نقطه سرخط

شبی که همه چیز تموم شد، مثل داغی لحظات اول در رفتن مچ دست، هیچ احساسی نداشتم. گمون می‌کردم مثل سری های قبله. حتی آخرین خداحافظِ بی جواب مونده ی خودمم، واقعی نیست. همه چیز شبیه یه خوابِ کوتاه و بده.

صبح که بیدار شدم، انگار آفتاب تند تر از همیشه می‌تابید. نون بربری صبحونه، مونده تر از روزای قبل بود. پنیر بو می‌داد. گردو ها تلخ بودند. یادم افتاده بود هزار ساله نوتلا نخوردم. جلوی آیینه به خودم نگاه کردم. قدم بیش از اندازه دراز بود. جوش های صورتم خیلی به چشم میومدند. وای از دندونام! همیشه زشت بودند و اون روز زشت تر. ناظم مدرسه ی پسرونه ی خیابون بغلی، بیشتر از هر روز دیگه ای پشت بلندگو داد می‌زد. صدای پارس سگ همسایه امروز بلند تر بود و نور آفتابی که از پنجره ها به داخل خونه می‌تابید چشمم رو می‌زد. 

چند ساعت که گذشت، حس کردم چیزی درونم خالیه. انگار وقتی خواب بودم، کسی دست انداخته و یکی از اعضای بدنم رو کنده و برده. قلبم، کلیه ام، معده ام همه سر جاشون بودند اما باز چیزی نبود. یه جای خالی بزرگ رو حس می‌کردم.

رفتم حموم. تمام «حالت چطوره» ها رو با «خوبم» جواب دادم. گریه نمی‌کردم. فقط خالی بودم. خالیِ خالی.

فردا صبحش آسمون همرنگ روزای قبل بود. دنیا دلش برام نمی‌سوخت. صندلی جلوی تاکسی گیرم نیومد. تمام راه تو قطار ایستاده بودم. استاد اسمم رو از لیست پرسش ها خط نزد. صف سلف دانشگاه شلوغ بود. همکلاسی ها مثل هر روز سلام و احوال پرسی می‌کردند. منم مثل قبل بودم. گفتم این قضیه دردناک نیست. باهاش کنار میام. پس کنار بچه ها خندیدم، غیبت کردم، حرف زدم. کنارشون هیچ غمی تو ذهنم نمیومد. دنیا مثل همیشه بود. 

بعد دانشگاه کلاس یوگا داشتم. تو مترو نشستم کف زمین و با صدای موسیقی اولافور آرنالدز تو گوشم ادامه ی کتاب «شفای زندگی» رو خوندم. ساعت ۴ رسیدم. هنوز یک ساعت و نیم وقت داشتم. مثل همیشه رفتم کافه ی سر راهم و باز مثل همیشه چایی و چیزکیک سفارش دادم. می‌خواستم جای همیشگی رو کاناپه های طبقه ی پایین بشینم اما پر بود. ناچار رفتم بالا. بعد از پله ها مستقیم چشمم افتاد به همون میز و صندلی ای که اولین بار نشسته بودیم. فقط همونجا خالی بود. نشستم رو صندلی ای که پنج دی ماه سال قبل اونجا نشسته بود. من رو به روش بودم. اولین بار بود می‌دیدمش. میز کوچیک بود و تمام مدت استرس داشتم پاهام به پاهاش بخوره. اون روز هم همین چیزکیک و چایی جلوم بود. همون لحظه بود که بالاخره همه چیز فروریخت و اشک هام گوله گوله از چشمام پایین اومدند. جلوی همه ی آدم های قهوه به دستِ لبخند بر لب، تو صندلی خودم مچاله شدم و گریه کردم. به یاد روزهای خوبمون. به یاد لبخند هاش. صداش. به یاد حس دست کشیدن روی ریش هاش. بوی سیگارش که با بوی تمام سیگار های جهان فرق داشت. و بعد حس عجیب تری سراغم اومد. با خودم گفتم یعنی دل اونم تنگ می‌شه؟ جفتمون به این نتیجه رسیده بودیم نباید ادامه بدیم. اون خیلی سرد برخورد کرده بود و من حالا داشتم تو ذهنم بهش فکر می‌کردم، همه چیز براش تموم شده بود؟ یه امیدواری مزخرفی تو وجودم پرسه می‌زد. امیدواری برای شکل گرفتن یه رابطه ی دوباره. همونی که عقلم یه «نه» ی محکم بهش میگفت و دلم خلافش رو می‌خواست. خودمو سرکوب کردم. اشکام رو از صورتم پاک کردم. راه افتادم سمت کلاس.

سر کلاس مربی مثل همیشه حال تک تکمونو پرسید. بهش گفتم خوبم ولی عادت ماهانه ام چند روزیه عقب افتاده و بدنم بهم ریخته. گفت امروز روی لگن تمرکز می‌کنیم که انرژیت راه بیفته. دیگه چیزی نگفتم. نگفتم قبل از کلاس برای اولین بار بین یه عالمه آدم اشک ریختم. براش از افکارم نگفتم. از حالِ دلم. 

وسط تمرین بودیم. روی زمین دراز کشیده بودیم و تمرین گردش ران پا رو انجام می‌دادیم. چشمام باز بود و به سقف نگاه می‌کردم. مربی اومد بالا سرم. پیشونیم رو ماساژ داد و آروم گفت اینقدر فکر نکن. فکرا رو بریز دور و رها باش. 

حالا، ده روز گذشته. تو این ده روز یه وقتایی شاد بودم و امیدوار به آینده و یه وقتایی غمگین ترین و ناامید ترین آدم دنیا. به خودم اجازه دادم که غمگین باشم. برای نبودِ کسی که یک سال ذهن و زندگیم رو درگیر خودش کرده بود، سوگواری کنم. می‌دونم که غم های بزرگتری وجود داره اما هر غصه ای به اندازه ی خودش ارزش سوگواری کردن داره. پس اگه قطره اشکی در چشمام جمع شد، بهش اجازه ی پایین اومدن می‌دم. اگه دلم هواش رو کرد، بهش فکر می‌کنم. چون می‌دونم زمان حلال همه ی درد هاست و می‌ذارم که آروم آروم کمرنگ و کمرنگ تر شه و می‌دونم که میشه. می‌دونم که این روز ها بالاخره بخشی از خاطرات گذشته میشه. فقط باید زمان داد. «این نیز بگذرد...»

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۳۶ توسط فاطمـه | نظرات

شروع یک ماجرا *7*

وقتی تو یوگا حرکتی رو انجام می‌دیم، بعدش باید بدنمون رو رها کنیم و توجه کنیم به اون قسمتی که از کشیدگی درد گرفته. ما باید به درد نگاه کنیم و حسش کنیم. در اون صورته که کم کم بدنمون رو می‌شناسیم.
راستش منم مثل شما پایان این داستان رو نمی‌دونم. اما اصلا پایانش چه اهمیتی داره؟
۴ ماه از اون شب گذشته. این ماجرا رو اینجا نگفتم برای اینکه یه قصه ی لوسِ رمانتیک تعریف کرده باشم یا صرفا برای ثبت یه خاطره از یه آشنایی باشه.
شما ماجرا رو به صورت یه داستان خوندید. وسطا کم و بیش به غصه های قبل از رسیدنمون اشاره کردم. غم هایی که بعد از رابطه به سراغم اومد، خیلی هاشون به مراتب بدتر بودند. حتی یه بار رو خوب یادمه، حس می‌کردم قلبم از شدت غم سنگین شده. انگار که بهش یه وزنه وصله. کمرم رو خم می‌کرد. رو به روی دخترعموم نشسته بودم، حالت صورتم رو دید. دیگه لازم نبود چیزی بپرسه. حرفیم نزدیم. آهنگِ نیازِ فریدون فروغی که خیلی دوستش دارم رو گذاشتم. فروغی می‌خوند و من تو فکر غرق بودم. بغض گلوم رو گرفت. یهو گفتم کاش هیچ وقت توی اون گروه عضو نمی‌شدم. این تنها باری بود که این حرف رو از ته دلم زدم. بهم گفت:«فاطمه، هیچ وقت این حرف رو نزن. شاید تو خودت اونقدر ها متوجهش نباشی، اما من هستم. به تغییراتت نگاه کن! به عوض شدن دیدت به خیلی چیزا. ببین! حالا خیلی چیزای بیشتری رو میتونی درک کنی و بفهمی! اینا همش به واسطه ی همین ماجرا بوده.»
چرا دروغ بگم؟ تا چند هفته ی پیش منم خیلی به پایانش حساس بودم. بار ها تا مرز تموم کردن پیش رفتیم. اما الان دیگه این احساس رو ندارم. حرف دخترعموم خیلی وقت ها تو مغزم می‌پیچید، وقتای خوشحالی برام مهم بود، اما وقتای غم می‌گفتم "گور بابای تغییر کردن! دارم عذاب می‌کشم! نمی‌ارزید!" اما یه شب نشستم فکر کردم و با خودم گفتم واقعا پایانش مهمه؟ تمام رنج و درد کشیدنا برای اینه که به پایان نرسه؟ یا حداقل به یه پایانِ بد؟ این رابطه شاید فردا یا یک هفته یا یک ماه یا حتی یک سال بعد تموم شه. و چند سال بعد هم فراموش یا کمرنگ میشه. و اون وقته که می‌بینی چیزی برات نمونده جز چهار تا خاطره.
تصمیم گرفتم درد هارو ببینم، حسشون کنم و با استفاده ازشون خودم رو بشناسم. مهم ترین چیزی که یه رابطه -هر رابطه ای- میتونه به آدم بده هم همینه. شناخت بیشترِ خودت.
من خوشحالم و هیچ وقت پشیمون نیستم از عضو شدن در اون گروه و آشنایی باهاش. من خوشحالم چون روزای خوش زیاد داشتم. روزایی که با یه لبخند گُنده روی صورتم به صفحه ی چت خیره میشدم و وقتایی که با یه حال خوب از دیدارش میومدم خونه. من خوشحالم چون به واسطه ی آشنایی باهاش چیزای جدیدی رو تجربه کردم. من خوشحالم حتی به خاطر غم هام. و خوشحالم از این رابطه که هر چند ممکنه یه روز تموم شه، اما باعث شد خودمو بهتر بشناسم و دیدگاهم رو به خیلی چیزا عوض کرد.

+ هفته ی پیش چند ساعت پشت سر هم نشستم و تایپ کردم. کلش رو یک جا نوشتم و اینم از آخریش.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۴۲ توسط فاطمـه | نظرات

شروع یک ماجرا *6*

یه شب بهاری بود. ۲۷ فروردین. گفت «ا» عاشق شده. عاشق یه دختر چادری تو دانشگاه. عشق در یک نگاه. بهش گفتم من این مدل عشق رو قبول ندارم. عشق واقعی اونیه که با شناخت به وجود بیاد. آدمی رو می‌بینی، کم کم باهاش آشنا می‌شی، علایقش رو می‌شناسی، اخلاقش رو می‌شناسی و بعد بهش دل می‌بندی. من این مدل عشق رو قبول دارم.
دقیقا یادم نیست چی گفتیم و چرا حرفمون کشید به اونجا که «ح» گفت «راستش رو بخوای من فکر می‌کردم عاشقت شم. چون هر چیزی که من میخواستم تو دوست دختر قبلیم باشه، توی تو بود. تو همش فکر می‌کردی تنهایی و می‌ترسیدی که من فکر کنم علایقت عجیب و غریبن و فکر کنم دیوونه ای، اون لحظه با خودم گفتم این دخترا خیلی کمن و فکر می‌کنن که این بده.»
بهش گفتم «اگه بحث راستگوییه، باید بگم که من اون اوایل اونجوری ازت خوشم نیومد. یعنی در حد یه دوست بودی. کم کم بهت علاقه‌مند شدم اما از یه جایی به خاطر دلایلی دیگه علاقه‌م از بین رفت و دوباره برام دوست معمولی شدی.»
می‌دونستم آخرای حرفام دروغ بود. هنوز خیلی دوستش داشتم. اما نمی‌تونستم بگم. اونم با وجود حرف قبلیش.
اصرار کرد که چرا علاقه‌م بهش از بین رفت. چه چیزی باعث شد اینجوری بشه و همین حرف ها ادامه پیدا کرد تا اونجایی که سه تا اسکرین شات از چت با دوستش فرستاد. گفت «فکر نمی‌کردم هیچ وقت اینارو بفرستم. حرفی که تو امشب زدی ترس چندین ماهه ی من بود. اینکه بگی بهم علاقه نداری.»
تو چت با دوستش گفته بود می‌ترسه بهم بگه دوستم داره. نکنه من برم و همین دوستی معمولی رو هم از دست بده. گفته بود فاطمه چند بار گفته ما زوج خوبی نمی‌شیم. گفته بود موقعی که دستامو گرفته ضربان قلبش تند شده.
بهش اعتراف کردم که منم همچنان دوستش دارم.
ما شبیه هم بودیم. هر دو علاقه مون رو پنهان می‌کردیم. ناخواسته همدیگه رو عذاب داده بودیم. و حالا یه اتفاق جدید در راه بود.
اون شب پایانِ یه دوستی معمولی و آغاز یه رابطه بود.

+قرار بود دیروز بذارمشا ولی نت نداشتیم -_- یه پُست دیگه مونده :) میذارمش زودِ زود.

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۲۳:۱۱ توسط فاطمـه | نظرات

شروع یک ماجرا *5*

هر شب به اون قرار فکر می‌کردم. به لحظه ای که دستم تو دستاش بود. از ذهنم بیرون نمی‌رفت.با غم عجیبی همراه بود. با غمِ علاقه ی یک طرفه. «ح» من رو به عنوان یه دوست معمولی می‌دید. نه بیشتر. اما من چی؟ اگه با دختری می‌رفت تو رابطه، من باید چیکار می‌کردم؟ حس می‌کردم نابود می‌شم. هیچی ازم نمی‌مونه.
شب ها موقع خواب اون بود تو فکرم. صبح ها که بیدار میشدم اولین واژه ای که به ذهنم می‌رسید اسمش بود. یه پیامش باعث میشد قلبم تند تند بزنه.
بار ها تلاش کردم فراموشش کنم. زیاد باهاش حرف نزنم که این احساسات یادم بره. اما نمی‌شد. تلاش برای فراموش کردنش فقط باعث میشد بیشتر بهش فکر کنم.
شب ها کابوس می‌دیدم. روز ها بی‌حوصله و غمگین بودم. اما چیزی به خودش نمی‌گفتم. حتی چند بار به شوخی بهش گفتم که ما هیچ وقت زوج خوبی نمی‌شیم. نمی‌خواستم حتی ذره ای فکر کنه بهش علاقه دارم.
قرار بود بعد از عید دیگه آنلاین نشه که تا کنکور خوب درس بخونه. با خودم گفتم این فرصت خوبیه برای فراموش کردنش. یک هفته آفلاین بود. تو همون یک هفته، یکی از دوستاش به اسم «م» تو اینستاگرام فالوم کرد. یه استوریش باعث شد یکم با هم حرف بزنیم. بهم گفت تو «ح» رو می‌شناسی؟ گفتم اره. من همون دختر فرندزیه ام! جواب داد که آره آره درمورد تو حرف زده بود قبلا. البته نه خیلی زیاد.
«م» بهم گفت میشه یه روز بریم کافه و با هم بیشتر آشنا شیم؟ گفتم فعلا عیده و درگیریم. خیلی شک داشتم. من «ح» رو دوست داشتم و الان باید با صمیمی ترین دوستش می‌رفتم کافه که بیشتر آشنا شم؟ اصلا خود «ح» خبر داشت؟
اما یه شب حرصم گرفت. دلم می‌خواست تو درونِ خودم از «ح» انتقام بگیرم. از اینکه من اینقدر دوستش دارم و اون نه. داشتم تصمیم میگرفتم که به «م» بگم بعد از مسافرت یزدمون بریم کافه.همون لحظه برام یه اس ام اس از سمت «ح» اومد. بهم گفت که دلش برام تنگ شده و الان داره آخرین آهنگی که براش فرستاده بودم رو گوش میده. ازم خواست قبل از مسافرتمون باهاش برم بیرون. منم قبول کردم. دل منم تنگ شده بود. فکر بیرون رفتن با «م» رو هم از ذهنم انداختم بیرون.
همون شب درمورد پیشنهاد «م» به «ح» گفتم. «ح» تعجب کرد. با «م» حرف زد و ازش خواست مستقیما منظورش رو بگه. «م» اومد پی وی من و بهم گفت که ازم خوشش اومده و برای همین می‌خواسته بریم بیرون. این فرصت خوبی بود که بفهمم «ح» به من علاقه داره یا نه. ازش پرسیدم چیکار کنم. چه جوابی به دوستش بدم. گفت نمی‌دونم. اگه همو دوست دارید برید بیرون، من کی باشم که بین دو نفر وایسم. اما استقبال زیادیم نکرد.
من فردای اون شب جواب قطعیم رو به «م» دادم. گفتم که علاقه ای بهش ندارم.
تو قرارمون دیگه حرفی از اون ماجرا نزدیم. یه فیلم عجیب و غریب از هنر و تجربه دیدیم و بعدم رو نیمکت پارک هنرمندان نشستیم. هوا گرم تر از این بود که دستام یخ کنند. تو سینما بهش گفتم تا حالا موتور سوار نشده‌م. اصرار کرد که بیا با موتور بریم اون بستنی ای که قولش رو بهت داده بودم برات بخرم. پشت موتور نشستم و تا چهارراه استانبول و اون طرفا رفتیم. سعی می‌کرد یه جاهایی تند بره که من رو بترسونه و بعد از جیغ من می‌خندید. رسیدیم بستنی فروشی و موتور رو پارک کرد تو پیاده رو. دو تا بستنی قیفی خرید. بهش گفتم بیا عینک هامونو عوض کنیم ببینیم چه شکلی می‌شیم. از آینه ی موتور خودمونو دیدیم. من و اون. با عینک های همدیگه. تو یه قاب. تنها صدایی که تو مغزم تکرار می‌شد این بود «ما چقدر به هم میاییم»

+اینکه تو یک روز 2 تا پُست گذاشتم دلیل اینه که میخوام حتما تا فردا تموم شه. که باز اونم دلیلی داره که خودتون میفهمید.

+ نوشته شده در جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۲۱:۲۳ توسط فاطمـه | نظرات

شروع یک ماجرا *4*

تجربه ی فوق العاده ای بود برای من. چی بهتر از داشتن یه دوستِ معمولی پسر با اشتراکات زیاد؟ من هیچ احساسی بهش بیشتر از دوست معمولی نداشتم. اما به عنوان دوست خیلی ازش خوشم میومد.
صحبت هامون مثل قبل ادامه داشت. حتی بیشتر شده بود.
روز ها گذشت و رسید به دی ماه. همون وقتی که تو تهران چند روز برف بارید و همه جا سفیدپوش شد. یکی از شب های برفی قرار دوممون رو تعیین کردیم. سینما بعد هم کافه ی مورد علاقه ی «ح».
تو سینما بود که کم کم یه احساس عجیبی بهم دست داد. خیلی ضعیف. اما بود. فیلم مزخرف بود. جز من و اون، ۵-۶ نفر دیگه هم بودند. بعضی وقت ها با صدای بلند حرف می‌زد و من بهش اعتراض می‌کردم و از قانون‌مندی من خنده‌ش می‌گرفت. یکم که گذشت دیدم دوتایی داریم فیلم رو مسخره می‌کنیم. جفتمون شاد بودیم. بهمون خوش میگذشت.
بین برف ها راه می‌رفتیم و مراقب بودیم زمین نخوریم. تو کافه به حساب من یه ظرف سیب زمینی سفارش دادیم و نوشابه. ازش پرسیدم که انتخاب واحدش کیه. سعی می‌کرد بهم نگاه نکنه. با پریشونی گفت نمیدونم، فکر کنم هفته ی دیگه. سوال های بعدی رو هم درمورد دانشگاه با همین حالت جواب می‌داد. عجیب بود اما اونقدری برام مهم نبود. از این بحث گذشتم و بازم به حرفای قبلی مون ادامه دادیم.
بعد از اون قرار وقتی یک هفته بهم پیام نداد و بی‌قرار شدم، فهمیدم احساسی که بهش دارم بیشتر از یه دوسته. اما بالاخره پیام داد و همه چیز مثل قبل ادامه پیدا کرد جز احساسِ من که مدام بیشتر و بیشتر می‌شد.
تا قرار بعدی‌مون فاصله ی زیادی افتاد. و تو اون مدت یک چیز هایی برام معلوم شد. اولین و بزرگترینش این که دانشجو نیست. هم سن من بود اما دو ماه مونده به کنکور تصمیم گرفته بود به جای ریاضی، کنکور هنر بده و در نتیجه اون زمان پشت کنکوری بود. می‌گفت چند بار می‌خواستم بهت بگم اما ترسیدم. «ا» از اون وقتی که تو گروه اعلام کرده بود «ح» سینما می‌خونه، تو عمل انجام شده قرارش داده بود. دومین چیزی که ازش فهمیدم این بود که سه سال با یکی از دخترای فامیلشون تو رابطه بوده و فروردین ۹۶ باهاش تموم کرده بود.
هر دو تا موضوع تا حدی اذیتم کرد. حتی دومی بیشتر از اولی اما باعث نشد علاقه ام بهش کم بشه یا از بین بره.
سومین قرار نزدیکای عید بود. برای تولدش کادو خریده بودم. یه ماگ و پیکسل فرندزی به همراه یه کارت پستالِ فرندزی که خودم اختصاصی سفارشش داده بودم. تو پارک لاله قرار گذاشتیم. استرسم بیشتر از دو تا قرار قبلی بود. حسی در من بود که تو دو قرار قبلی نبود.
قرارمون متفاوت تر از قبلیا بود. نه فقط به خاطر حس من. به خاطر اتفاقی که افتاد. روی نیمکت نشسته بودیم. سردم شده بود. کت جین تنم بود و لباسم جیب نداشت. دستام از شدت سرما هم رنگ لاک ناخن هام شده بود،قرمز. پرسید سردته؟ گفتم اره، ببین دستامو. دستاش رو از جیبش دراورد دست زد به دستای یخ زده‌م. گفت اوه اوه. دستای من گرمه، میخوای دستاتو بگیرم؟ مخالفتی نکردم. دستامو گرفت. صدای ضربان قلبمو که تند تر شده بود می‌شنیدم. چه بلایی داشت سرم میومد؟

+ باید پُست های بعدی رو زودتر بذارم. تا فردا تمومش میکنم احتمالا.

+ نوشته شده در جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۴۴ توسط فاطمـه | نظرات

شروع یک ماجرا *3*

چند وقتی گذشت. ما همچنان هر شب با هم حرف می‌زدیم. حرفامون تمومی نداشت. همون شب اول آیدی اینستاگرامم رو خواسته بود و استوری ها و پست های اینستا هم بهانه ای شده بود برای حرف زدن هامون.
«ح» اصرار داشت که «ا» بویی از حرف زدن های ما نبره. می‌گفت «ا» آدمیه که قبول دوستی معمولی بین دختر و پسر براش سخته و با فهمیدن ارتباط ما ممکنه فکرای بدی بکنه.
و این‌طور شد که ما دوستیِ معمولیِ پنهان خودمون رو ادامه دادیم.
یک شب، پیام داد و گفت «تا حالا از اون چیزکیک هایی که چندلر و ریچل می‌خوردن، خوردی؟»
«آره! دوستم استاد درست کردن چیزکیکه. چند بار برام درست کرده.»
«نه نه. منظورم هر چیزکیکی نیست. دقیقا از همون چیزکیک ها. با پنیر زیاد.»
«خب در اون صورت، نه نخوردم.»
«یه جایی رو می‌شناسم که از اون چیزکیک ها داره!»
«کجا؟»
«به این راحتی که نمی‌گم!»
«چی می‌خوای در ازاش؟»
«با هم بریم اونجا و تو مهمونم کنی!»
«قبوله! حالا کجاست؟»
«نه دیگه. هر وقت رفتنمون قطعی شد، اون موقع حدودش رو می‌گم و بعدش با هم می‌ریم. یه کافه ی کوچیک و بی نام و نشونه.»
درخواست بیرون رفتنش رو هر شب تکرار می‌کرد و من به نحوی می‌پیچوندم. مطمئن نبودم. ارتباطم با پسرای جوون خیلی خوب نبود و می‌ترسیدم وقتی که ببینمش تمام مدت از خجالت عرق کنم و هیچی نتونم بگم. از اون گذشته بحث مامان و بابا هم بود. می‌دونستم ماجرای اینم باید مثل ماجرای محمد، اون یکی دوستِ معمولی پسرم، قایم کنم و خب خیلی سخت بود.
تا اینکه بالاخره تسلیم شدم. روز و ساعت تعیین کردیم. شماره هامونو رد و بدل کردیم و قرار شد تو فلان ایستگاه مترو همدیگه رو ببینیم.
اولین اتفاق عجیب رخ داد. منی که همیشه ی خدا آن تایم بودم، ۴۰ دقیقه دیر به قرار رسیدم! اصلا نمی‌دونم چطور اینقدر دیر شد! از استرس زیاد؟ هیجان؟ ساعت از دستم در رفته بود؟ نمیدونم. فقط میدونم درحالی که از ایستگاه مترو میومدم بیرون و پشت تلفن بهش می گفتم که من شال سبز سرمه، از زمان قرارمون ۴۰ دقیقه گذشته بود.
دیدمش. شبیه همون آدمِ توی عکس هاش بود. یکم قد کوتاه‌تر البته. سلام کردیم و راه افتادیم سمت کافه. اسم کافه رو ازش پرسیدم. با شیطنت خاصی جوابم رو داد. یه کافه ی معروف بود. با عصبانیت ساختگی همراه یه لبخند ریز گفتم پس چرا بهم گفتی یه کافه ی بی نام و نشونه؟ گفت به خاطر اینکه میخواستم با هم بیاییم و مهمونم کنی.
طول کشید تا یخم باز شه و بتونم درست حرف بزنم. رفتارش به آدم احساس راحتی می‌داد. فکر کنم یه دو ساعتی با هم بودیم. با وجود اصرار من، پول کافه رو خودش حساب کرد. اومدیم بیرون و رفتیم پارک لاله یکم نشستیم، بعدم تا دم مترو  رفتیم و خداحافظی کردیم.

+ادامه داره فعلا :)

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۰۱:۵۵ توسط فاطمـه | نظرات

شروع یک ماجرا *2*

فکر می‌کنم من بیشتر از هر کس دیگه‌ای از اومدنِ «ح» تو گروهمون خوشحال شدم. تا قبل از اومدنش، بحث های گروه فقط سیاسی بود. کتاب های انتخابی‌شونم همینطور. عملا فقط تماشاگر بودم. چون نه علاقه ای به سیاست داشتم نه اطلاعاتی. اما وجودِ یه آدم سینما دوست باعث می‌شد یه موضوعی باشه که منم بتونم در اون مشارکت کنم. و بالاخره یک شب رسید. شبی که «ح» فیلم سینما پارادیزویِ تورناتوره رو به عنوان اولین فیلم گروه معرفی کرد و من دقیقا همون شب فیلمِ مالنا که کار همون کارگردانه رو دیده بودم و بالاخره تونستم در حد چند تا پی ام تو اون گروه حرف بزنم. چند شب بعد هم یه پوستر از یه ایونت رو فرستادم که قرار بود یه جهانگرد و عکاسِ معروف خارجی فلان تاریخ و فلان ساعت تو فلان گالری بیاد. «ح» به پیامم واکنش نشون داد و گفت که عاشق این عکاسه س. گفتم منم همینطور، حیف که زبانم خوب نیست که باهاش حرف بزنم. جواب داد من کلاس زبان نرفتم اما با دیدن فیلم و سریال خیلی یاد گرفتم.
قبل از اینکه بگم چه جوابی دادم، می‌خوام فلش بک بزنم به همون روزی که عضو گروه شد. از روی کنجکاوی عکسای پروفایلش رو نگاه کردم. چند تاشون پوستر و عکس از سریال فرندز بود! سریالِ محبوب من که ۶ بار از اول تا آخر دیده بودمش. نگم از خوشحالیم وقتی فهمیدم که طرفداره فرندزه. اما در کنار خوشحالی چیزی هم قلقلکم می‌داد. دلم می‌خواست بدونم در چه حد طرفدار فرندزه؟
و اون شب فرصتش فراهم شد. بهش گفتم «من بیشتر با دیدن فرندز زبانم خوب شده.» «فرندز؟ وای شما هم طرفدار فرندزین؟» «آره،من روانی فرندزم. ۶ بار از اول تا آخر دیدمش!» «جدیییی؟ منم ۹ بار دیدمش!»
کافیه که یه طرفدارِ سرسخت فرندز، یکی شبیه خودش رو پیدا کنه. اون وقته که دیگه حرفاشون تمومی نداره. پشت سر هم با هیجان پیام می‌دادیم. کم کم به این نتیجه رسیدیم که ممکنه بقیه ی اعضا از پیام هامون عصبی بشن. از همه ی گروه عذرخواهی کردیم و همون موقع «ح» اومد پی وی من و دوباره حرف زدن هامون رو از سر گرفتیم.خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می کردم فعل هامون از جمع به مفرد تبدیل شد. تا نیمه های شب پیام دادیم و من به خاطر اینکه فردا صبحش کلاس داشتم ازش خداحافظی کردم و خوابیدم.
فردا شب، دوباره پیام داد و باز حرف زدیم. این سری علاوه بر فرندز، فیلم های نولان و بعضی کارگردان های دیگه هم به موضوعات حرفامون اضافه شده بود. و این ماجرا تا چند شب ادامه داشت. همون وقت ها بود که فهمیدم «ح» در واقع پسرعمه ی مامانِ «ا» عه و با وجود دور بودن نسبت فامیلیشون، خیلی نزدیک و صمیمی بودند و از بچگی با هم بزرگ شده بودند.
بچه های گروه کم کم تصمیم گرفتند روزی رو تعیین کنند و همه مون دورِ هم جمع شیم و بحث و گفت و گوهای بیشتری داشته باشیم. از «ح» پرسیدم میاد یا نه. هم می‌خواستم از نزدیک ببینمش هم نمی‌خواستم. می‌دونستم وقتی ببینتم می‌فهمه چقدر خجالتی و ساکت تر از فاطمه ای هستم که تو فضای مجازی‌عه.
اون سه شنبه ای که تعیین کرده بودیم رسید و «ح» نیومد به جمعمون. گفت خواب مونده و نتونسته خودش رو برسونه. غیر از این مورد، روز خوبی بود. بالاخره یکم با بچه ها ارتباط گرفته بودم و خوشحال بودم.

+ادامه ی ماجرا رو در پست های بعدی میگم.

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۰۴ توسط فاطمـه | نظرات

شروع یک ماجرا *1*

بعد از مشکلی که چند سال پیش برای بلاگفا به وجود اومد، تمامِ پُست های باقی مونده ی وبلاگم رو کپی کردم و برای خودم نگه شون داشتم. چند وقت پیش، زمانی که داشتم لپ تاپم رو برای تعمیر کردنش خالی می‌کردم، چشمم خورد به نوشته هام. هوس کردم بازشون کنم. یادم افتاد که اون زمان چقدر از روزمرگی هام می‌نوشتم. از کوچک ترین چیز های زندگی. از غم و ناراحتیِ روزای آخر سال اول دبیرستانم، زمانی که چند تا از دوستام قرار بود رشته ای غیر از انسانی رو انتخاب کنند و ما از هم جدا می‌شدیم و خیلی خاطرات دیگه.
نوشته بودم که می‌خوام از اتفاقات این مدتم بگم. خوندنِ اون پُست های قدیمی تشویقم کرد که دوباره از زندگیم و روزمرگی هام بنویسم. برای گفتنشون زبانِ محاوره رو انتخاب کردم. مثل اون وقت ها. نمی‌خوام با سخت گرفتن، خودمو اذیت کنم. محاوره رو انتخاب کردم که شاید راحت تر حرف بزنم.
سه ماهِ دیگه میشه یک سال. یک سالی که تحول بزرگی به زندگیم وارد شد. شاید چند سال دیگه بهش نگم بزرگ اما برای الان بزرگه. چون تغییرم داده. اونقدری تغییرم داده که می‌تونم بگم فاطمه ی پارسال و فاطمه ی امسال تفاوت چشم‌گیری با هم دارند.
آبان ۹۶ بود. دو ماه بود که دانشگاه رفته بودم و اصلا دوستش نداشتم. تصورم از دانشگاه خیلی فرق داشت. دلم می‌خواست دوستی های فارغ از جنسیتی بینمون باشه. دختر و پسر. اکیپ بشیم و بگردیم و بچرخیم و به اصطلاح «جوونی کنیم». اما این شکلی نشده بود. از ۵۹ نفر ورودی روزنامه نگاری، ۸ تا پسر داشتیم. یه تعداد کمی از بچه های روابط عمومی و مطالعات ارتباطی هم بودند. چند تا از پسرا از اون دست آدم های مذهبی بودند که تنها ارتباطشون با دخترا در حدِ جواب سلام بود. چند تای دیگه شون چشمشون فقط به کتاب درسی هاشون بود و ۲-۳ نفرِ باقی مونده هم خجالتی بودند و کافی بود دختری ازشون سوالی بپرسه که لپ هاشون گل بندازه و خودشونو تو دانشکده گم و گور کنند.
اواسط آبان، یکی از پسرای درس‌خون دانشگاه (که با وجود درس‌خون بودنش اصلا ادب و تربیت نداشت و این رو بعد ها فهمیدیم) سر آنتراکِ کلاس مبانی ارتباطات، دوست من «ل» که دختر فعالی تو بحث های سرکلاس بود رو صدا زد. یکم با هم صحبت کردند و «ل» اومد سر جاش نشست. ازش پرسیدم آقای فلانی چیکارت داشت. جواب داد «دارند یه گروهی درست می‌کنند از آدمایی که فکر می‌کنند تو زمینه ی روزنامه نگاری فعال‌تر و علاقه‌مندترن. ازم پرسید که می‌خوام عضو گروهشون بشم یا نه. منم قبول کردم. بهم گفتند اگه دوستت هم همچین آدمیه، عضوش کن.» حقیقتش رو بخوایید، ته دلم می‌خواستم که عضو شم. بدم نمیومد که یکم بیشتر با بچه ها آشنا شم اما می‌دونستم که نه اونقدر فعالم و نه اونقدر اطلاعات دارم که به درد اون گروه بخورم. برای همین با «ل» مخالفت کردم. بهش گفتم که من نمی‌تونم فعالیت کنم. اما دوستم اصرار کرد و گفت چیزی نمیشه و همون لحظه من رو عضو گروه تلگرامی‌شون کرد. ۸ نفر بودیم تو گروه. دو تا پسر از بچه های دانشکده ی خودمون، یه پسر از بچه های حقوق و بقیه هم دخترای هم رشته ی خودمون. چند وقتی گذشت و اواخر آبان شد. همون پسر که من اینجا بهش «ا» می‌گم یه پسرِ دیگه رو عضو گروه کرد و بلافاصله این پیام رو داد «یکی از دوستام رو عضو کردم. رشته ش سینما عه و قراره تو معرفی فیلم های گروه بهمون کمک کنه.»
و همه ی ماجرا از اون زمان شروع شد.
+برای طولانی نشدن پُست بقیه ش رو به مرور زمان تو پُست های بعدی می‌گم.

+چون ماجرای طولانی ایه و بخشی از زندگیمه، نخواستم اسم کامل آدما رو بنویسم،شاید دوست نداشته باشند.

+هنوز نمیدونم چه عنوانی برای این چند رشته پُست باید انتخاب کنم. احتمالا نام عوض میشه.

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۳۰ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان