می خواهم مادربزرگ شوم!

گویى قانون نانوشته ى تابستان همین است که قبل از آمدنش، حسابى رویا ببافى و برنامه بریزى اما وقتى که زمانش مى رسد بوووم! همه چیز ناپدید مى شود.
فکر مى کردم کنکور را که بدهم، یک سفرِ هیجان انگیزِ خانوادگى میرویم. بعدش هم که برگشتیم رگبارى از کلاس هاى تابستانى شروع میشود، کلاس عکاسى، رانندگى، زبان و... . کتاب هاى خوانده نشده ام هم که تمام این مدت چشمک زنان بهم نگاه مى کردند، تند تند خوانده مى شوند.
اما از همان لحظه اى که کنکور را دادم و آمدم خانه، همه ى انرژى و انگیزه ام دود شد رفت هوا. حتى پىِ آن لایف استایل سالمم را هم نگرفتم.
به خودم که مى آیم میبینم یک ماه گذشت و در این یک ماه جز چند تولد سوپرایزى، کارِ مفیدى نکرده ام. چند روزیست همین حسرت و سوز و آه ها را در دل دارم و بیت "نوایى نوایى نوایى نوایى/جوانى بگذرد تو قدرش ندانى" ورد زبانم است.
در این گیر و دار به کتابِ هفتم آنه شرلى رسیدم. حالا دیگر آنه براى خودش خانمى شده و شش بچه دارد. نمیدانم چرا با خواندنش به جاى اینکه من هم همراه آنه غریزه ى مادرى ام فعال شود، غریزه ى مادربزرگى ام فعال شد! یکهو دلم نوه خواست! از آن نوه هایى که عاشق مادربزرگشان هستند، و من هم از آن مادربزرگ هایى باشم که پر از رمز و راز و داستان و افسانه اند! از آن هایى که بافتنى مى بافند و قصه ى شاهان قدیم را تعریف مى کنند.
اما صبر کن!
من که بافتن بلد نیستم.قرار است چه جور مادربزرگى شوم که حتى نمیتواند شال گردنِ پشمى براى نوه ى کوچکش ببافد؟ شاید بهتر است ادامه ی این تابستانِ بی فایده را، با بافتنی یاد گرفتن کمی تغییر دهم.
نمیدانم اصلا عمرم قد مى دهند که ازدواج کنم و بچه دار شوم و نوه هایم را ببینم، اما آینده نگرى که چیز بدى نیست، هست؟

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۳۴ توسط فاطمـه | نظرات

نامه ی ششم

بابا لنگ دراز عزیزم!

مدت طولانی ای بود که برایتان نامه ننوشته بودم. یادتان می آید در آخرین نامه ام از امتحانِ بزرگ ورود به دانشگاه صحبت کردم؟ خب حدودا 20 روزِ پیش تمام شد و یک هفته ی دیگر نتایج اعلام می شود. تقریبا همه ی دوستانم استرس وحشتناکی دارند، حتی یکی از آن ها با شنیدن نامِ "نتایج" می زند زیر گریه! اما من برخلاف آن ها کاملا آرام و خوشحالم. دلیلش این نیست که اهمیتی ندارد یا احساس میکنم خوب داده ام؛ بلکه برای این است که می دانم دیگر استرس و اضطراب فایده ای ندارد! پس چرا تابستان به این زیبایی را با این فکر ها خراب کنم؟

بابا جان!

شنبه ی همین هفته نتایجِ امتحاناتِ آخرین سال را گرفتم و رسما دورانِ دانش آموزیم به پایان رسید. چقدر دلم به حال و هوای مدرسه تنگ می شود. چقدر دوست دارم باز هم سرکلاس ادبیاتِ معلم های دوست داشتنی ام بنشینم. نمی دانم دانشگاه را هم میتوانم اندازه ی مدرسه دوست بدارم یا نه.حس می کنم به قولِ آنه شرلی یک پیچِ جاده ی زندگی ام را گذرانده ام و دارم واردِ پیچ بعدی میشوم. فصلِ 12 ساله ای را تمام کردم و دفترِ عمرم ورق خورد و به فصلِ جدیدی رسیده ام. 

کمتر از دو ماهِ دیگر هجده ساله می شوم! هیجان زیادی برای مسیرِ پیش رویم دارم اما بابای عزیزم،خیلی میترسم! 12 سال مدرسه رفتن مسئولیت زیادی نداشت اما حالا به سنی رسیده ام که باید تصمیم های مهمی بگیرم. تصمیم هایی که از شدت بزرگیشان فکر به آن ها، تنم را میلرزاند. نمی دانم بعضی ها چگونه به راحتی از این دوران عبور می کنند؟! شاید آن قدر ها هم جدیش نمیگیرند. درست است؟ اما به نظر من این دوران سرنوشت ساز ترین دوران زندگیست وقتی هنوز جوانی و پر از انرژی.

این تابستان، تعطیلاتی ست بین دو فصل زندگی ام. دلم می خواهند تا می توانم از آن استفاده کنم و خوشحالم که تا الان کلی لذت برده ام. امیدوارم شما هم تابستانتان را خوب و خوش بگذرانید!

سعی میکنم بیشتر برایتان نامه بنویسم!

با عشق فراوان

جودی

+ نوشته شده در چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۴۲ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان