سه ماهِ آخر

بعد از پنج تا امتحان پشت سر هم، خسته و کوفته از اتوبوس پیاده شدم. نزدیک ترین راه به خونه، کوچه ی مدرسه بود. همون کوچه ی پهنی که سه تا دبیرستان داخلش هست.دخترا با روپوش های بد رنگ و مقنعه های کم و بیش کج و کوله و صورت های بی آرایش دم در مدرسه ایستاده بودن و حواسشون به بلندی صداشون نبود. از کنارشون گذشتم و یک آن فراموش کردم که من دیگه متعلق به این جمع نیستم. که دو سال ازشون بزرگترم. که کارت متروی دانشجویی دارم و دو سال بعد قراره کلاه فارغ التحصیلیم رو پرت کنم بالا و عکس بگیرم. که سه ماهِ دیگه دهه ی سوم زندگیم شروع می شه. و یکهو ترسیدم.

پتو رو دور خودم پیچیدم و وحشت زده زل زدم به یه تکه کاغذ که چند متر اون طرف تر افتاده بود. برنامه ی دقیق و کامل تابستونم. صدایی توی گوشم می خونه «اگه نتونم چی؟ اگه برم سرکار و مثل ابله ها رفتار کنم چی؟ اگه از پسش برنیام چی؟ اگه بیرونم کنن؟ اگه استادم بهم بگه استعداد موسیقی ندارم، اگه هیچ وقت بدنم تو یوگا منعطف نشه، اگه تا آخر عمرم همینجور ترسو بمونم چی؟» به لحظه ی فوت کردن شمع تولدم فکر می کنم. به این سه ماهِ پایانیِ نوزده سالگی. چیزی از درون بهم چنگ میزنه.

می تونم از همشون انصراف بدم. می تونم زنگ بزنم و بهشون بگم که پشیمون شدم و نمیام. به استاد موسیقیم بگم که وقتِ کلاس اومدن ندارم. به خانوم شاکریِ دفترِ یوگا زنگ بگم که راه برام دوره و هوا هم گرم. و بعد برم زیر پتو دراز بکشم و فکر کنم که تا ابد نوزده ساله میمونم.

ثانیه، دقیقه، ساعت، روز، هفته، ماه، سال همش دروغه. زمان دروغه. پونزده تا شونزده سالگی اندازه ی چند سال طول میکشه. هیجده تا بیست سالگی به زور شیش ماه. ده سالگی تا بیست سالگی طولانیه، اما مطمئنم که بیست تا سی سالگی به پنج سال هم نمی کشه. از هیجده سالگی به بعد یک بار به خودت میای و میبینی بیست ساله ای، بار بعدی بیست و دو و فارغ التحصیل شدی، بعد بیست و پنج و بیست و نه و یکهو سی ساله ای و شاید نصف راه زندگی رو اومدی. و من از همین ابتدا ترسیده ام. از همین بیست سالگی. یاد حرفِ لیسا کوردو میفتم. وقتی گفت بیست تا سی سالگی پر از چالشه. پر از روز های بی اعتماد به نفسی. پر از شکست. می شکنی و فردا صبح باید دوباره لباس بپوشی، صبحونه بخوری و از خونه بری بیرون. و اونقدر ادامه بدی که به جای دری که بسته شده در جدیدی باز شه. چون برای هر چیزی دلیلی وجود داره. و بعد صدای استاد موسیقیم رو میشنوم که میگه «ته این ترس ها چیه؟ اینکه آدما مسخره ات کنن؟ که ناامیدت کنن؟ که همه ی این ها سنگی بشه و بیفته جلوی راهت؟ یه وقتایی باید شبیه همون قورباغه ی کَری باشیم که "نمی تونی" ها رو "می تونی" تصور کرد و خودش رو از چاله کشید بیرون.»

ته ماجرا اینه که هر چقدر زیر پتو دراز بکشم و فکر کنم نوزده ساله ام، یه روز سی ساله می شم و از جایی به بعد موهام شروع می کنن به سفید شدن. شاید واقعا لازمه ی پیش رفتن، شکست خوردنه. میرم و شکست می خورم و میگم امتحانش کردم و نشد و حالا با خیال راحت راه بعدی رو می رم. یا حتی مثل مربی راه رو میرم، موفق هم میشم اما یک جایی به بعد تصمیم میگیرم چیز دیگه ای رو امتحان کنم و میشم مربی یوگا و احساس خوشحالی بیشتری می کنم. فقط کافیه خودم رو بسپارم به جریان زندگی و بهش اعتماد کنم.

بماند به یادگار از سه ماهِ پایانیِ نوزده سالگی

بیست و سوم خردادِ نود و هشت

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۳۴ توسط فاطمـه | نظرات

چون زلف توأم جانا در عین پریشانی

امشب دیدمت. خودت این قرار رو گذاشتی. می‌خواستی اولش همه چیز ناشناس باشه اما مگه چند نفر تو دنیا وجود دارن که «دوس داری» رو «دوسداری» می‌نویسن؟ می‌دونستم خودتی. همدیگه رو جایی دیدیم که اولین بار دیده بودیم. تو کافه ای نشستیم که اولین بار نشسته بودیم. قبل از رو به رو شدن چند دقیقه از دور نگاهت کردم. سرگردون بودی. موهات بلندتر شده بود و سبیل گذاشته بودی. اما صحنه آشنا بود. خیلی آشنا.
دقیقه های اول نمی‌تونستم تو چشمات نگاه کنم. هفت ماه. هفت ماه شده بود که این چشم ها رو ندیده بودم جز توی عکس. مربی می‌گه چشم ها منبع آتیشن. پر از انرژین. چطور می‌تونستم بی هوا زل بزنم تو چشمات؟ چطور می‌تونستم این حجم از انرژی رو تحمل کنم؟
همه چیز شبیه خاکسپاری بود. بالاخره وقتش بود جسدِ رابطه ی مرده‌مون رو برداریم و دفنش کنیم. نشستیم بالای سرش و به خاطرات خوبش خندیدیم. دوباره نگاهشون کردیم «یادت میاد دیت اولمونو؟ من ۴۵ دقیقه دیر رسیدم و تو هم اسهال گرفتی؟» «پرنده رو لباسم خرابکاری کرد رو یادته؟» «آخ آخ بارونای بهار پارسال!»
و بعد، خاکش کردیم. گفتی مرسی که اومدی. گفتم مرسی که قرار گذاشتی. دست دادیم.یه بغل کردن فرمالیته. و بعد صدای در ماشین و راننده ی پراید مسی متالیک «کوچه ی شاهوردی تشریف می‌برید؟»
اینجاست. همون انتهایی که استرِ تصرف عدوانی بهش رسید. خاکش کردم. رابطه ی مُرده و همه ی روزنه های امیدش رو. دلم تنگه. دلم وحشتناک تنگه. مثل وقتی که عزیزی می‌میره و دلداریش می‌دن اما هیچکس نمی‌تونه دقیقا حالِ دلِ عزادار رو بفهمه. تا اعماق قلبم دلتنگم. اما اتفاق مهمی افتاده. این بار جسدی نیست که کنارش زار بزنم. جسد سر جای خودشه. تو دل خاک. نمی‌تونم بیرون بیارمش. نمی‌تونم زنده‌ش کنم. انگار مادری بودم که بچه اش گم شده بود. نمی‌دونست زنده‌ست یا مرده. دلتنگی و نگرانی تنگاتنگ هم. اما حالا فهمیده که زنده نیست. و جنسِ دلتنگیش، جنسِ دلتنگی یه عزاداره. نه یک چشم انتظار.
مامان می‌گه خاک سرده. چون اگه نبود، هیچکس از شدت دلتنگی نمی‌تونست زندگی کنه. به حرفت ایمان دارم مامان. یه روز این درد ها هم تموم می‌شن. تا ابد.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۱:۳۶ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان