رسم تلخ دنیا

میخواستم که فراموشش کنم. باید فراموشش میکردم. اما دقیقا از همان روز نامِ تمام کوچه و خیابان ها، تمام مغازه ها، رستوران ها، نویسنده کتاب های دانشگاه، هم نامِ او شد. هر کجا سر می گرداندم، او بود. و من آواره ای در کوچه و خیابان هایی به نامِ او.
آخرین بار وقتی که تصمیم گرفتم چشمم را به تمام نام های اطرافم ببندم، رهگذری تلفن به دست نامِ او را گفت،با یک «جان» کنارش.
و همان جا شکستم.
او فراموش شدنی نبود.
و من تا ابد آواره ای بودم در دنیایی که پر بود از او و خاطره هایش.
+ رسم دنیا را نمیفهمم. این چه رازی ست که هر زمان کسی در دنیا فکرت را مشغول کرده باشد، همه جا نامِ او را میبینی؟ آخ که چقدر این لحظه ها تلخند.

+ به موضوعات وبلاگم نگاه می کنم. بدون تردید جایش در "دلتنگی"ست...

 

+ نوشته شده در يكشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۵۲ توسط فاطمـه | نظرات

بیستِ اسفند ماه

بیست اسفندِ سالِ قبل، جلوى چشمانم است. انگار همین دیروز بود. یک سال از صبح پنجشنبه اى که قرار بود براى خرید عید به بازار برویم که صداى غم آلودِ پدر از پشت گوشى تلفن قلبمان را به لرزه درآورد. لباس هاى سیاه مان را از کمد بیرون آوردیم و بر تن کردیم.
به همین سادگى تنهایمان گذاشته بود؛ شبى از شب هاى زمستان، خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود.
تحویلِ سال هاى قبل، " او " بود و بقیه گاهى نصفه و نیمه بودند و گاه هرگز نبودند. اما عیدِ آن سال، همه بودند و " او " دیگر نبود.
یک سال از نبودنش گذشت و من از اول فروردینِ ٩٥ سر خاکش نرفته ام. نرفته ام چون باور ندارم که دیگر نیست. سال قبل به هرکس مى گفتم باور ندارم، مى گفتند طبیعى ست، الان داغى، کمى که بگذرد باور مى کنى. اما یک سال گذشت و من هنوز باور نکرده ام. حتى همین الانش منتظرم زنگ بزند خانه مان و بگوید دلش برایم تنگ شده و زود بروم خانه اش...

#مادر_بزرگ

+ نوشته شده در جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۱ توسط فاطمـه
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان