از این روزها

من می‌گفتم: ما سرزمین غریبی داریم. اگر آن را بشناسی حتما عاشقش می‌شوی. چه باسواد باشی چه کم سواد، چه روشنفکر باشی چه غیر روشنفکر...هر چه باشی، طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو در می‌آورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو می‌آموزد. از پی دیدن و شناختنش دیگر نمی‌توانی در مقابل آن بی‌تفاوت بمانی، دیگر نمی‌توانی نسبت به آن غریبه باشی و به آن فکر نکنی، نمی‌توانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: "می‌روم امریکا، می‌روم اروپا، می‌روم یک گوشه دنیا راحت و آسوده زندگی می‌کنم، می‌روم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، می‌روم و خودم را خلاص می‌کنم." نمی‌توانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصه‌های مردمش را دردها و غصه‌های تن و روح خودت ندانی، گل‌هایش را گل‌های باغ و باغچه‌ی خودت ندانی، کویر و دریا و کوه‌های برهنه‌اش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبه‌ی قدیمی‌اش، روان جاری اجدادت را نبینی. صدای آب‌های مستِ رودخانه‌هایش را همچون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی، و نمی‌توانی برای بازسازی‌اش قد علم نکنی، پای نفشری، یک دندنگی نکنی و فریاد نکشی...نمی‌توانی،نمی‌توانی...

امروز این پاراگراف رو تو کتاب ابن مشغله‌ی نادر ابراهیمی خوندم. با خودم گفتم چقدر مناسبِ این روزاست. بعد یاد شنبه افتادم، تو سلف وقتی فاطمه بی هوا گفت "من دلم نمی‌‌خواد از اینجا برم. چرا سهم ما اینه؟" و همه تو سکوت سرمون رو پایین انداختیم و زل زدیم به سوپ‌های بی‌شکل و بی‌مزه‌مون.

گیر کرده بودیم تو برف و اعتراض. تو پرت ترین نقطه تهران، بدون تاکسی، اتوبوس و هر وسیله حمل و نقل دیگه‌ای. روی پل عابر وایساده بودیم و به سمت پلیس‌هایی که با مردم درگیر شده بودن، گوله برف پرت می‌کردیم. حس کردم چقدر حقیر و کوچیکیم. هیچ کاری از دستمون برنمیاد، جز همین که با دستای یخ زده‌مون گوله برف پرت کنیم.

چند روز پیش یه کتابی می‌خوندم که داستانش درباره‌ی جنگ جهانی دوم بود. داستان فرعیش، ماجرای دختری بود که تو جوونی از آلمانی که تازه تازه دست هیتلر و نازی‌ها افتاده بود، فرار می‌کنه به آمریکا. سال‌ها بعد، نزدیکای هشتاد سالگیش با حسرت از صفحه تلویزیون مردم خشمگینی که با بیل و کلنگ افتادن به جونِ دیوار برلین رو می‌بینه. نمی‌خوام شبیهش بشم. نمی‌خوام تو هشتاد سالگی، تو یه کشور غریب، وسط یک مشت غریبه‌ای که هیچ خاطره‌ی مشترکی از کودکی‌هام باهاشون ندارم، حسرت سال‌های دور از وطن رو بخورم. حسرت زدن یک لگد به اون دیوار کوفتی.

نادر ابراهیمی راست می‌گه. نمی‌تونی زخم وطن رو زخم خودت ندونی. نمی‌تونی دل نگرانش نباشی حتی اگه کیلومترها فاصله داشته باشی. کاش می‌شد کاری کرد. کاش می‌شد به یه آینده‌ای دل بست.


+ ابن مشغله رو درست روزی شروع کردم که از کارم استعفا دادم. به قول ابراهیمی، من از اون دست آدمایی هستم که اگه زیاد یک جا بمونم راکد می‌شم. دم رفتن، سردبیر گفت "چرا همه رفته بودناشونو می‌ذارن واسه پاییز؟" و بعد همه‌مون خندیدیم. دلم به این آدما تنگ می‌شه. اما می‌دونی، باید می‌رفتم. چیزی که باید رو از اینجا گرفتم و حالا زمان بستن کوله باره. بریم دنبال یه شروع جدید کاری.

+ اون بالا هر از گاهی بخش "یادگار کتاب‌ها" رو به روز می‌کنم و همینطور "درباره‌ی من" رو. راستش یک وقتایی فکر می‌کنم باید درباره من رو هر روز بروز کرد، بس که این آدمی دائما در حال تغییره.

