نصف نصف !

باشد،قبول ! این بار خودم پیش قدم میشوم برای پایان دعـوا اما،دیگر هیـچ وقت اجازه نمیدهم صمیمیتی در کار باشد...اگر این حسِ خوبِ درونم نبود شاید هرگز همچـین کاری نمیکردم و جلو نمیرفتم ؛ هست اما تنها نیست،حس بد هم در کنارش هست "کینه". همیشه قرار نیست تمامِ پیروزی نصیب "خوب" بشود...نصف نصف...!


+ نوشته شده در شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۱۸ توسط فاطمـه | نظرات

کمی نامهربانی به من بده تا متنفر شوم از هر چیزی که هست...

تنها شکنجه گاهم "دندان پزشکی" بود.جایی که هربار از دیدنش تنم میلزید و چشم هایم غرق اشک میشد.حتی همان سُرنگ های بزرگ و وحشتناکش برای یک عمر کابوسِ دخترکِ 8-9 سـاله کافی بود.از بختِ بدـَم نیازم به دندان پزشک بیشتر از هر دکترِ دیگری بود. از جنسِ بیخود دندان هایم بگیر تا کج و معجوج بودنشان.اما همه چیز به اینجا ختم نمیشد.
یادم می آید تمام دیوارِ کلینیک آبی بود و نقاشی بچه ها به همه جا چسبانده شده بود ، اما نه دیوار های آبی اش و نه نقاشی ها، هیچ بچه ای را آرام نمیکرد. خانم دکترِ آنجا تنها جمله اش "غر نزن!" بود! از ترسِ قیافه ی عبوسش ناله های تلخم را در گلویم حبس میکردم و بی صدا اشک میریختم و "غر نمیزدم" !
این بار در مطب دکتر بودم.مهربان بود. برعکس همه ی دکترهایی که تا به حال دیده بودم.دیوار هایش هم آبی نبود.سفید بود. دکتر به من قولِ یک بادکنک خوشگل را داده بود. من در تمام مدتی که زیر دستش بود، به بادکنکم فکر میکردم ؛ به بادکنکی که هیچ وقت به من نداد...
مطبش ساده بود و البته شلخته ! قیافه ش هم خشن نبود اما هیچ وقت مهربان نبود.وقتی آخرین دندان های شیری ام را که هیچ وقت قصد افتادن نداشتند ، کشید ؛ ازش خواستم یکی شان را بدهد به خودم. اما در کمالِ بی رحمی نگاهی سرد کرد و مزخرف ترین دلیل ممکن را برای ندادنش آورد "میکروب دارد!" و من بغض کردم. چشمان پُر از اشکم را دید.درِ سطل آشغال زردش را باز کرد و انداختتشان دور ،دندان هایم را میگویم.نگاهش همیشه سرد بود.نه محبتی در آن میدیدم نه عاطفه ای.میتوانست بی رحمانه ترین حالت را در برابر بچه هایی داشته باشد که از آمپول های زشت و سیاهش میترسیدند.بعد از اینکه هر کدام از دندان هایم را از جا درمی آورد به مادر سفارش میکرد برایم بستنی بخرد چون برای لثه ها خوب است.متنفر شدم از بستنی.
سوم راهنمایی بودم که یکی از بهترین دوستانم گفت که میخواهد دندان پزشک شود.تنفرِ خفته ای در وجودم بیدار شد.دیگر نه جوابِ تلفن هایش را دادم نه پیام هایش را.فقط همین...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۲۷ توسط فاطمـه | نظرات

هیجـان و تخیل در کنارِ هَـم :)

باور کنید حتی فکرشم نمی کردم که اینقدر از سریال های فانتزی و تخیلی و رازآلود خوشم بیاد :)
اگه دُز تخیلتون کم شده این سریال عالیه...!







+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۲۵ توسط فاطمـه | نظرات

میفهمید که ؟!

... ثبـت شده در بلاگـفای نـابود شده ...

*قدیـمی*

-آقا شرمنده من دو تومن بهتون اضافی گفتم!همون ده تومن میشه کرایه تون.

+نه این چه حرفیه ! دوتومن که این حرفارو نداره،رفتنی از ما 20تومن گرفتن...!

-خلاصه گفتم راضی باشید،آخه میدونید من مسافرکش نیستم،مهندسم.مجبورم که بعضی وقتا مسافرکشی کنم،میفهمید که؟!

اسفندِ 93 - شیراز


 

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۴۵ توسط فاطمـه | نظرات

فـرشته ی بـی بال

مادر بیشتر از همه میداند که چه موقعی میزند به کله ام.چه موقعی عصبی ام،کلافه ام و دستُ دلم به هیچ کاری نمی رود.می داند که آن زمان نه موزیک های سینـا سرحالم مى آورد نه صدای علی زندوکیلی و نه حتی مرجان فرساد.میداند که کل نمایشنامه های اشمیت را هم جلویم بگذارد دست بهشان نمیزنم.عکس های جذابِ اینستاگرام جذبم نمیکند.نه پیراشکی های سرمیدان مرا به شوق میاورد نه نوتلا. تبدیل میشوم به دخترکِ غرغرویی که از زمین و زمان شاکی است و قطعا در همان لحظه جایی از بدنش هم درد میکند ! به عنوان مثال قوزک پای راستش ! اما مادر میداند دردم از قوزکِ پایـم نیست. میداند دل دخترکش پُر است.حرف هایش روی هم تلنبار شده اما گوش شنوایی را پیدا نمیکند.میداند که کم مانده است بترکد از غصه...

امروز از آن روز ها بود که نه کتاب خواندم ، نه فیلم دیدم ، نه اینستاگردی کردم ، نه دلم هوس خوراکی های جذاب کرد.امروز حالم را به دستِ مادر سپردم. مثل بچگی از سروکولش بالا رفتم. با هم جدول حل کردیم. او خیاطی میکرد و گذاشت تا دلم میخواهد حرف بزنم. آنقدر غرغر کنم که خالی شوم. و الان سبکم. سبک و خوشحال. در حدی که میتوانم غروبِ این جمعه را به خوبی بگذرانم...خوبِ خوبِ خوب...

+ میدانم که این پست های آخرم غم و غصه و ناراحتی هایش بیشتر است ولی باید بنویسم که خالی شوم و بتوانم دوباره پُر انرژی باشم و شاد...

+ نوشته شده در جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۲:۰۹ توسط فاطمـه | نظرات

ذهن آشفته ام

دلم میخواهد هر طور شده فردا را خوش بگذرانم.به جبرانِ این چند روز عصبی بودن هایم.این چند روز بد بود.بدترینش خشک شدنِ یکی از گلدان هایم بود.تنها اتفاقِ خوبش تعریف استادم از طرحی بود که کشیدم.همیشه ی خدا دلیلِ حالِ بدم برمیگردد به رفتارِ اطرافیانم.

{1}

+میگفت این روزها همه روی اعصابش قدم میزنند.میگفت آدم میبیند ، گلاب به رویتان نزدیک است بالا بیاورد. من هم گفتم این روز ها چند نفر عجیب روی اعصابم هستند. پرسید چه کسانی؟ گفتم یکسری ها دیگر ! همراهش هم یک شکلکِ با دهانِ کج فرستادم. فهمید. خودش را جمع و جور کرد ولی آنقدر نسبت به او بی احساس شده ام که کوچکترین حرف ها و حرکاتش در نظرم مضحک است،حتی همین جمع وجور کردنِ خودش و حرف هایش.

{2}

+اگر بخواهم خودمانی بگویم "سوسول" نیستم! اما از اینکه دهانم کثیف باشد و حتی کوچکترین حرف هایم همراه با کلماتِ رکیک باشد متنفرم.نمیدانم چرا فکر میکنند این نوع فحش ها ؛خنده آور است یا صمیمیت ایجاد میکند ! عذابم میدهد دیدنِ کسی که یک عمر کتاب به دست بوده و نصفِ زندگیش در تئاتر و کارهای فرهنگی بوده ، بلند بلند این کلمات را به کار میبرد و میخندد و لذت میبرد...

{3}

+یکی از اطرافیانم آدمِ بسیار بامحبتی ست.اما از دستِ او هم شاکیم...شاکی که نه...بیشتر دلشکسته...

{4}

+از تظاهر کردن بیزارم.اما آدم هایی که میبینم همگی در نقشی عجیب غرق شده اند.کاش میشد خیلی هایشان را کنار بگذارم... کاش...

{5}

+ نیکولا میگفت "آدم ها به میزانی که تنها تر باشند،کتابخوان ترند" و من این روز ها موجودی شده ام که فقط کتاب میخواند !

{6}

+مزخرفاتی که نوشتم همگی خبر از آشفتگی مغزم دارد !

امیدوارم فردا که "م" را میبینم حالم عوض شود ... گرچه کسی از احوالم خبری ندارد....

{7}

+یک آدم چطور میتواند تا این اندازه فوق العاده باشد ؟ اشمیت را میگویم :) ششمین کتابی که ازش خواندم "مهمانسرای دو دنیا" بود. کلیـک

"قبلا فکر می کردم که این دنیایی که حالم رو به هم می زنه بر حسب تصادف و اتفاق به وجود اومده، آره فکر می کردم از ترکیب و مخلوط مولکول ها این آش شلم شوربا درست شده، اما حالا وقتی به لورا نگاه می کنم ... به خودم می گم آخه مگه میشه که از برخورد تصادفی مولکول ها لورا دزست شده باشه؟ همون ضربه هایی که سنگ ریزه ها و دودها رو به وجود آوردن مگه میشه که همون ها آفریننده ی زیبایی لورا لبخند لورا و صفای باطن لورا باشن"

"یه چیز و تنها یه چیز شما رو منحصر به فرد و تک میکنه و اون آزادیتونه. شما ازادین. آزاد، متوجهین؟ آزادین که سلامتیتون رو داغون کنین، آزادین که رگ دستتون رو بزنین، آزادین که از غم عشق هیچ وقت فارغ نشین، آزادین که تو گذشته تون بپوسین، آزادین که قهرمان شین، آزادین که تصمیمات اشتباه بگیرین، آزادین که تو زندگی شکست بخورین یا مرگتون رو تعجیل کنین. حرفم را باور کنین، کتاب تقدیری وجود نداره. فقط چند نشانه روی یک برگه. مقداری اطلاعات. چیزی رو که نمیشه محاسبه کرد، آزادی شماست. "


+ نوشته شده در دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۵۵ توسط فاطمـه | نظرات

عـاشقـانه ی دلچسب...

برخلافِ روحیـه ی بسیار حساس و احساسی بودنم ؛ به هیچ عنـوان فیلم های بیش از حد رمانتیک را نمی پسندم -___- فیلم که بیش از حد رمانتیک شود ترجیح میدهم وقتم را به درست کردنِ سالاد شیرازی یا املت صرف کنم ( با توجه به اینکه از آشپزی و کارِ خانه متنفرم ) تا دیدنِ آن فیلم.

امروز از سرِ بیکاری، "سیندرلا 2015 " را دانلود کردم.در حدِ معقولِ موردِ علاقه ام عاشقانه بود :) خلاصه کیف کردم از دیدنَش ^__^

الان هم سه چهار ساعتی میشود که دست زیرِ چانه به شاهزاده ی موردِ علاقه ام فکر میکنم.اولین بار بود که این همـه به سیندرلا حسودی ام شد که شاهزاده اینقدر شیفته اش شده است.واقعا وجود دارند از این شاهزاده ها؟!

*" مهربان باش و شجاع "*

سیندرلا را با دوبله ی گلوری ببینید. (سانسور هم ندارد. ) "کلیک"

پوسترشان ^___^

14 مرداد ؛ 1394 ...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۵۰ توسط فاطمـه | نظرات

زن ها

دانیال کانال تلویزیون را عوض کرد.زیر لب گفت"فرض دوم:زنی در کار نیست." تلویزیون برنامه کودک پخش میکرد."اگه زنی در کار نباشه عشقی هم در کار نیست.شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت وشیرین و فرهاد ول معطل اند.اگه روزی زن ها بخواهند از اینجا برند،تقریبا همه ی ادبیات و سینما و هنر دنیا رو باید با خودشون ببرند..."

استخوان خوک و دست های جذامی/مصطفی مستور

"کلیک"

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۰۶ توسط فاطمـه

اشک هایی که کانادا را غَرق کرد...

صبحِ پاییزی دلگیرِ آبان ماهِ 4 سالِ پیش را هرگز فراموش نمیکنم.زنگِ اول مدرسه آمد و صدایم کرد.گفت کارِ واجبی دارد.آنقدر به خاطرِ امتحان ریاضی لعنتی استرس داشتم که خواهش کردم کارش را به زنگ بعد موکول کند.بی هیچ حرفی قبول کرد.آن لحظه نمیدانستم یک ساعت بعد قرار است دنیا بر سرم آوار شود.امتحانم را خوب داده بودم و سرخوش از سرجلسه بیرون آمدم.زیرِ باران پاییزی کنارِ نیمکتِ همیشگی مان منتظرم بود.تصمیم گرفته بودیم قدم بزنیم.نمیدانست از کجا شروع کند.بغضش را قورت داد و گفت "داریم میرویم" قطره اشکی از چشمانش سرخورد.فهمیدم قضیه جدی تر از این حرفاست."کجا؟میخواهید محله تان را عوض کنید؟".سری تکان داد "نه داریم از ایران می رویم".شوکه شدم.فائزه اهلِ شوخی نبود.هوا سرد شده بود و نسیم خنک پاییزی جای خودش به باد داده بود. "منظورت چیه؟" "به خاطرِ کارِ پدرم باید فردا صبح برویم کانادا.برای دوسال." حیاط خلوت شده بود.تنها صدایی که می آمد زوزه ی باد بود و خش خش برگی که داشت زیر پا لهش میکرد.
حالم آنقدر افتضاح بود که یادم نیست ادامه آن روز را چطور گذراندم.خانه که آمدم دویدم و کتابِ اطلسم را آوردم.پیدا کردنِ کانادا کارِ چندان مشکلی نبود.پیدایش کردم و همزمان اشک ریختم.آنقدرگریه کردم که کانادا با آن عظمتش زیرِ اشک های من غرق شد...
از فردای آن روز تنها راهِ ارتباطیمان شد ایمیل.هر روز که از مدرسه می آمدم با همان روپوش مدرسه به عشقِ پیامِ جدیدی از تنها دوستِ صمیمی ام،اینترنتِ دایل آپمان را وصل میکردم و یک راست میرفتم سراغِ اینباکسِ ایمیلم.
4 سال از آن زمان میگذرد...
خانواده ی فائزه به دو تا کشور مهاجرت کردند ولی الان یک سالی میشود که ایران هستند.
از آن زمان که برگشت ، هیچ وقت رابطه مان مثل قبل نشد.گذشتِ زمان هر دویمان را تغییر داده بود.نه من آن فاطمه ی سابق بودم نه فائزه آن فائزه ی سابق.تبدیل شده بودیم به دو آدمِ غریبه.
من تک تک ایمیل هایمان را در این سه سال ثبت کرده ام.هر بار با خواندشان دلم میخواهد یک دلِ سیر گریه کنم...آنقدر عشق و صمیمیتِ پاکی در این نوشته ها هست که میتوانم با تک تک سلول هایم حسش کنم.
دلم یک دوستی پاک میخواهد.دوستیِ پاکی که بشود با آن یک کشور را غرق کرد....اما نوعِ بینهایتش...که تمام نشود هیچ وقت...
+ چند تا از ایمیل هایم را در ادامه مطلب بخوانید...
+ آن زمان بنده 12 سالم بود :)
+ نوشته شده در يكشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۸:۵۹ توسط فاطمـه | نظرات

دریـای خیال...

دریا را دوست نداشته ام هیچ وقت.نه تنها آرامم نمیکرد بلکه بی قرارم میکرد.اما این بار دوسال بود که دریا نرفته بودم.کسی نه علاقه ای به رفتن داشت نه حوصله ای.من اصرار کردم که دلم دریا می خواهد.مجبورشان کردم تکانی به خود دهند و بار و بندیلشان را ببندند و برویم دریا.زیاد انتظار کشیدم که بالاخره برسیم،اما رسیدیم.آنقدر دلم برا شنیدنِ صدایِ امواجش تنگ شده بود که میخواستم یک دلِ سیر بغلش کنم و محو شوم میان آب ها.من عوض شده بودم.آن قدر که دریا و موج هایش سراسر آرامش بود برایم.دو سال بود که من ، علایقم ، دلتنگی هایم جورِ دیگری شده بودند.

در خیالاتم نام دخترم را بارها عوض کرده بودم ؛ تبسم،رها،لیلی،باران،گل گیسو،بارانا...این بار دریا !

من و دخترم ،دریا، روی ساحلِ شنی نشسته ایـم و چشم دوخته ایم به موج های مشوش دریا.سکوت را میشکند و با صدای دلربایش میپرسد "مامان،چرا اسم من را دریا گذاشتی؟" و من میگویم از تابستانی که عاشقِ دریا شدم ؛ از پاییزی که حتما یک روز کنارِ دریا ، عاشقِ پدرش شده ام،از عهدی که با هم بستیم،از اینکه خواستیم تنها دریا باشد که خلوتِ عاشقانه مان را دیده باشد...میگویم...باز هم میگویم از تابستانی که بعد از دوسال ؛ دلتنگِ دریا شدم و عاشقش...

+ دریا نگـاری هایم را که شاملِ 6 عکس است در اینجا ببینید #دریا_نگاری_دخترک

+ ساخته شده توسطِ من "کلیک"

+ نوشته شده در شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۳۵ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان