جایی در ناکجا

سفر یزد چیزی بود که مدت ها انتظارش را می کشیدم اما همزمانی با حال روحی خرابم، تمام لذتش را ازم گرفت. چهاردهم فروردین بود که راه افتادیم. گرمی هوا و بدتر از آن شلوغی مکان های تاریخی-با وجود تمام شدن عید- شرایط را خیلی بدتر کرد. البته هر کس نداند خودم خوب می دانم که همه اش بهانه بود. این فکر های توی سر خودم بودند که نمی گذاشتند از چیزی لذت ببرم. فکر هایی که به موقع ازشان اینجا می نویسم.

یزد اما با تمام سختی هایش، قسمت خوبی داشت که نمی توانم ازش بگذرم. لذت دیدنِ کویر. صحنه ای که دلم می خواهد هزار بار دیگر هم تجربه اش کنم. هوا کم کم داشت تاریک می شد و مردمی که تمام مدت جیغ زده و شادی کرده بودند در حال برگشتن بودند. حالا کویر خودش بود. خودش با سکوت مرگبار و عجیبش. هوا تاریک می شد و شن های داغ رفته رفته خنک می شدند. روی تپه دراز کشیدم و به آسمانی زل زدم که ستاره هایش آرام آرام خودشان را به نمایش می گذاشتند. هر چقدر هوا تاریک تر میشد، ستاره های بیشتری معلوم می شدند. به مامان گفتم:" باورت میشه این ستاره ها خیلی سالِ پیش مرده ان و الان نورشون داره به ما میرسه؟دنیا همینقدر بزرگه و ما همینقدر کوچیک". آسمان با تمام وسعت پهن بود جلوی چشمانمان. شن های زیر بدنمان خنکی ملسی داشتند. آنقدر حال عجیبی بود که نمیخواستم هیچ وقت تمام شود. شب کویر اما سکوت ترسناکی دارد. به قدری ساکت است که حس میکنی در خلأ شناوری. از همه جا جدایی. از همه ی آدم ها، فکر ها، ماجراها. انگار در نقطه ای قرار داری که در هیچ نقشه ای نیست. درست وسطِ ناکجا...

+من بلد نیستم خوب بنویسم و توصیف کردنم قوی نیست اما دلم می خواست چیزی از کویر اینجا به یادگار داشته باشم!

+عکس از شب کویر ندارم. باید به همینی که گرفتم دل خوش کنم :(

+ نوشته شده در شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۷ ساعت ۰۱:۱۳ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان