نیمه شب در پاریس

از آن جایی که تنبل هستم ، بعید میدانم دوباره حالم بکشد که بعد از ظهر پست بذارم.برای همین ترجیح میدهم همین الان این یکی پست را هم بگذارم و قال قضیه را بکنم!

اگر مثل من عاشقِ ژانر فانتزیِ رمانتیکِ فرانسوی طور هستید ؛ فیلمِ "نیمه شب در پاریس" اثر وودی آلن را از دست ندهید :)

حتی پوسترش هم دلرباست :دی

ترکِ چهارمِ موزیکِ متن این فیلم را هم بشنوید :)

+ این پُست {کلیک} یادتان هست ؟ حالا عکسی از یک قسمت از فیلم را ببینید. {کلیک} #فیلینگ_ذوق_مرگ

+ خودخواهی ست ولی من واقعا کانالمان را دوست دارمheart کانال تلگرامیِ من و دخترعمویم. خواستید سر بزنید.لینکش بالای وبلاگ هست.

+ راستی ! خداحافظ ماهِ دوم زمستان :) سلااام اسفند.

+ نوشته شده در جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۰۱ توسط فاطمـه | نظرات

بخت بد

دوشنبه بود و روزِ سنگینِ هفته.سه تا امتحانِ ادبیات و عربی و جغرافیا داشتیم.ادبیات را با موفقیت کنسل کردیم و انداختیمش برای فردا.عربیِ بیچاره هم بعد از دو بار کنسل شدنش توسطِ ما،بالاخره کوئیز 5 نمره ایش را گرفت.کم کم به زنگِ آخر،جغرافی،نزدیک میشدیم.حقیقتا هیچکس درس نخوانده بود.آن هم برای چه درسی؟جغرافی که حتی خوانده هم باشی کمِ کم 1 نمره را کم میشوی!با آن سوال هایی که معلوم نیست معلم از کجایش درآورده!

زنگ تفریح کل کلاس دور هم جمع شدیم و دنبال نماینده گشتیم که به خانم بگوید امروز درس نخوانده ایم و امتحانش را بیندازد جلسه ی بعدی. البته در واقع دنبالِ فرد پر دل و جرأتی میگشتیم که آمادگی هرگونه فحش و برخورد ناجور از طرف معلم را داشته باشد.دستِ آخر دخترِ بدبخت بیچاره ای برای این کار انتخاب کردیم.

همگی با این خیال که امتحان کنسل است،بیخیال درس،خوش گذراندیم.زنگ که خورد سر کلاس ساکت نشستیم منتظرِ معلم.از حد معمول دیرتر شده بود که ناگهان با صحنه ی عجیبی رو به رو شدیم.چند تا از بچه های کلاس های دیگر  به همراه معلم جغرافی به کلاسِ ما آمدند.کل کلاس با چشمان از حدقه ی بیرون زده همدیگر را نگاه میکردیم.تا اینکه یکی از بچه ها پرسید برای چه به کلاس ما آمده اند.آن ها هم بی هیچ مقدمه ای گفتند که آمده ایم که با شما امتحان بدهیم...!!!

تصور قیافه های ما و تعداد سکته های ناقص را میگذارم بر عهده ی تخیل مبارکِ خودتان !

 

+ نوشته شده در جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۴۱ توسط فاطمـه | نظرات

آّبی+بنقش

میای خانه و این پیام را میبینی...آخ که من چقدر از داشتنت خوشبختم قلب بنفشم :)

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۳۹ توسط فاطمـه | نظرات

یک اتفاق؟ *رمز خواستید در پست های قبل درخواست بدهید :)*

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
+ نوشته شده در شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۲۷ توسط فاطمـه

نامه ی سوم

بابا لنگ درازِ عزیز

این نامه را در بعد از ظهر پنجشنبه ای مینویسم که هفته ی بعدش کلی امتحان و درس دارم.بابا جان کارنامه ام را گرفتم.به طرز عحیبی نمره ام خوب شده است.آخر من امتحاناتم را اصلا خوب نخواندم و انتظار نمره های بدتری داشتم.معدلم شد 19/45.خیلی خوب است؛نه ؟ در کلاس هم نفر دوم شدم.

اما مسئله ای که حسابی ناراحتم میکند این است که از زمانی که ترم دوم آغاز شده است من اصلا در کلاس تمرکز ندارم.حتی وقتی هم که تعطیل میشویم برای فردا درس نمیخوانم.راستش خودمم نمیدانم چرا اینطور شده ام.معلم ها همگی میگویند ترم دوم خیلی مهم تر است ولی این هم فرقی به حالم نمیکند و همچنان تنبلی میکنم.اما به خودم قول داده ام از همین هفته دختر خوبی باشم و درس بخوانم.

بابا جان !

اتفاق هیجان انگیزی افتاده است! دوربینِ عکاسی خریده ام.کمی کار باهاش سخت است اما دارم تلاش میکنم که یادبگیرمش.عکسش را ضمیمه ی این نامه میکنم.

من و این موجودِ گوگولیِ توی عکس به هم قول داده ایم روز های خوبی را کنارِ هم داشته باشیم :)

بابای عزیز، دیروز مدرسه جلسه برایمان گذاشته بود در موردِ ازدواج و زندگی مشترک.به نظر من خیلی زود است که با دختران 16-17 ساله در مورد این مسائل صحبت کنند.ما هنوز در امتحان نهایی و کنکورمان مانده ایم چه برسد به ازدواج !

دیروز بالاخره کتابِ "هزار خورشید تابان" را تمام کردم.خیلی غمگین بود.جوری که میشد ساعت ها با نوشته هایش گریه  کرد.نویسنده ی این کتاب آقای "خالد حسینی"(نویسنده ی افغان) در مورد سختی و بدبختی های زنان افغان نوشته است.زنانی که زمانی سختی های وحشتناکی را تحمل کرده اند. در 14-15 سالگی به زور شوهرشان داده اند آن هم به مرد هایی که 30-40 سال از خودشان بزرگتر است.به نظرم لازم است همچین رمان هایی نوشته شود که تاریخ رنج های زنانِ دنیا را فراموش نکند...

لازم است یک عذرخواهی هم بکنم که نمیتوانم تند تند برایتان نامه بنویسم.حجم درس ها و خستگی مدرسه امانم نمیدهد.

دوستدار شما

جودی

پی_نوشت: یه اتفاق معمولی میتونه الهام بخش یه لحظه ی باشکوه باشه... {کلیک}

پی_نوشت: اینکه قالب آبی شده رو خیلی دوس دارم :) دستت طلا عرفان جان !

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۸:۱۸ توسط فاطمـه | نظرات

شکسپیر و شرکا

در راستای پُست قبل میخواهم کتابِ جدیدی را که همین امروز تمام کردم بهتان معرفی کنم :)

نمیدانم تعریف کتابفروشیِ شکسپیر و شرکا در پاریس را شنیده اید یا نه.من که تا قبل از این کتاب آشنایی چندانی ازش نداشتم.ولی الان در واقع عاشقش شده ام...

کتابِ "شکسپیر و شرکا" اثر جرمی مرسر تجربه ایست از زندگی در آن کتابفروشی.اتفاقات و حوادثی که در زمان اقامت نویسنده در آنجا رخ داده به زبان روان و شیرینی نقل شده است.این کتاب توسط نشر مرکز به ترجمه ی خانم پوپه میثاقی منتشر شده است.

نمایی از جلد کتاب :

این هم یک سری عکس هایی از کتابفروشیِ شکسپیر وشرکا در پاریس :

+ نوشته شده در شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۴۶ توسط فاطمـه | نظرات

از تجربیات هفته های اخیر

یک زمانی بود که میخواستم تند تند کتاب ها و فیلم ها را ببلعم."یک زمان" که میگویم در واقع تا همین چند هفته پیش بود.از زورِ عقب ماندن از بقیه یا هر توجیح دیگری در هر فرصت کوتاه و بلندی که پیش می آمد یا کتاب در دست میگرفتم و سریع میخواندمش یا فیلم میدیدم و نقدی ازش خوانده و پرونده ش را می بستم و تمام و میرفتم سراغ فیلم بعدی! هر جا هم حرفی از فیلم و کتاب می شد بادی به غبغب انداخته و میگفتم که فلان کتاب را خوانده ام یا فیلمِ بهمان را همین دیروز دیده ام! 

تا اینکه شبی؛ درست چند هفته ی قبل، نگاهم افتاد به نام فیلمی که حدودا یکسال و اندی پیش دیده بودم و شاید از آن فیلم به بعد بود که علاقه ی عحیبی به فیلم خارجی پیدا کردم.به یکباره دلم هوای دیدنش را کرد.چند باری گفتم بیخیال ؛ همان وقت را بگذارم پای فیلم و کتابِ جدید. اما امان از دل! چیزی را که هوس کند با هزار دلیل منطقی هم نمیشود منصرفش کرد! خلاصه سخنِ دل را گوش کرده و دیدمش.

حس کردم این بار چقدر بیشتر از بار اول لذت بردم.و اینطور شد که دست از سرعت بی وقفه ام برداشتم و تصمیم گرفتم از این هرازگاهی سری به علایق قدیمی ام بزنم و دوباره مرورشان کنم و هزاربار بیشتر عاشقشان شوم.

تجربه ی جدید خیلی خوب و لذت بخش است اما بیایید تجربه های جدیدمان را هم آرام آرام پیش ببریم که خوب مزه شان کرده باشیم. خط به خط کتاب ها را با عشق بخوانیم و سرسری ازشان نگذریم.بهشان امتیاز بدهیم و نقدشان را بخوانیم. و حتما اگر خوب است آن را به بقیه هم معرفی کنیم. فیلم هارا هم همینطور. و البته علاقه هایتان را یادداشت کنید و دوباره ببینید یا بخوانیدشان...!

ما فقط یک بار زندگی میکنیم. از تک تک لحظاتش استفاده کنیم...

+ نوشته شده در شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۳۱ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان