ببار ای بارون، ببار

تا اومدم بیرون چند قطره بارون افتاد روی صورتم. یاد حرف مریم افتادم. گفته بود «احتمالا تو زندگی قبلیت یا ابر بودی یا بارون». اون موقع به حرفش خندیدم اما الان به این فکر می‌کنم که چقدر معجزه نیازه که هر وقت غمگینم بارون بیاد؟ می‌باره و قلبِ شکسته‌م رو تسکین می‌ده. سرقولش هست. همیشه. حتی تو یه عصرِ تابستونی.

به وقتِ بارونِ عصرگاهیِ بی‌وقتِ تهران

بیستِ

تیرِ

نود و هشت

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸ ساعت ۱۹:۱۰ توسط فاطمـه

بگذار هیچ‌کس نداند

بگذار هیچ‌کس نداند، هیچ‌کس!

و از میانِ همه‌ی خدایان،

خدایی جز فراموشی

بر این همه رنج آگاه نگردد.

احمد شاملو

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۱۸ توسط فاطمـه
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان