دخترعموی بزرگم که در واقع از خواهر به من نزدیکتره، همیشه نصیحتی بهم میکرد که هیچ وقت انجامش نمیدادم. چیزی که میگفت این بود "با آدمِ احمق و نفهم بحث نکن.بزار تو حال و افکارِ جاهلانه ش بمونه."
اما روحیه ی من انگار همیشه جنگجو بوده. آدم ها رو به بحث میکشوندم و ساعت ها باهاشون بحث میکردم و حرف میزدم. حتی اگر بعضی وقت ها از عصبانیت دست هام میلرزیدند و پاهام یخ میکردند. اما چند وقتی هست که به نظر میاد از بحث با آدم ها خسته شدم. خودم کاری میکنم زودتر تموم شه. یا حتی جلوی شروع شدنش رو میگیرم.
امشب، حالم خوب بود. غمگین نبودم. شادِ شاد هم نبودم. عادی بودم. خیلی عادی. به یکی از دوستای قدیمیم پیام دادم. دلم میخواست باهاش گپ بزنم. موقعِ فرستادنِ پیام یه کوچولو تردید افتاد توی دلم. اما فرستادم. با شور و شوق از احوالم گفتم. اما لحنش زهرآگین بود. به شدت...
در مقابلِ پیامش هاج و واج مونده بودم. حتی نمیفهمیدم چرا داره این حرفا رو به زبون میاره. میتونستم از خودم دفاع کنم. میتونستم کلی حرف بزنم و بحثی رو راه بندازم و بهش بفهمونم داره اشتباه میکنه. موقعِ نوشتنِ پیام یک آن وایستادم. کل پیامم رو پاک و نوشتم "آره حق با توعه".
ادامه داد، با خودم گفتم بزار هر چی میخواد بگه.بزار خودش رو خالی کنه. و گفت و گفت و گفت. حرف هایی که خیلی دلم رو سوزوند. اما هیچی نگفتم. در جوابِ حرف هاش فقط چند تا صورتک خندان فرستادم. دیدم چند بار "is typing..." شد ولی چیزی نفرستاد. و صحبتمون همین جا به پایان رسید.
این دفعه جزء معدود بار هایی بود که به توصیه ی دختر عموم عمل کردم. اولش ناراحت شدم. با حرف هایی که میزد، با تهمت هاش، با همه چی داشت من رو میسوزوند. پاهام یخ کرده بود. قلبم تند تند میزد.اما بعدش خوشحال شدم که چه خوب که این بحث ادامه پیدا نکرد.
شروعِ این بحث شاید دلایلی مختلفی داشت؛ شاید اون حالش خوب نبوده، شاید از من به خاطرِ کاری، حرفی، اتفاقی کینه به دل گرفته (ازش پرسیدم ولی جوابی نمیداد و کنایه میزد) و شاید حتی تاریخ انقضای دوستیمون گذشته بود و پوسیده شده بود و با هیچ بحثی درست نمیشد.
+ نصیحتِ دختر عموم رو جدی بگیرید. مطمئنا مثل من یه روزی به کارتون میاد.
+ دورانِ خوبی با رفیقم داشتم.خیلی خوب.بعضی از بهترین خاطراتم متعلق به زمانیه که با اون بودم. اما هر دو عوض شدیم.
+ دلم شکست. میبخشمش اما فراموش نمیکنم امشب رو.
+ ازتون خواهش میکنم اگر از کسی ناراحتید، با کنایه باهاش حرف نزنید. روراست همه چیز رو بهش بگید و اونو تو سردرگمی قرار ندید. من یه زمانی خودم آدمی بودم که همه ی حرف هاش رو با کنایه میگفت. میگفتم دستِ خودم نیست اما بود. میتونستم ساکت باشم اون لحظه و بعدا حرفم رو با آرامش بگم...
+ این وبلاگِ خلوت و نسبتا متروک رو برای این دوست دارم که هیچ کدوم از آدمای مزاحمی که تو شبکه های مجازیِ دیگه ام به اجبار تحملشون میکنم، نیستند. حتی اگه کسی پُست هام رو نخونه، نظری نذاره، من اینجا میمونم، مینوسم و لذت میبرم. مطمئنا بعد از کنکور حسابی رونق میدم این صفحه رو و مهمتر اینکه *به همتون سر میزنم*
+ نصفه شبا خیلی خوبن...حتی اگه صبحش یه عالمه کلاس و آزمون داشتی باشی بازم نمیخوای که بخوابی.