+ پرستو یه ویدیویی تو صفحه اینستاگرامش داره که با صدای فوق العاده‌اش می‌خونه " از خون جوانان وطن لاله دمیده..." الان همونو می‌طلبه.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۰۶ توسط فاطمـه | نظرات

در باب عجایب زندگی

[پرده اول]
در قطاری با مقصدی اشتباه رو به روی هم نشسته‌ایم. نیم ساعت از قراری که باید بهش می‌رسیدیم گذشته و هنوز یک ساعت دیگه راه باقی مونده. بی مقدمه می‌گه «تجربه‌های جدید رو خیلی دوست دارم». نگاهم رو از دوردست‌ها می‌کَنم، لبخند می‌زنم و می‌گم «همیشه آدمایی که تجربیات مختلف دارن از همه جذاب‌ترن. در مورد همه چیز حرفی دارن بزنن». به نشونه‌ی تأیید سری تکون می‌ده. یهو می‌بینم چیزی در چشماش برق می‌زنه. دستش رو دراز می‌کنه و به جایی در ناکجا آباد اشاره می‌کنه «اونجارو ببین!». در قاب یک دستِ پنجره قطار، زمین سر تا سر خاکی رو می‌بینم و آسمونی که دم غروب هم رنگ زمین شده و بعد می‌بینمشون. نقاط کوچک رنگی‌ای که سر تا سر این قاب پخش شده‌ان. به مقصد اشتباه قطار فکر می‌کنم، به خودمون در غروب و بالن‌های رنگی تو آسمون. زیر لب آروم می‌گم «زندگی عجیبه...»

 

[پرده دوم]
هنوز آدم‌های زیادی هستن که از کلاس زبان رفتنم خبر ندارن. می‌تونم قیافه‌های متعجبشون رو موقع شنیدن این خبر تصور کنم. خنده‌داره وقتی که می‌پرسن «مگه انگلیسی رو تموم کردی که رفتی سراغ این زبان؟» و می‌تونم چشم‌های از حدقه بیرون زده‌شون رو  با گفتن این حرف که یک روز بدون هیچ فکری وارد مرکز زبان شدم و ثبت نام کردم رو ببینم.
سر کلاس کوچک پنج نفره‌مون نشستم. کتابی دستمه که حتی یک کلمه‌ش رو هم نمی‌فهمم و اتفاقا همین شیرین‌ترین بخش ماجراست. کشف تک تک این کلمات جدید. من دو جلسه از چهار نفر دیگه عقب‌ترم. بعد از جلسه دوم، همکلاسیم که مردی ۵۴ ساله‌ست سراغم میاد و با جدیت ازم می‌پرسه که چرا تو کلاس هیچ حرفی نمی‌زنم. بهش می‌گم که هنوز اعتماد به نفس تلفظ کلمات رو ندارم. می‌گه هممون همینیم، باید اونقدر بخونی که راه بیفتی. و می‌بینم که تمام جلسات بعدی حواسش به من هست که نترسم و بخونم.
درس جدیدمون درمورد غذاهاست و بعد از کلاس پیشنهاد می‌ده بریم کافه‌ای که همین نزدیکی‌هاست و به نظرش قهوه خوبی داره. چشم به هم می‌زنم و می‌بینم تو کافه نشستیم و لیوان کاپوچینو دستمه. شم خبرنگاریم گل کرده و دارم پشت سر هم ازش سوال می‌پرسم. تو همین سوال‌ها بود که فهمیدم تاجره و کل اروپا رو با ماشینش گشته و بعد یه سری هم به آمریکای جنوبی زده. ازش می‌پرسم چه کشوری رو برای زندگی دوست داره و جواب می‌ده بعد از ایران، کلمبیا. اولین باره که می‌شنوم کسی دلش می‌خواد تو کلمبیا زندگی کنه. خودش قهوه‌هامون رو حساب می‌کنه و صحنه بعدی خودم رو می‌بینم که همراهش سوار واگن آقایون شدم و دارم به صحبت‌هاش در مورد اینکه هر رمان‌خوانی باید جنایت و مکافات رو بخونه گوش می‌دم.
از واگن که پیاده می‌شم، باید کمی قدم بزنم و امشب عجیب رو هضم کنم. به این چهار نفر فکر می‌کنم. «سین» پسر بیست و سه ساله‌ای که بهمن‌ماه برای درس داره می‌ره و «نون» دختر بیست و پنج ساله‌ای که نامزدش مدت‌هاست شهروند اونجا شده و هر لحظه منتظره بهش بپیونده و «الف» دختری هم سن و سال خودم که دل از رشته مرمت بریده و می‌خواد کارگردان شه و آرزوی رفتن از ایران رو تو سر می‌پرورونه. و بعد همین آقای تاجرِ جهانگرد که امشب من رو ساخت. هیچ کدوم از این آدم‌ها شبیه من نیستن اما حضورشون حال غریبِ قشنگی بهم منتقل می‌کنه. به عبور قطار نگاه می‌کنم، در دل می‌گم «زندگی عجیبه»

 

[پرده سوم]
از اتاق میام بیرون و بی مقدمه به مامان می‌گم می‌خوام موهامو کوتاه کنم. قیافه‌ش رو کج و معوج می‌کنه و می‌گه «موهات که الانم کوتاهه، می‌خوای پسرونه کوتاه کنی؟» می‌گم آره. چند ماه پیش بود که عکس اَملی رو به آرایشگر نشون دادم و گفتم «این شکلی بزن موهامو ولی با چتری بلندتر». علی که عکسمو دیده بود گفته بود شبیه دخترای فرانسوی شدی و سر تا پا پر از ذوق شده بودم. هنوزم قیافه فرانسوی شده‌م رو دوست داشتم، اصلا برای همین بود که گفتم می‌خوام پسرونه کوتاهش کنم. به چشم یه چالش می‌دیدمش. چالش شهامت. فرداش وقتی از دانشگاه برگشتم خونه مامان باورش نمی‌شد که واقعا موهامو کوتاه کردم.
به قیافه‌ای که هنوز بهش عادت نکردم تو آیینه نگاه می‌کنم. انگار با خودِ جدیدی رو به رو شدم. به آدم جدیدِ توی آینه می‌گم «زندگی عجیبه، نه؟»

 

[پرده چهارم]
دکتر ظرف پسته رو برمی‌داره و تعارفم می‌کنه. به رسم ادب یه دونه برمی‌دارم و تشکر می‌کنم. می‌گه «خوبیه اینکه روانشناستم اینه که می‌دونم تا وقتی نیارم جلوت و تعارفت نکنم لب نمی‌زنی.» جفتمون به حرفش می‌خندیم. می‌تونم ببینم که خوشحاله. اول جلسه وقتی از اتفاقات جدید براش گفتم اونقدر ذوق کرد که اگر وسط این اتاق کوچولو می‌رقصید هم تعجبی نمی‌کردم. گفت از اینکه می‌بینه اینقدر آگاهم لذت می‌بره. براش تعریف می‌کنم که هنوز یک وقتایی فکرهای رابطه قدیمیم اذیتم می‌کنه، می‌پرسم کی تموم می‌شه این افکار؟ می‌گه ما نباید زمان خاصی برای حال روحیمون تعیین کنم. شیش ماه، یک سال یا حتی چند سال. هر چقدر از خودت در یک رابطه بیشتر مایه گذاشته باشی، همونقدر هم دیرتر فراموشش می‌کنی، داری راه درستی رو پیش می‌ری. سخت نگیر. از مطب که می‌زنم بیرون، کتابمو از کیفم درمیارم. به پاراگراف های آخر کتاب آلن دو باتن رسیدم. خط آخرِ صفحه آخر کتابی که از اول تا به آخرش در مورد یک رابطه بوده، نوشته بود «دوباره عاشق شدم.» لرزش شیرینی رو حس کردم. و زیر لب تکرار کردم «زندگی واقعا عجیبه.»

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۱۳:۱۵ توسط فاطمـه | نظرات

ته مانده‌ی عطر لحظه‌ها

چند وقت پیش بود که ستاره‌ی تمام وبلاگ‌هایی که دنبالشون می‌کنم با عنوانِ «نامه به گذشته» روشن شده بود. دونه به دونه‌شون رو تو سکوت خوندم و بعد نشستم با خودم فکر کردم که اگه من هم تو این چالش شرکت می‌کردم چی به خودِ قدیمم می‌گفتم. و بعد کشف بزرگی کردم. فهمیدم که از گذشته‌م راضیم و دلم نمی‌خواد هیچ کدوم از جزئیاتش رو تغییر بدم.
اگه بخوام به گذشته خودم نامه بنویسم، فقط در چند جمله می‌نویسم «تا می‌تونی از تک تک لحظاتت لذت ببر و عاشق همه جزئیاتش باش.»
مدت طولانی‌ای به این چالش فکر کردم. در واقع تصور کردم که من الان همون فاطمه قدیمی‌ای هستم که فاطمه سال‌های بعد داره بهش فکر می‌کنه. به اطرافم نگاه کردم، به رخت‌خواب بهم ریخته وسط پذیرایی، به بوی آخرین سیگار مریم تو خونه، به ظرف‌های باقی مونده از شب‌نشینی‌مون تو سینک ظرف‌شویی، به نور طلایی و ضعیف عصرِ یک روز پاییزی و ابری. تک تک این جزئیات رو بلعیدم و فرستادمشون جایی از مغزم که هر وقت اراده کنم به راحتی به یادشون بیارم.
به همه جزئیات قشنگی فکر کردم که تو این بیست سال از جلوی چشمام گذشتن و من ندیدمشون. به همه دوستت دارم‌هایی که توی سینه‌ پنهانشون کردم. به همه بوسه‌هایی که دریغشون کردم با این فکر که "نکنه فکر کنه زیادی عاشقم؟" یا "با خودش نگه این چه دیوونه‌ایه دیگه".
احساس می‌کنم که این روزها از ترسیدن خسته شده‌م، از فکر به قضاوت آدم‌ها و در عین حال سرشار از عشقم. عشقی که می‌خوام به همه آدم‌هایی که دوستشون دارم تقدیم کنم، همین الان، درست تو همین لحظه.
آره، من امشب، اینجا زیر نور ریسه‌های زرد اتاقم نشستم و به گذشته فکر می‌کنم. به رابطه‌ی فراموش نشده‌م. اما می‌بینم دلم نمی‌خواد پایان داستان رو عوض کنم، نمی‌خوام حتی زمانش رو کمی اینور و اون ور کنم اما یه شب که دلتنگی هجوم آورده بود، به مریم گفتم تنها چیزی که در حال حاضر دلم می‌خواد اینه که یک سال پیش بود و من بدون هیچ حرفی بغلش می‌کردم و تک تک جزئیات اون حال رو به خاطر می‌سپردم، همین و تنها همین.
و حالا می‌بینم که تمام حسرت زندگیم اینه که خیلی لحظات رو واقعا زندگی نکردم. این روزا اما دارم تمرین می‌کنمش و مطمئنم روزی میاد که فقط با بستن چشمام می‌تونم در زمان سفر کنم.

+خدا می‌دونه که چند بار دلم می‌خواست پُست بذارم اما این روزهای شلوغ (اما قشنگ!) فرصت نمی‌دادن و راستش دلم می‌خواست این پست اینقدر پراکنده نباشه اما شاید بهتر باشه تو این وقتی که دلم می‌خواد یه مطلبی حتما نوشته شه، کمالگراییم رو بذارم کنار.

+ نوشته شده در جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۰۱:۳۷ توسط فاطمـه | نظرات

و حالا، منِ بیست ساله

همین وقتا در جستجوی ناکجا آباد بودم که بیست ساله شدم.

بیست و سومِ

شهریور ماهِ

نود و هشت

---

رشت

"اولین سفر مجردی"

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۲۳ توسط فاطمـه | نظرات

رقصنده‌ای در خیابان میرزای شیرازی

مربی می‌گه امروز آخرین جلسه تابستونی کلاسه. بعد کمی می‌خنده و به قیافه غمگین من که نفر اول ردیف دوم نشسته‌ام اشاره می‌کنه و می‌گه "زود می‌گذره". کلاس که تموم شد صدام می‌کنه و خبر می‌ده که امروز نمی‌تونیم دوتایی تا مترو بریم. لبخند می‌زنم و در دل از کائنات تشکر می‌کنم و می‌گم "عیبی نداره منم قرار نبود سمت مترو برم امروز". در ساختمان قدیمی باشگاه رو می‌بندم و بدون نگاه به خیابان شلوغی که مسیر همیشگیم به سمت متروست، به کوچه خلوتِ کناری‌ می‌پیچم. گه‌گاهی که مربی همراهم نمی‌آد از این کوچه رد می‌شم. به خونه‌های مورد علاقه‌ام سلام می‌کنم و بعد می‌بینم موجود کوچکی از زیر در خونه‌ای به داخل می‌خزه. دقت که می‌کنم می‌بینم بچه گربه سیاهیه که از فرط کوچکی بیشتر به موش می‌مونه تا گربه. از لای نرده‌ها نگاهش می‌کنم و می‌بینم ترسون زل زده به من. قربون صدقه‌اش می‌رم و به راهم ادامه می‌دم. پنج دقیقه بعد تابلوی کوچک کافه رو می‌بینم. کافه‌ای که چند ماهیه بعضی چهارشنبه‌ها از کنارش می‌گذرم. این بار اما در کشویی‌اش رو هل می‌دم و وارد می‌شم. خانومی ازم می‌پرسه سیگار می‌کشم یا نه. جای سیگاری‌ها و غیر سیگاری‌ها فرق نمی‌کنه. کنار پنجره می‌نشینم و از لا به لای خونه‌های بلند رنگ‌های غروب رو می‌بینم. کیک شکلاتی و موکا نوتلا سفارش می‌دهم. قهوه دوست ندارم اما سردردم کافئین طلب می‌کنه. کافه غیر از من چند مشتری دیگه هم داره. یک زوج در انتهای روشنِ کافه نشسته اند. پسر تنهایی گوشه میز بزرگی نشسته و با موبایلش مشغوله. پیرمردی هم پشت سر من نشسته. کت و شلوار به تن داره و با صاحب کافه حرف میزنه. البته معلوم نیست صاحب اصلی کافه کیه. دختر و پسری اداره‌ش می‌کنند که سن و سالی هم ندارن. چند دقیقه بعد دختری وارد می‌شه و با کافه‌دار ها سلام و علیک گرمی می‌کنه و روی صندلی میز جلویی من می‌نشینه. سیگاری درمیاره و روشن می‌کنه.
اینجا من رو یاد پاریسی می‌اندازه که هیچ وقت نرفته‌ام اما وصفش رو داخل کتاب‌ها خوانده‌ام. دیدنِ کافه کم نورِ کوچکی وسط کوچه کم رفت و آمد شاید برای پاریسی‌ها چیز عجیبی نباشه اما قطعا برای تهرانی‌ها هست. کافه‌ای که کیک روزش، کیک هویجه و کافه‌دارهاش مشتری‌ها رو می‌شناسن  و برای رفتگری که جلوی درب‌‌اش رو تمیز می‌کنه قهوه می‌برن. خبری هم از بچه‌ هنری‌های کافه‌های دیگه نیست.
قهوه‌م سریع‌تر از چیزی که انتظار دارم آماده می‌شه. کتابم داخل گوشیه و سر درد نمی‌گذاره بخونمش. اینستاگرام هم این روز‌ها برام حکم ورق زدن مجله‌های زرد رو دارد. گوشی رو کنار می‌گذارم و به آهنگ شیپ آو مای هارت که در فضای کافه پخش می‌شه گوش می‌دم. به امروز فکر می‌کنم. به یوگا و سارا که آخر کلاس تولدم رو پیش پیش تبریک گفت. به مربی که گفت چقدر انرژیم بالاست و بهم افتخار می‌کنه. به سبدِ انرژی‌های خوبی که سرکلاس پرش کردم فکر کردم و تلخی قهوه رو با شیرینی امروز قورت دادم.
از کافه که بیرون می‌آم هوا تاریک شده. حالا تابلوی کافه و نور کمی که از پنجره‌هاش به بیرون می‌تابه بیشتر از قبل خودنمایی می‌کنن. این راه رو اون وقتی پیدا کردم که از گوگل مپ آدرس خانه موسیقی بتهوون رو می‌خواستم. همان مسیر رو پیش گرفتم تا برسم به میرزای شیرازی. آهنگ گوش می‌دم و از پیاده‌روهای خلوت می‌گذرم و باد خنکی لباس آبی نخیم رو تکون می‌ده و به عبور سریع ماشین‌ها نگاه می‌کنم. اسپاتیفای آهنگی رو پخش می‌کنه که تا به حال نشنیده‌م. دوستش دارم. همزمان که از کنار مغازه‌های عروسک‌فروشی رد می‌شم دو تا بچه‌گربه تو باغچه می‌بینم. خم می‌شم و بهشون سلام می‌کنم. یکیشون که سفیده از پشت بوته‌ای به پشت بوته‌ای دیگه می‌پره. بازیش گرفته. با خودم می‌گم باید قبل از سی سالگی حتما یک بچه گربه به سرپرستی بگیرم. آهنگ توی گوشی شاده. سبکم و دلم می‌خواست می‌تونستم برقصم. دلم می‌خواست میرزای شیرازی تا ته تهران ادامه داشت و من بی وقفه می‌رقصیدم و می‌رقصیدم و می‌رقصیدم.
به کریمخان می‌رسم. داخل نشر چشمه می‌رم. قبل از یوگا می‌دونستم باید بین خرید کتابی که می‌خوام و کافه یکی رو انتخاب کنم. پس فقط کتاب‌ها رو ورق می‌زنم، عطرشون رو نفس می‌کشم و از کتاب‌فروشی تا به انتهای شب پرواز می‌کنم.

+ نوشته شده در جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۲۶ توسط فاطمـه | نظرات

از آینه بپرس، نام نجات‌دهنده‌ات را

از وقتی پیش روانشناس می‌رم با جنبه‌هایی از شخصیتم رو به رو شدم که یا از وجودشون خبر نداشتم و یا همیشه انکارشون می‌کردم. خلاصه روشی که تراپیست من به کار می‌بره اینه که ما همگی از بچگی زخم‌هایی تو وجودمون داریم که اگه روزی درمانشون نکنیم، افسار زندگی‌مون رو به دست می‌گیرن و ممکنه فاجعه‌های بزرگی به بار بیارن.
من تو روزهای پایانی نوزده‌سالگی وقتی از "خودم" خسته بودم، از روانشناس کمک گرفتم. از همه چیز خسته بودم. از بی‌اعتماد به نفسیِ همیشگیم. از سرزنش مداوم خودم. از اینکه نمی‌تونم از فکرِ رابطه‌ مسمومم که ۷-۸ ماه پیش تموم شده بیرون بیام. بعد از چند جلسه نشستن روی کاناپه مطب و صحبت با آقای دکتر جوانی که رو به روم بود، تازه فهمیدم مشکلات الانم شاخ و برگ‌های درختی هستن که ریشه‌ش تو رفتارای مادر و پدر و نزدیکانم با من تو بچگیه. فهمیدم که قدم اول پذیرفتن خودمه. پذیرفتنِ منِ بی اعتماد به نفس و سرزنشگر. قدم بلند و طولانی بعدی طی کردنِ پروسه درمانه. چیزی که شاید ۵-۶ ماه زمان ببره. فهمیدم که با اینکه تو سن پایینی برای درمان اقدام کردم ولی همین الانشم دو بار زخم‌هام جای من تصمیم گرفتن. بار اول زمانی که کنکور هنر ندادم با این توجیه که نمی‌خوام فقط با یه مشت تئوری وارد دانشگاه شم و بار دوم زمان انتخاب پارتنر. وقتی وارد عمق ماجرا شدم، به وضوح دیدم که من از فضای رقابتی فرار می‌کنم و همینطور از جایی که احتمال شکست وجود باشه می‌ترسم و حتی با وجود اینکه آرزوی رسیدن به هدفم رو دارم به خاطر مسیرش پا پس می‌کشم. فهمیدم که کودکِ درونِ زخمیم سراغ مردی رفته که توجه کردن و ابراز علاقه بلد نیست و حتی اون‌ها رو به رسمیت هم نمی‌شناسه. چه ترسناک می‌شد که سال‌ها می‌گذشت و زمانی که خیلی دیر شده بود با زخم‌هام رو به رو می‌شدم.
یه بار دکتر حرف جالبی بهم زد. گفت همه آدم‌ها زخم‌هایی از دوران کودکی‌شون دارن. چون توسط پدر و مادر‌هایی بزرگ شدن که خودِ اون‌ها هم زخم دارن. گاهی وقتی دنبالِ ریشه زخمی می‌گردیم، می‌بینیم تا چند نسل قبل از ما هم این زخم رو داشتن و ما درست مثل پدر یا مادرمون، وارث این زخمیم. اما این موضوع قرار نیست پدر و مادرهامون رو تبرئه کنه. ما همگی مسئول زخم‌هامون و انتقال کردن یا نکردنشون به نسل بعد هستیم.

و هیچکس، مطلقا هیچکس وظیفه خوب کردن حالِ مارو نداره به جز خودمون.

نه پارتنر، نه دوست و نه حتی روانشناس. روانشناس فقط مسیر رو نشون می‌ده و باز همه چیز پای خودته.

تو این روزها خودِ نوزده‌سالم رو شبیه پیرزنی می‌بینم که تمام موهاش سفید شده و منتظرِ ساعت 00:00 بیست و سوم شهریوره که جای خودش به فاطمه‌ سرحالِ بیست ساله بده و بی صدا برای همیشه پرواز کنه و تو آسمون‌ خاطره‌ها گم شه. فاطمه نوزده ساله رنج زیادی کشید. از شهریور پارسال که روز تولدش بود تا همین چند ماهِ آخر. آدم‌ها و ماجراهای زیادی رو پشت‌سر گذاشت و حالا اندازه یک عمر خسته‌ست. با تمام فشارها اما باز هم دست از خوب کردن حالِ خودش برنداشت و وقتی دید از توان خودش خارجه آستین‌هاش رو بالا زد و دنبالِ کمک رفت. تو این روزهای آخر می‌خوام بگم که خیلی بهش مدیونم. برای تمام تلاش‌هاش. دلم می‌خواست خداحافظی باشکوهی براش می‌گرفتم. برنامه یه سفر متفاوت رو چیده بودم اما نشد ولی احتمالا سفر دیگه‌ای در راه باشه که از قضا این هم برای خودم خیلی متفاوته. اولین سالیه که دلم می‌خواد کادوهای زیادی بگیرم. دلم می‌خواد برای خداحافظی از این سال سخت و فاطمه رنج کشیده، توجه‌های بیشتری بگیرم، شاید به جبران تولد پارسال که در بدترین و مأیوسانه‌ترین حالتِ ممکن رقم خورد. دلم می‌خواد شمع تولدم رو با حال متفاوتی فوت کنم. دلم می‌خواد امسال یک بار هم که شده پستچی زنگ در خونه رو بزنه و بگه «نامه دارین». کاش بتونم جبران کنم. کاش خداحافظی به یادموندنی‌ای بشه.

+ دلم می‌خواد این پی‌نوشت رو اضافه کنم و بگم امسال دقیقا 20 روز قبل از تولدم دومین مورد از لیست این پُست رو هدیه گرفتم. کنسرتِ گروه پالت که مدت‌ها بود آرزوش رو داشتم. می‌خوام این هدیه که اتفاقا اولین هدیه تولدمم هست رو نشونه‌ای بدونم برای اینکه قراره تو دهه جدید زندگیم موسیقی جریان داشته باشه و شاید حتی بخش مهمی از زندگیم باشه.

+ پیشنهادی دارین برای اینکه سال جدید زندگیم رو هیجان‌انگیزترش کنم؟ مثلا چالش خاصی یا تجربه جدیدی؟

+ نوشته شده در جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۰۱:۰۰ توسط فاطمـه | نظرات

سردبیر اتاق بغلی

سردبیر اتاق بغلی، صدای زیری داشت که اگر مخاطب صحبت‌هاش نبودی، از شنیدنش اذیت می‌شدی. مدل ابروهاش جوری بود که انگار همیشه خدا نگرانه. با این قیافه و صدایی که گاهی تنش بالا می‌رفت، خداروشکر می‌کردم که زیر دستش کار نمی‌کنم. سردبیر خودمون رو با وجود بوی همیشه بد دهانش دوست داشتم. حداقل اینکه آروم بود و هر از گاهی که از بغل میزم رد می‌شد با خنده می‌گفت «چطوری خانوم فلانی؟» و قبل از اینکه جواب بدم، می‌رفت.
سیستم عدالت و جزای دنیا برخلاف همیشه این بار درست و بی نقص اجرا شد. سردبیرمون صدام کرد و گفت تحریریه اتاق بغلی نیرو می‌خوان. اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا کی باید بدون حقوق باشی و می‌دونم که کارِ بدون حقوق حتی برای یادگیری چقدر سخته. راست می‌گفت. یک ماه اومده بودم سرکار و معلوم نبود چقدر دیگه باید بمونم و یاد بگیرم تا نیرو بخوان و حقوق بخور و نمیری بهم بدن.
شب قبل از شنبه‌ای که قرار بود کار جدیدم رو شروع کنم، خاطرات دوستام از سردبیرهای بداخلاق رو در ذهنم مرور کردم. نمی‌دونم این چه مرضیه که هر بار وقتی از چیزی می‌ترسم خودم رو وادار می‌کنم بیشتر و بیشتر به بُعد ترسناکش فکر کنم. مثل زمانی که از جاده خطرناک سفرمون ترسیده بودم و تو گوگل سرچ کردم «تصادف اتوبوس در جاده فلان».
صبح هنوز ۹ نشده دفتر تحریریه بودم. لباسام رو مرتب کردم و در اتاقش رو زدم. با لبخند ازم استقبال کرد. نشستم روی کاناپه طوسی رنگ اتاقش و درمورد جزئیات کار ازش پرسیدم.عجیب بود که نه صداش اذیتم می‌کرد و نه حتی قیافه نگرانش. صحبت هامون که تموم شد، از دفتر بیرون اومدم و روی صندلی خودم نشستم. فکر کردم که چقدر بارها بی‌خودی از همه چیز ترسیدم. آدم‌ها، حرف‌ها،مسئولیت‌ها و لیست بی‌انتهایی که خیلی وقت‌ها بدون اینکه دقیق بشناسمشون ازشون فرار کردم. شاید اگر می‌موندم و به جای فرار یک قدم داخل محدوده ترس می‌ذاشتم، یک‌باره دیوارهای سیاه فرو می‌ریختن و این نمایش ترسناک تموم می‌شد.

.

باید به ترس‌هام فرصت امتحان شدن بدم.

+ نوشته شده در شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۴۹ توسط فاطمـه | نظرات

صندلی‌های اتوبوس زندگی

سمت راستم پایانه اتوبوسه و سمت چپم تعداد زیادی تاکسی خطی و راننده‌هایی که هر کدوم مقصد خودشون رو برای گیر انداختن یه مسافرِ خسته از مترو فریاد می‌زنن. عصرها وقتی از سرکار بر می‌گردم بدون هیچ تردیدی تاکسی رو انتخاب می‌کنم ولی الان که خورشید بعد از ساعت‌ها خودنمایی تو آسمان، گورش رو گم کرده می‌تونم با خیال راحت‌تری استراحتی به جیبم بدم و سوار اتوبوس شم.
هشت و بیست و سه دقیقه‌ست و طبق زمان‌بندی هشت و نیم باید حرکت کنه. اولین مسافر اتوبوسِ قدیمی بی کولری هستم که هنوز صندلی‌های نرمش رو با صندلی‌های سفتِ پلاستیکی عوض نکرده. در عرض چند دقیقه بیشتر صندلی‌ها پر شدن و اتوبوس هشت و سی و دو دقیقه حرکت می‌کنه و باد گرمی از پنجره‌ به صورتم می‌خوره. چشمام رو می‌بندم و خنکای هر چند کمش رو تا آخرین ذره می‌بلعم. نورِ گوشی رو روی کمترین میزانش می‌ذارم که همین ۸ درصد شارژِ باقی مونده‌ش برای گوش دادن آهنگ تا آخر مسیر طاقت بیاره. یه آهنگ بی‌کلام گزینه‌ی خوبی واسه تموم کردن یه روز پر از حرف و شلوغه. پیمان یزدانیان مثل همیشه تو این رقابت پیروز می‌شه و صدای گیتارِ آهنگ Strangers 10 از گوشی‌های هنذفریم پخش می‌شه و فضای اتوبوس و چهره‌ی آدما شکل شاعرانه‌ای به خودش می‌گیره.
اتوبوس از کنارِ پارک بزرگی می‌گذره و سرعت می‌گیره. باد خنک‌تر شده و بوی تازگی می‌ده. نگاهم میفته به ماه. هلاله. درست همونطور که وقتی بچه بودیم تو نقاشی‌هامون می‌کشیدیم. نه زیادی بزرگ و نه زیادی لاغر مردنی. یک آن حس کردم چقدر زندگی الانم مثل همین هلالِ ماهه. درست و به اندازه. بار‌ها روی همین صندلی‌های اتوبوس نشستم. روزهای سردِ زمستون بعد از کلاس موسیقی. خسته، بعد از دانشگاه. بعد از امتحان. بعد از قرارای عاشقانه. بعد از یوگا. توی بارون. زیر آفتاب. روزای سرد. روزای گرم. روزای ابری. یه وقتایی تنها. یه وقتایی با آشناها. بعد فکر کردم که من روی همین صندلی‌های اتوبوس بزرگ شدم و این مسیرِ طولانی همچنان ادامه داره. و زندگی چیزی نیست جز همین.
منِ پارسال رو خوب یادمه. خسته از روزهای بلندِ تابستون، بی هدف و کرخت. اونقدری که هر صبح از خواب بیدار می‌شد و با بی‌رحمی تمام سیلی از توهین رو روانه خودش می‌کرد. هیچ نفهمیدم چی شد که الان اینجام. دارم آروم آروم قدم در راه هنر می‌ذارم، برای خودم جشن یک‌سالگی یوگا می‌گیرم و توی تحریریه کوچیکی کار می‌کنم و حالا دیگه دستم توی جیب خودمه. چرخ زندگی چطور چرخید که حالا در آستانه‌ی بیست سالگی به خودم و زندگیم نگاه می‌کنم و لبخند‌ می‌زنم؟
دوباره چشمام رو می‌بندم و عطری که باد با خودش از پارک آورده رو نفس می‌کشم. حس می‌کنم مثل همین باد سبکم و رها.

+ پر از حرفم و باید آروم آروم بنویسمشون.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۰:۱۱ توسط فاطمـه | نظرات

ببار ای بارون، ببار

تا اومدم بیرون چند قطره بارون افتاد روی صورتم. یاد حرف مریم افتادم. گفته بود «احتمالا تو زندگی قبلیت یا ابر بودی یا بارون». اون موقع به حرفش خندیدم اما الان به این فکر می‌کنم که چقدر معجزه نیازه که هر وقت غمگینم بارون بیاد؟ می‌باره و قلبِ شکسته‌م رو تسکین می‌ده. سرقولش هست. همیشه. حتی تو یه عصرِ تابستونی.

به وقتِ بارونِ عصرگاهیِ بی‌وقتِ تهران

بیستِ

تیرِ

نود و هشت

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸ ساعت ۱۹:۱۰ توسط فاطمـه

بگذار هیچ‌کس نداند

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس!

و از میانِ همه‌ی خدایان،

خدایی جز فراموشی

بر این همه رنج آگاه نگردد.

احمد شاملو

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۱۸ توسط فاطمـه
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان