کوچیک شدن

داستانها و شعر های شل سیلور استاین (همان عمو شلبی خودمان! ) را که می خوانی، ناخوداگاه کودک درونت بیدار می شود و دلت لذت های بچگانه می خواهد.

این روز ها کتابی به نام "با همه چی" را خوانده ام که مجموعه شعر هایش است. آن هایی را که خوشم آمده در بخش بریده ها گذاشته ام.

این جملات اول کتابش هم خیلی حال خوبی به من منتقل کرد :

"سال ها بعد"
وقتى شعرهایم را ورق مى زنى
نمى توانم صورتت را ببینم
اما از جایى در آن دوردست ها
صداى خنده ات را مى شنوم
و لبخند مى زنم.

یکی از شعر هایش که بلند بود و نمیتوانستم در بخش بریده ها بگذارم، در ادامه ی مطلب قرار دادم. بخوانید و در لذت "کوچیک شدن" غرق شوید!

{ادامه ی مطلب}

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۰:۵۳ توسط فاطمـه | نظرات

کوچک هایی که بزرگ می شوند یا بزرگ هایی که کوچک می شوند؟

مادرش وقت دکتر داشت و نمی خواست او را در خانه تنها بگذارد. این طور شد که آمد خانه ی ما. از قبل بهش گفته بود که "فاطمه درس دارد، حواست باشد زیاد صحبت نکنی." اما خب او هم مثل هر بچه ی دیگری یک چَشمِ سَرسری گفته و بعد هم فراموش کرده بود. می گویم فراموش کرده بود چون از در نیامده یک ریز بنا کرد به حرف زدن! البته فقط وقت هایی اینطور حرف میزد که من خانه بودم. مادرم خیلی حوصله ی حرف زیاد را ندارد. اما من معمولا شنونده ی خوبی هستم و آن روز هم طبق معمول با علاقه همه ش را شنیدم؛ از غرغر های تکالیف مدرسه گرفته تا داستانِ کارتون مورد علاقه ش در شبکه ی پویا. کل دو ساعت به همین منوال گذشت. موقع رفتن، اسباب بازی هایش را که بی استفاده مانده بودند ریخت داخل کوله اش. تا دم در بدرقه اش کردم، خداحافظی کرد اما وسط پله ها بود که یکهو برگشت گفت "امروز خیلی خیلی به من خوش گذشت! " و سرحال تر از همیشه، رفت.

مانده ام این بچه ها هستند که گاهی مثل بزرگتر ها دلشان یک گوش شنوا می خواهد برای حرفهایشان، یا بزرگتر ها وقتی که دل شان پر شده مثل بچه ها می شوند؟

+ نوشته شده در شنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۴۲ توسط فاطمـه | نظرات

خوشبختی چیست؟

از پنجاه نفر مردم عادی یک سوال می پرسند "آخرین بار کی احساس خوشبختی کردی؟"

این ویدیوی 7 دقیقه ای که با کارگردانی علی مولوی ساخته شده، یک درس بزرگ به انسان می دهد؛ آن هم این است که خوشبختی تعریف دقیقی ندارد.همه اش برمی گردد به نگاه خودت. چند نفر می گویند که اصلا نمی دانند خوشبختی چیست و تا به حال تجربه اش نکرده اند و یک نفرِ دیگر می گوید همین الان که به گربه ی مجروحی کمک کرده، احساس خوشبختی کرده است.

ما آخرین بار کی احساس خوشبختی کرده ایم؟

من همین چند روزِ پیش. وقتی در اردوی مطالعاتی مدرسه، چشمم به برگ های رقصانِ درخت افرای جلوی پنجره افتاد و ناگهان وجودم سرشار از لذتی بی توصیف شد، گمان کردم که خوشبخت ترین دختر جهانم. شما آخرین بار کی خود را خوشبخت دانستید ؟

 

+ نوشته شده در يكشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۳ توسط فاطمـه | نظرات

نام جدید !

فکر می کنم بیماریِ "نارضایتی از نام وبلاگ" قرار نیست دست از سرم بردارد ! علی الحساب این نام را به خاطر علاقه ی زیادم به فیلم Finding neverland گذاشته ام ! تا ببینیم بعدا چه می شود ! 

+ نوشته شده در جمعه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۰۱:۳۷ توسط فاطمـه
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان