن ... باید بمانم و حداقل یک جایی از زندگیـم نشان دهم که میتوانم روی تصمیمم بمانم ...

نمیدانم ولی شاید یک روز دل بسته ی تو هم بشوم "بیان" جان ! کمی همراهم باش که غم از دست دادنِ وبِ بلاگفـایی ام را فراموش کنم...

+ نوشته شده در سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۵۶ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان