و حالا، منِ بیست ساله

همین وقتا در جستجوی ناکجا آباد بودم که بیست ساله شدم.

بیست و سومِ

شهریور ماهِ

نود و هشت

---

رشت

"اولین سفر مجردی"

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۲۳ توسط فاطمـه | نظرات

رقصنده‌ای در خیابان میرزای شیرازی

مربی می‌گه امروز آخرین جلسه تابستونی کلاسه. بعد کمی می‌خنده و به قیافه غمگین من که نفر اول ردیف دوم نشسته‌ام اشاره می‌کنه و می‌گه "زود می‌گذره". کلاس که تموم شد صدام می‌کنه و خبر می‌ده که امروز نمی‌تونیم دوتایی تا مترو بریم. لبخند می‌زنم و در دل از کائنات تشکر می‌کنم و می‌گم "عیبی نداره منم قرار نبود سمت مترو برم امروز". در ساختمان قدیمی باشگاه رو می‌بندم و بدون نگاه به خیابان شلوغی که مسیر همیشگیم به سمت متروست، به کوچه خلوتِ کناری‌ می‌پیچم. گه‌گاهی که مربی همراهم نمی‌آد از این کوچه رد می‌شم. به خونه‌های مورد علاقه‌ام سلام می‌کنم و بعد می‌بینم موجود کوچکی از زیر در خونه‌ای به داخل می‌خزه. دقت که می‌کنم می‌بینم بچه گربه سیاهیه که از فرط کوچکی بیشتر به موش می‌مونه تا گربه. از لای نرده‌ها نگاهش می‌کنم و می‌بینم ترسون زل زده به من. قربون صدقه‌اش می‌رم و به راهم ادامه می‌دم. پنج دقیقه بعد تابلوی کوچک کافه رو می‌بینم. کافه‌ای که چند ماهیه بعضی چهارشنبه‌ها از کنارش می‌گذرم. این بار اما در کشویی‌اش رو هل می‌دم و وارد می‌شم. خانومی ازم می‌پرسه سیگار می‌کشم یا نه. جای سیگاری‌ها و غیر سیگاری‌ها فرق نمی‌کنه. کنار پنجره می‌نشینم و از لا به لای خونه‌های بلند رنگ‌های غروب رو می‌بینم. کیک شکلاتی و موکا نوتلا سفارش می‌دهم. قهوه دوست ندارم اما سردردم کافئین طلب می‌کنه. کافه غیر از من چند مشتری دیگه هم داره. یک زوج در انتهای روشنِ کافه نشسته اند. پسر تنهایی گوشه میز بزرگی نشسته و با موبایلش مشغوله. پیرمردی هم پشت سر من نشسته. کت و شلوار به تن داره و با صاحب کافه حرف میزنه. البته معلوم نیست صاحب اصلی کافه کیه. دختر و پسری اداره‌ش می‌کنند که سن و سالی هم ندارن. چند دقیقه بعد دختری وارد می‌شه و با کافه‌دار ها سلام و علیک گرمی می‌کنه و روی صندلی میز جلویی من می‌نشینه. سیگاری درمیاره و روشن می‌کنه.
اینجا من رو یاد پاریسی می‌اندازه که هیچ وقت نرفته‌ام اما وصفش رو داخل کتاب‌ها خوانده‌ام. دیدنِ کافه کم نورِ کوچکی وسط کوچه کم رفت و آمد شاید برای پاریسی‌ها چیز عجیبی نباشه اما قطعا برای تهرانی‌ها هست. کافه‌ای که کیک روزش، کیک هویجه و کافه‌دارهاش مشتری‌ها رو می‌شناسن  و برای رفتگری که جلوی درب‌‌اش رو تمیز می‌کنه قهوه می‌برن. خبری هم از بچه‌ هنری‌های کافه‌های دیگه نیست.
قهوه‌م سریع‌تر از چیزی که انتظار دارم آماده می‌شه. کتابم داخل گوشیه و سر درد نمی‌گذاره بخونمش. اینستاگرام هم این روز‌ها برام حکم ورق زدن مجله‌های زرد رو دارد. گوشی رو کنار می‌گذارم و به آهنگ شیپ آو مای هارت که در فضای کافه پخش می‌شه گوش می‌دم. به امروز فکر می‌کنم. به یوگا و سارا که آخر کلاس تولدم رو پیش پیش تبریک گفت. به مربی که گفت چقدر انرژیم بالاست و بهم افتخار می‌کنه. به سبدِ انرژی‌های خوبی که سرکلاس پرش کردم فکر کردم و تلخی قهوه رو با شیرینی امروز قورت دادم.
از کافه که بیرون می‌آم هوا تاریک شده. حالا تابلوی کافه و نور کمی که از پنجره‌هاش به بیرون می‌تابه بیشتر از قبل خودنمایی می‌کنن. این راه رو اون وقتی پیدا کردم که از گوگل مپ آدرس خانه موسیقی بتهوون رو می‌خواستم. همان مسیر رو پیش گرفتم تا برسم به میرزای شیرازی. آهنگ گوش می‌دم و از پیاده‌روهای خلوت می‌گذرم و باد خنکی لباس آبی نخیم رو تکون می‌ده و به عبور سریع ماشین‌ها نگاه می‌کنم. اسپاتیفای آهنگی رو پخش می‌کنه که تا به حال نشنیده‌م. دوستش دارم. همزمان که از کنار مغازه‌های عروسک‌فروشی رد می‌شم دو تا بچه‌گربه تو باغچه می‌بینم. خم می‌شم و بهشون سلام می‌کنم. یکیشون که سفیده از پشت بوته‌ای به پشت بوته‌ای دیگه می‌پره. بازیش گرفته. با خودم می‌گم باید قبل از سی سالگی حتما یک بچه گربه به سرپرستی بگیرم. آهنگ توی گوشی شاده. سبکم و دلم می‌خواست می‌تونستم برقصم. دلم می‌خواست میرزای شیرازی تا ته تهران ادامه داشت و من بی وقفه می‌رقصیدم و می‌رقصیدم و می‌رقصیدم.
به کریمخان می‌رسم. داخل نشر چشمه می‌رم. قبل از یوگا می‌دونستم باید بین خرید کتابی که می‌خوام و کافه یکی رو انتخاب کنم. پس فقط کتاب‌ها رو ورق می‌زنم، عطرشون رو نفس می‌کشم و از کتاب‌فروشی تا به انتهای شب پرواز می‌کنم.

+ نوشته شده در جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۲۶ توسط فاطمـه | نظرات

از آینه بپرس، نام نجات‌دهنده‌ات را

از وقتی پیش روانشناس می‌رم با جنبه‌هایی از شخصیتم رو به رو شدم که یا از وجودشون خبر نداشتم و یا همیشه انکارشون می‌کردم. خلاصه روشی که تراپیست من به کار می‌بره اینه که ما همگی از بچگی زخم‌هایی تو وجودمون داریم که اگه روزی درمانشون نکنیم، افسار زندگی‌مون رو به دست می‌گیرن و ممکنه فاجعه‌های بزرگی به بار بیارن.
من تو روزهای پایانی نوزده‌سالگی وقتی از "خودم" خسته بودم، از روانشناس کمک گرفتم. از همه چیز خسته بودم. از بی‌اعتماد به نفسیِ همیشگیم. از سرزنش مداوم خودم. از اینکه نمی‌تونم از فکرِ رابطه‌ مسمومم که ۷-۸ ماه پیش تموم شده بیرون بیام. بعد از چند جلسه نشستن روی کاناپه مطب و صحبت با آقای دکتر جوانی که رو به روم بود، تازه فهمیدم مشکلات الانم شاخ و برگ‌های درختی هستن که ریشه‌ش تو رفتارای مادر و پدر و نزدیکانم با من تو بچگیه. فهمیدم که قدم اول پذیرفتن خودمه. پذیرفتنِ منِ بی اعتماد به نفس و سرزنشگر. قدم بلند و طولانی بعدی طی کردنِ پروسه درمانه. چیزی که شاید ۵-۶ ماه زمان ببره. فهمیدم که با اینکه تو سن پایینی برای درمان اقدام کردم ولی همین الانشم دو بار زخم‌هام جای من تصمیم گرفتن. بار اول زمانی که کنکور هنر ندادم با این توجیه که نمی‌خوام فقط با یه مشت تئوری وارد دانشگاه شم و بار دوم زمان انتخاب پارتنر. وقتی وارد عمق ماجرا شدم، به وضوح دیدم که من از فضای رقابتی فرار می‌کنم و همینطور از جایی که احتمال شکست وجود باشه می‌ترسم و حتی با وجود اینکه آرزوی رسیدن به هدفم رو دارم به خاطر مسیرش پا پس می‌کشم. فهمیدم که کودکِ درونِ زخمیم سراغ مردی رفته که توجه کردن و ابراز علاقه بلد نیست و حتی اون‌ها رو به رسمیت هم نمی‌شناسه. چه ترسناک می‌شد که سال‌ها می‌گذشت و زمانی که خیلی دیر شده بود با زخم‌هام رو به رو می‌شدم.
یه بار دکتر حرف جالبی بهم زد. گفت همه آدم‌ها زخم‌هایی از دوران کودکی‌شون دارن. چون توسط پدر و مادر‌هایی بزرگ شدن که خودِ اون‌ها هم زخم دارن. گاهی وقتی دنبالِ ریشه زخمی می‌گردیم، می‌بینیم تا چند نسل قبل از ما هم این زخم رو داشتن و ما درست مثل پدر یا مادرمون، وارث این زخمیم. اما این موضوع قرار نیست پدر و مادرهامون رو تبرئه کنه. ما همگی مسئول زخم‌هامون و انتقال کردن یا نکردنشون به نسل بعد هستیم.

و هیچکس، مطلقا هیچکس وظیفه خوب کردن حالِ مارو نداره به جز خودمون.

نه پارتنر، نه دوست و نه حتی روانشناس. روانشناس فقط مسیر رو نشون می‌ده و باز همه چیز پای خودته.

تو این روزها خودِ نوزده‌سالم رو شبیه پیرزنی می‌بینم که تمام موهاش سفید شده و منتظرِ ساعت 00:00 بیست و سوم شهریوره که جای خودش به فاطمه‌ سرحالِ بیست ساله بده و بی صدا برای همیشه پرواز کنه و تو آسمون‌ خاطره‌ها گم شه. فاطمه نوزده ساله رنج زیادی کشید. از شهریور پارسال که روز تولدش بود تا همین چند ماهِ آخر. آدم‌ها و ماجراهای زیادی رو پشت‌سر گذاشت و حالا اندازه یک عمر خسته‌ست. با تمام فشارها اما باز هم دست از خوب کردن حالِ خودش برنداشت و وقتی دید از توان خودش خارجه آستین‌هاش رو بالا زد و دنبالِ کمک رفت. تو این روزهای آخر می‌خوام بگم که خیلی بهش مدیونم. برای تمام تلاش‌هاش. دلم می‌خواست خداحافظی باشکوهی براش می‌گرفتم. برنامه یه سفر متفاوت رو چیده بودم اما نشد ولی احتمالا سفر دیگه‌ای در راه باشه که از قضا این هم برای خودم خیلی متفاوته. اولین سالیه که دلم می‌خواد کادوهای زیادی بگیرم. دلم می‌خواد برای خداحافظی از این سال سخت و فاطمه رنج کشیده، توجه‌های بیشتری بگیرم، شاید به جبران تولد پارسال که در بدترین و مأیوسانه‌ترین حالتِ ممکن رقم خورد. دلم می‌خواد شمع تولدم رو با حال متفاوتی فوت کنم. دلم می‌خواد امسال یک بار هم که شده پستچی زنگ در خونه رو بزنه و بگه «نامه دارین». کاش بتونم جبران کنم. کاش خداحافظی به یادموندنی‌ای بشه.

+ دلم می‌خواد این پی‌نوشت رو اضافه کنم و بگم امسال دقیقا 20 روز قبل از تولدم دومین مورد از لیست این پُست رو هدیه گرفتم. کنسرتِ گروه پالت که مدت‌ها بود آرزوش رو داشتم. می‌خوام این هدیه که اتفاقا اولین هدیه تولدمم هست رو نشونه‌ای بدونم برای اینکه قراره تو دهه جدید زندگیم موسیقی جریان داشته باشه و شاید حتی بخش مهمی از زندگیم باشه.

+ پیشنهادی دارین برای اینکه سال جدید زندگیم رو هیجان‌انگیزترش کنم؟ مثلا چالش خاصی یا تجربه جدیدی؟

+ نوشته شده در جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۰۱:۰۰ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان