نامه ی چهارم

بابا لنگ دراز عزیزم؛

حالِ شما خوب است؟ من هم فکر میکنم خوبم.الان در تعطیلات هستیم.به لطف شما دو روز دیگر می روم سفر.اما چیزی که این وسط عذابم میدهد درس های روی هم تنبار شده ام است.منطقه تصمیم دارد امتحانات میان ترم را نیز نهایی برگزار کند که با نوع امتحان و سوالاتش آشنا شویم و دقیقا امتحانات از 4 آوریل (16 فروردین) شروع میشود و من فرصتی برای خواندن ندارم. برای همین به شدت ناراحت هستم و اضطراب دارم.

این مدت به خاطر برنامه هایی که پیش آمد نتوانستم درس بخوانم ولی در عوض آخرِ شب ها فیلم میدیدم.اکثر فیلم های اسکار امسال را دیده ام؛ لیست فیلم ها را مینویسم :

1) The Martian

2) Steve Jobs

3) Room

4) Spotlight

5) Carol

6) Brooklyn

7) The Danish girl

8) Bridge of Spies

و تصمیم دارم امروز و فردا هم دو تا دیگر ببینم. و اما کتاب هایی که خوندم :

1) عطر سنبل عطر کاج

2) پاییز فصل آخر سال است

3) خوبیِ خدا (در حال خواندن)

4) آتوسا دختر کوروش بزرگ (در حال خواندن)

کتاب های در لیست انتظارم ، کتاب فروشی خیابان ادوارد براون و اولیس از بغداد است.

مجله ی داستان هم کمی مطالعه کردم.

خداروشکر از این بابت راضی ام.امیدوارم تعطیلات که تمام شود روز های بهتری آغاز شود. من هم کم کم باید برای امتحان ورود به دانشگاه که سالِ دیگر برگزار میشود آماده شوم.تصور این همه سختی و درس خواندن مشکل است برایم ولی میدانم اگر خوب برنامه ریزی شود از پس همه چیز بر می آیم. بابا جان، از این بابت خیلی دعا کنید.

قول میدهم نامه ی بعدیم را زودتر بنویسم.

جودی

+ نوشته شده در شنبه ۷ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۲۶ توسط فاطمـه | نظرات

اولین عید بی تو...

مادربزرگ پنجشنبه ی یه صبحِ سرد زمستونی رفت.آروم و بی صدا.مثل چند سالِ پیش که بعدازظهر، وقتی من و مامان خواب بودیم از خونمون میرفت. آخرین بار که دیدمش، منو نشناخت.منی که همیشه برایش بهترین نوه بودم.اینو آروم تو گوشم میگفت که مبادا بقیه ی نوه ها بشنون و ناراحت بشن.وقتی که صداش کردم و بهش سلام دادم،نگاهش گنگ بود.انگار که دنبالِ قیافه ای شبیه من تو ذهنش میگشت ولی پیدا نمیکرد.اون موقع یه چیزی درونم شکست و اومد توی گلوم گیر کرد.اونقدر موند سرجاش که صبحِ پنجشنبه رسید و یهو پرید بیرون اما از چشمام.گوله های اشکی که بدون اختیار میومد پایین.از زمانی که ساعت 7  ِصبحی که قرار بود برم برای خرید عید که با زنگ تلفن بیدار شدم و از پشت گوشی صدای عجیبی از بابا رو شنیدم،صدای مردی که شکسته بود؛ همون موقع چشمام پر از اشک شد.

هیچ وقت نرفتم که پتو رو بزنم کنار و ببینمش.نمیخواستم آخرین تصویرم ازش یه صورت زرد رنگِ سرد باشه.میخواستم برای همیشه اونو با لبخند هاش و دستای گرمش یادم بمونه که همینطورم شد.

مطمئنم دلم براش تنگ میشه؛شاید بیشتر از خیلیا،چون همیشه بهش فکر میکنم. اما خوشحالم که بالاخره از این همه درد راحت شد.درسته که دیگه نیست که پشت تلفن باهاش حرف بزنم و بگه دلش برام تنگ شده ولی دیگه هم نمیگه که  دست درد و پا درد امانش رو بریده.

 • مادرجونم، برات عیدی گلِ میخکِ صورتی آوردم که خونه ات رو خوشگل کنه.عیدت مبارک :*

+ نوشته شده در جمعه ۶ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۸ توسط فاطمـه | نظرات

چرخه ی زمان

 • وقتی صدایم کرد "مامان" یک آن پرت شدم به 12 سالِ پیش.زمانی که مریم،دخترعمویم که چهار سال از من بزرگتر است،"مامان"ـم شده بود و من مثل جوجه ای که همه جا دنبال مادرش به راه می افتد، مریم را دنبال میکردم. مخصوصا که خانه مان در یک ساختمان بود و تنها چند پله با هم فاصله داشتیم؛ در نتیجه یا او همش خانه ی ما بود یا من.به خودم که می آیم شانزده ساله شده ام."مامان" من اکنون دانشجوست و من حالا "مامان"ِ دختر بچه ی دیگری شده ام.زمان می گذرد و تاریخ تکرار میشود...

 • از کیفش شیشه شیر پلاستیکی را در می آورد که داخل پر از پاک کن های فانتزیِ ریز است.با همان لحن کودکانه میگوید "میخوای یکیش رو بهت کادو بدم؟" و من سرخوشانه سرم را به نشانه ی بله، تکان میدهم.یکی را از میانشان جدا میکند و میدهد به من.پاک کنِ انگری بردز قرمز رنگ اندازه ی نخود :)) [اولین کادو اش به من 95/1/5 در سه سال و 9 ماه و 27 روزِگی]

 • چشمانم را میبندم و آینده را تصور میکنم.آینده ای که چندان دور نیست.3-4 سالِ دیگر را میگویم.زمانی که من 19 ساله ام و تو 7 ساله. با ماشین می آیم دنبالت. در راه صدای ضبط را تا آخر زیاد میکنم و بلند بلند با آهنگی که پخش میشود میخوانیم.از رو به روی پارک ملت بستنی متری میخریم و میخوریم.میرویم شهر کتاب مرکزی و از پایینش که مخصوصا کودکان است کتاب میخریم.می آییم خانه ی ما.با هم نقاشی میکنیم و کتابی را که خریده ایم میخوانیم.شب میپری روی تختم و من قلقکت میدهم.بازی مان که تمام شد کنارم دراز میکشی و حرف میزنیم تا خوابمان میگیرد و می خوابیم و به دنیا ثابت میکنیم ما بهترین دخترخاله های دنیاییم...

+ کی میشود بزرگ شوی و این ها را بخوانی ؟

+ نوشته شده در جمعه ۶ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۰۲:۰۲ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان