نود و هفت

صد و سی و سومین مطلب.

عنوان: نود و هفت.

پراکنده.

آشفته، به آشفتگیِ سالی که گذشت.

ساعت های آخرِ ساله و نشستم جلوی صفحه ی لپ تاپ بدونِ اینکه ایده ی خاصی در ذهنم داشته باشم. ورژن ویولنِ نوکتورن شماره ی 20 شوپن با همون غم عجیبش از گوشی موبایلم پخش میشه. به چهارشنبه ی هفته ی پیش فکر میکنم. آخرین جلسه ی یوگای 97. مربی ازمون خواست که چند لحظه به این سال فکر کنیم. به آدم هایی که کینه ازشون به دل گرفتیم. آدم هایی که نتونستیم یا نخواستیم ببخشیمشون. بعد یه تنفس عمیقی شکمی بکشیم و همراه با مربی فریاد بزنیم. گفت وقتشه خودمون رو از این اسارت خلاص کنیم. روحمون رو پرواز بدیم و در این بین اگر احساسی داشتیم، پنهانش نکنیم. می تونیم بخندیم، سرفه کنیم یا اشک بریزیم. اونجا بود که یک لحظه به تمامِ این سال نگاه کردم و تو دلم گفتم "دختر! چه سالی رو گذروندیم..." و دلم برای دخترک درونم سوخت. اشک ریختم به یادِ تمام اون دفعاتی که دلم می خواست عشق بورزم اما راهِ درستش رو بلد نبودم. به یادِ زمان هایی که می خواستم آدم هایی که دوستشون دارم رو خوشحال کنم اما نمی دونستم چطور. به یادِ وقتی که به وضوح صدای شکستنِ قلبم رو شنیدم. به یادِ اشک های ریخته شده در زیرگذر تئاترشهر، لمیزِ فاطمی و اتوبوس های انقلاب. به یادِ امید های ناامید شده. به یاد نیمه شب هایی که با التماس کردن به خدا می گذشت. به یادِ دست های یخ زده م از غم و سرمای درون.

 

بعد از اولین جلسه ی کلاس موسیقی، خواب دیدم حامله ام. همه چیز خیلی واقعی بود. می دونستم باباش اونه. حتی می دونستم واکنشش چیه. وقتی بهش گفتم شونه هاش رو بالا انداخت. یادمه بهش گفتم فقط خواستم خبر داشته باشی و وقتی با عشق دست روی شکم بزرگم می کشیدم، خوشحال بودم. صبح لیلی گفت خوابِ حاملگی نشونه ی غم و اندوهه. اما سرچ گوگل گفت نشونه ی شروع یه راه و ایده ی جدیده. یه راه و ایده ی جدید! این درست تره. لبخندِ کمرنگی روی لب هام نشست.

 

مریم مثل هر سال، سررسیدش رو گم کرده. همون سررسیدی که صفحه ی آخرش آرزوهای سال بعدمون رو می نویسیم. یادم نیست آرزوی سال نود و شیش چی بود. احتمالا رسیدن به فلان هدف. عین تمامِ سال های قبل. امسال اما، فقط آرزو می کنم سال بعد شاد باشم. خودم رو بیشتر بشناسم و همون راهی رو برم که درسته. و تعیین راهِ درست رو می ذارم بر عهده ی همون پیرمرد ریش سفیدِ روی ابر ها.

 

مرسی از نود و هفت. از نود و هفتی که در اون یاد گرفتم رها زندگی کنم. یاد گرفتم دست از کنترل کردن خودم بردارم و اجازه بدم زندگی جریان طبیعیش رو داشته باشه. یاد گرفتم جزئیات رو ببینم و جهان برام چند درجه زیباتر شه. مرسی از نود و هفت که گذاشت دوست داشتن رو تجربه کنم. دوست داشته شدن رو هم تجربه کنم. طعم اولین بوسه رو بهم چشوند. طعمِ امیدِ حضورِ یه آدم رو. مرسی از بارون های شدید اردیبهشت. مرسی از تجربه های جدید، آدم های جدید، دوستی های جدید.

 

پاراگراف آخر رو می نویسم برای تو. برای تویی که بخشِ اعظم نود و هفت من بودی. می دونم که گاهی به اینجا سر میزنی. دلم می خواست مهربون می بودی. دلم می خواست یک بار هم که شده پای حرفت می موندی. که آخر سالی میشستیم پای همون میزی که اولین بار پنج دی نشستیم. تو اون عصر زمستونی. لمیز فاطمی. با همون چای و چیزکیک. برای یک ساعت فراموش می کردیم همه ی بدی ها رو. با دلِ پاکِ بی کینه از هم عذرخواهی میکردیم بابت تمام کار هایی که باید می کردیم و نکردیم. حرف هایی که باید می زدیم و نزدیم. بابت تمام اون وقت هایی که برای خوشحالی و لبخند هم تلاش نکردیم. بابت تمامِ "کاش" هایی که تو دلِ هم باقی گذاشتیم. و بعد با یه "دلم برات تنگ میشه" برای همیشه از هم خداحافظی می کردیم. کاش مهربون بودی. کاش برای روز های خوبی که گذرونده بودیم (هر چند کم) احترام قائل می شدی. من تنهایی این کار رو کردم. تنهایی تو دلم خواستم که من رو ببخشی و من هم بخشیدمت. نود و هفت داستانِ ما تموم شد. اما یادِ و خاطره ش تو ذهنم خواهد موند.

بوی عیده...هوای نوبرانه...استشمامش نمی کنی؟

 

 

+ برای تک تک تون بهارِ قشنگی رو آرزو می کنم :*

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۴۰ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان