من میگفتم: ما سرزمین غریبی داریم. اگر آن را بشناسی حتما عاشقش میشوی. چه باسواد باشی چه کم سواد، چه روشنفکر باشی چه غیر روشنفکر...هر چه باشی، طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو در میآورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو میآموزد. از پی دیدن و شناختنش دیگر نمیتوانی در مقابل آن بیتفاوت بمانی، دیگر نمیتوانی نسبت به آن غریبه باشی و به آن فکر نکنی، نمیتوانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: "میروم امریکا، میروم اروپا، میروم یک گوشه دنیا راحت و آسوده زندگی میکنم، میروم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، میروم و خودم را خلاص میکنم." نمیتوانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصههای مردمش را دردها و غصههای تن و روح خودت ندانی، گلهایش را گلهای باغ و باغچهی خودت ندانی، کویر و دریا و کوههای برهنهاش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبهی قدیمیاش، روان جاری اجدادت را نبینی. صدای آبهای مستِ رودخانههایش را همچون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی، و نمیتوانی برای بازسازیاش قد علم نکنی، پای نفشری، یک دندنگی نکنی و فریاد نکشی...نمیتوانی،نمیتوانی...
~ ابن مشغله | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | صفحه 105
هر سازش یک عامل سقوط دهنده است؛ حالا چه مقدار باعث سقوط میشود مربوط است به نوع سازش. و منظور من از سازش، فدا کردن یک باور و اعتقاد است در زمانی که هنوز به صحت آن باور و اعتقاد، ایمان داریم.
~ ابن مشغله | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | صفحه 62
کسی که نجابت را دکان میکند، به نجابت و شرافت خودش ایمان و اعتقادی ندارد.
~ ابن مشغله | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | صفحه 74
ما، بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.
~ ابن مشغله | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | صفحه 78
اگر محاکمهای به قصد محکوم کردن انسان وجود داشته باشد، محاکمهای است که روح انسان آن محکومیت را باور داشته باشد و بپذیرد. تنها در این صورت است که سخنهای دیگران، اشارههای دیگران، نیش و کنایههای دیگران و هر حرکت نادیدنی دیگران، چه با خبث طینت آمیخته باشد و چه صادقانه باشد، جای واقعی خود را در قلب و مغز مییابد و زخم دردناک خود را میزند.
~ ابن مشغله | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | صفحه 92
کافیست که یک قدم برداری. دیگر محال است که بتوانی به جای اولت برگردی. اگر همان یک قدم را به عقب بگذاری، درست سر جای اولش، فقط خیال میکنی که برگشتهای حقیقت این است که خیلی چیزها عوض شده، خیلی چیزها فرق کرده. زمان دیگر آن زمان نیست. فضا آن فضا نیست، پا عینا همان پا نیست، کفش، عینا همان کفش نیست، و تو همان آدمی که یک قدم به جلو برداشته بودی، نیستی. بنابراین در هر شرایطی و به هر صورتی یک قدم به جلو برداشتن، مسئلهی بسیار مهمیست.
~ ابن مشغله | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | صفحه 101
ما قبل از هر چیز به یک رستاخیز اخلاقی نیازمندیم.
~ ابن مشغله | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | صفحه 53
بگذار بادکنکها را آنقدر باد کنیم که با صدا بترکند و صدای مادر را دربیاورند؛ اما دیگر، هرگز، دل بر لاشهی هیچ بادکنکی نسوزانیم.
~ ابوالمشاغل | نادر ابراهیمی | نشر روزبهان | صفحه 12
شاید پدر درست میگفت. فقط یک پایان یا یک جواب یا یک نفر نیست که میتواند ما را خوشحال کند یا نکند. شاید ما بتوانیم دوباره شروع کنیم، آدمهای دیگری بشویم.
~ نامه گمشده | جیلین کانتور | نشر کتابسرای تندیس | صفحه 310
هیچ مرگی طبیعی نیست. آنچه بر سر انسان میآید هرگز نمیتواند طبیعی باشد، زیرا حضور انسان جهان را به پرسش میکشد. همه میمیرند، اما مرگ هر آدمی برای او یک سانحه است. حتی اگر آن را بشناسد و به آن تن در دهد، باز خشونتی است ناروا.
~ مرگی بسیار آرام | سیمون دوبووار | نشر ماهی | صفحه 128
همه میدانیم اشیا چه قدرتی دارند. زندگی در آنها محصور و منجمد میشود و در عین حال حضوری زندهتر مییابد.
~ مرگی بسیار آرام | سیمون دوبووار | نشر ماهی | صفحه 118
وقتی عزیزی میمیرد، ما بهای زنده ماندن را با هزار تأسف و حسرت میپردازیم. با مرگ آن عزیز است که یگانگی بی همتایش بر ما مکشوف میشود. او وسعتی پیدا میکند به اندازه تمام جهان، جهانی که غیبتش آن را برای او نابود میکند، حال آن که حضورش به آن معنا میبخشید. دائم با خود میگوییم ای کاش لحظههای بیشتری از زندگیمان را به او اختصاص داده بودیم، چه بسا لحظه لحظه زندگیمان را.
~ مرگی بسیار آرام | سیمون دوبووار | نشر ماهی | صفحه 112
بعضی وقت ها فکر میکنم این میزان اندوه نیست که مهم است، بلکه مهم این است که چقدرش را بتوانی تاب بیاوری. شاید بعضی آدم ها آسیب پذیر باشند، یا شاید هر آدمی در مقطع خاصی آسیب پذیر تر باشد، اما من آدم هایی را دیده ام که از اتفاقاتی وحشتناک جان سالم به در برده اند، حتی از دست دادن فرزند. آدم هایی را هم دیده ام که کاملا در مشکلاتشان غرق شده اند؛ مشکلات آهسته آهسته زیر پوستشان میخزد و آن ها را از درون میخورد، تا جایی که دیگر به نظر میرسد واکنششان به آن مشکل از خود آن مشکل بدتر است. آن ها بی رحم و تلخ میشوند، برای همین سخت یادت میماند که برایشان دل بسوزانی.
~ کتابفروشی کوچک بروکنویل | کاتارینا بیوالد | نشر کوله پشتی | صفحه 91
میبایست درک هولناکی بوده باشد: درک اینکه هنوز کتاب های خیلی زیادی وجود داشت که هرگز نمیتوانست بخواندشان، داستان های خیلی زیادی که بدون او اتفاق میافتادند، نویسنده های خیلی زیادی که هرگز آن ها را کشف نمیکرد.
~ کتابفروشی کوچک بروکنویل | کاتارینا بیوالد | نشر کوله پشتی | صفحه 75
استر خودش باید میدانست کسی که ترک میکند، دردی ندارد. کسی که ترک میکند، صحبت نمیکند، زیرا حرفی برای گفتن ندارد. کسی که ترک میکند آماده است. درد بزرگ این است. کسی که ترکش میکنند، نیاز دارد تا ابد صحبت کند. و همه ی این صحبت ها تلاشی است برای گفتنِ این که دیگری اشتباه کرده است. اگر فقط متوجه ماهیتِ واقعیِ همه چیز میشد، این انتخاب را نمیکرد و در عوض او را دوست میداشت. مفهوم صحبت کردن آن طور که صاحب سخن مدعی ست، روشن ساختن نیست، بلکه متقاعد کردن است و قانع کردن...
~ تصرف عدوانی | لنا آندرشون | نشر مرکز | صفحه 167
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با تو از بین میرود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ میشوی؛ ناقص میمانی. خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمیست که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمیست که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان میکنی دیگر هیچگاه نخواهی خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی. بی آن که جهت را بدانی. فقط زمان حال را نجات میدهی. شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، چشم سومی در وجود انسان باز میشود. چشمی که بسته نمیشود. و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است، پس از این فراق نیز وصالی ابدی.
~ ملت عشق | الیف شافاک | نشر ققنوس | صفحه ی 497
حس میکنم رفته ای. انگار یک روز سوار قطاری قدیمی شده باشی و من دیر به ایستگاه رسیده باشم. آنقدر دیر که دیگر توی ایستگاه به آن بزرگی پرنده پر نزند و فقط صدای خش خش کشیده شدن جارو روی زمین سنگی بیاید. جارویی که دارد دستمال های خیس و مچاله و پاکت های باز نشده ی نامه را جمع میکند. همان نامه هایی که به دست های بیرون آمده از پنجره ی قطار نرسیده. مگر چقدر میشود پشت سر قطار دوید. یک جایی باید پاکت را بین زمان و آسمان رها کرد. یک جایی باید برگشت و از ایستگاه خارج شد. حس میکنم تو هم سوار همان قطار بودی. تابستان چند سال پیش. هیچ نمیدانم نگاهت چند بار لای جمعیت دنبال من گشته. هیچ نمیدانم که دست تو هم برای گرفتن نامه ای، از پنجره ی قطار بیرون بوده یا نه. اما مطمئنم که رفته ای. در یک روز داغ تابستان.
~ کار من جادو کردن است | آنالی اکبری | نشر چارچوب | صفحه ی 66
وقتی آدم ها در غم یکدیگر شریک نشوند، غم در آدم ها شریک میشود.
~ مردی به نام اوه | فدریک بکمن | نشر نون
سونیا همیشه میگفت: “دوست داشتن یه نفر مثه این میمونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه ی چیز های جدید میشه، هر روز صبح از چیز های جدیدی شگفت زده میشه که یهو مال خودش شده اند و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه ها و چم و خم هایش خیر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چی کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کفپوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چجوری باید در کمد های لباس رو باز کنه که صدا نده و همه ی این ها راز های کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه ی خودت هستی.”
~ مردی به نام اوه | فدریک بکمن | نشر نون
به قول ایاز، با دو دسته نمیشود بحث کرد، بیسواد و باسواد.
~ سمفونی مردگان | عباس معروفی | نشر ققنوس | صفحه ی 127
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
~ سمفونی مردگان | عباس معروفی | نشر ققنوس | صفحه ی 233
مایا یادت باشد: چیز هایی که ما در بیست سالگی نسبت به آن ها عکس العمل نشان میدهیم، لزوما همان چیز هایی نیستند که در چهل سالگی به آن ها واکنش نشان میدهیم و برعکس. این مسئله در مورد کتاب ها و زندگی هم صدق میکند.
~ زندگی داستانی ای.جی.فیکری | گابریل زوین | نشر کوله پشتی | صفحه ی 52
آدم ها دروغ های کسل کننده ی درباره ی سیاست، خدا و عشق میگویند. اگر میخواهی چیزی درباره ی خود واقعی کسی بدانی، پاسخ این سوال کمکت میکند :"کتاب مورد علاقه ات چیست؟"
~ زندگی داستانی ای.جی.فیکری | گابریل زوین | نشر کوله پشتی | صفحه ی 99
این هراس پنهان که دوست داشتنی نیستیم، ما را تنها نگه میدارد. اما فقط به دلیل این تنهایی فکر میکنیم دوست داشتنی نیستیم. یک روز، روزی که زمانش را نمیدانی، از جاده ای گذر خواهی کرد. یک روز، روزی که زمانش را نمیدانی، او را آنجا خواهی یافت. برای اولین بار در زندگیت طعم عشق را خواهی چشید؛ چون برای اولین بار در زندگیات، حقیقتا تنها نخواهی بود. تو انتخاب شده ای که تنها نباشی.
~ زندگی داستانی ای.جی.فیکری | گابریل زوین | نشر کوله پشتی | صفحه ی 168
جایی که کتابفروشی نداره، هویت هم نداره.
~ زندگی داستانی ای.جی.فیکری | گابریل زوین | نشر کوله پشتی | صفحه ی 204
ما چیزهایی که جمع میکنیم، به دست میآوریم و میخوانیم نیستیم. ما، تا زمانی که اینجا هستیم، فقط آنچه دوست داریم هستیم؛ آنجه دوست داشتیم. کسانی که دوستشان داشتیم. من فکر میکنم این دوست داشتن ها، تنها چیزهایی هستند که واقعا باقی میمانند.
~ زندگی داستانی ای.جی.فیکری | گابریل زوین | نشر کوله پشتی | صفحه ی 248
- خب، پس هر کدوم از این کتابا یه رازه. هر کتاب یه رازه و اگه هر کتابیو که تا حالا نوشته شده بخونی به این میمونه که یه راز عظیمو خونده باشی. جدا از اینکه چقدر یاد بگیری،دائم یاد میگیری باز چقدر چیزای دیگه ای هست که باید یاد بگیری.
~ خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت |شرمن الکسی | نشر افق | صفحه ی 115
اغلب پیش میآید که انسان چیزهایی را ممکن میبیند که قبل از آن هرگز ممکن به نظر نمیآمدند.
~ مفید در برابر باد شمالی | دانیل گلاتائور | نشر ققنوس | صفحه ی 225
راست میگفت. آدم وقتی منتظره هیچ جا نمیتونه بره، نه خودش، نه خیالش.
~ این وبلاگ واگذار میشود | فرهاد حسن زاده | نشر افق | صفحه ی 84
بتی بر اثر شکستن دلش مرده بود. شنیدن این اصطلاح برای بعضی ها خنده آور است، اما به این دلیل که چیزی از دنیا نمیدانند. آدم ها از دلشکستگی میمیرند. این چیزی ست که هر روز اتفاق میافتد و تا آخر زمان هم روی خواهد داد.
~ مردی در تاریکی | پل استر | نشر افق | صفحه ی 110
تنها خوبان اند که نسبت به خوبی خود تردید دارند، و همین است که باعث میشود خوب بمانند. بد ها هرگاه خوبی میکنند، از آن آگاه میشوند ولی خوب ها هیچ نمیدانند. زندگی را صرف بخشیدن دیگران میکنند، اما نمیتوانند خود را ببخشند.
~ مردی در تاریکی | پل استر | نشر افق | صفحه ی 98
در جهان رازی بزرگ وجود دارد. رازی بزرگ و در عین حال عادی و پیش پا افتاده. تمام انسان ها در این راز سهمی دارند. همه میشناسندش. اما کمتر کسی درموردش فکر میکند. وجودش از نظر بیشتر انسان ها چیزی بدیهی است و برای همین به هیچ وجه موجب شگفتیشان نمیشود. اسم این راز، زمان است.
برای اندازه گیری اش ساعت و تقویم درست کرده اند. اما ساعت و تقویم برای این کار کافی نیست. چون هر کسی میداند که گاهی وقت ها یک ساعت برای آدم مثل یک عمر، طول میکشد. گاهی هم میبینی که یک ساعت، با یک چشم به هم زدن سپری میشود. تمامش بستگی به این دارد که در آن یک ساعت چه بر ما گذشته است.
چون زمان، خود زندگی است. و زندگی در قلب انسان خانه دارد.
~ مومو | میشائیل انده | نشر افق | صفحه ی 81
حتی در ناچیز ترین عشق ها، نشانی از ناچیزی نیست. اگر جز این بود، خدا عشق را، برای همه آفرینندگان خود نمیخواست. این اعجاز عشق است که ارزش هنر طبیعت را بالاتر میبرد.
~ نامه های عاشقانه ی بزرگان | گردآورنده: بهاره رضانسب | نشر نینگار | صفحه ی 44 (نامه ی الیزابت برت براونینگ به رابرت براونینگ)
اگه دو نفر به قیمت دوستی مجبور بشن تا آخر عمر به هم دروغ بگن، بهتره تنهایی بشینن و به چیزایی فکر کنن که دوست دارن.
~ فیلمنامه ی شب های روشن | سعید عقیقی | نشر سفیدسار
روز قدم زدن بی فایده است. آدم همه چیز رو میبینه و همه اون روز میبینن. توی تاریکی، آدم میتونه خیال کنه که چیزی، جایی، کسی منتظرشه ، اما توی روشنایی اصلا خبری نیست.
~ فیلمنامه ی شب های روشن | سعید عقیقی | نشر سفیدسار
با تو، این همون شهری نیست که من میشناسم. جاهایی میرم که هیچ وقت نرفتهم. از راز هایی حرف میزنم که هیچ وقت با کسی نگفتهم. با تو، جاهایی رو میشناسم که پیشتر نمیشناختم؛ و جاهایی رو که میشناختم، بهتر.
~ فیلمنامه ی شب های روشن | سعید عقیقی | نشر سفیدسار
حتی بهترین آدم ها هم مثل یه راز از آدم دورن. اصلا نمیفهمی تو دلشون چی میگذره...میدونی؟ همه فکر میکنن اگه حس واقعی شونو نشون بدن، همه چی بهم میریزه...هیچکس حرف دلش رو راحت نمیزنه...
~ فیلمنامه ی شب های روشن | سعید عقیقی | نشر سفیدسار
هیچ کس فنجان قهوه ام را نخوانده است
بی آن که تو را در آن نبیند،
هیچ کس خطوط کف دستم را ندیده است
بی آن که چهار حرف از اسم تو را بگوید،
همه چیز را میشود حاشا کرد
جز عطر آن که دوستش داری،
همه چیز را میشود نهان کرد
جز صدای گام زنی که در درونت راه میسپرد،
با همه چیزی میشود جدل کرد
جز زنانگی تو.
بر سر ما چه خواهد آمد
در آمد و شد هایمان،
اکنون که تمامی کافه ها چهره ی ما را به یاد دارند
و تمامی هتل ها نام ما را در دفتر،
و پیاده رو ها به نغمه گامهای ما خو کرده اند؟
ما در معرض جهانیم
چون مهتابیِ رو به دریا
در برابر دیدگانیم
چون دو ماهی سرخ
در تنگی بلورین.
~ در بندر آبی چشم هایت | نزار قبانی | نشر چشمه | صفحه ی 88
وقتی زنی زیبا میمیرد
زمین تعادل خود را از دست میدهد
ماه صد سال عزای عمومی اعلام میکند
و شعر بیکار میشود
~ در بندر آبی چشمانت | نزار قبانی | نشر چشمه | صفحه ی 55
هر مردی که تو را پس از من ببوسد
بر لبانت
تاکستانی خواهد یافت
که من کاشته امش
~ در بندر آبی چشمانت | نزار قبانی | نشر چشمه | صفحه ی 40
آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمیخواهند
تا به پرواز درآیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشق دنیا
خواندن نمیدانستند
~ در بندر آبی چشمانت | نزار قبانی | نشر چشمه | صفحه ی 49
چرا زمانی که دلداده میخندد
آسمان باران و یاس بر سر و رویمان میریزد
و زمانی که او میگرید بروی زانوانمان
جهان بدل به پرنده ای ماتم زده میگردد؟
~ در بندر آبی چشمانت | نزار قبانی | نشر چشمه | صفحه ی 31
چگونه با تکان مژه ای
ماه تنها را
هزار هلال میکنی؟
~ در بندر آبی چشمانت | نزار قبانی | نشر چشمه | صفحه ی 27
من کلامی نگفتم
به زنی که دوستش داشتم
اما همه صفت های عشق را
در چمدانی ریختم
و از فراز تمامی زبان ها به پرواز درامدم
~ در بندر آبی چشمانت | نزار قبانی | نشر چشمه | صفحه ی 21
در کتاب بسته ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
~ در بندر آبی چشمانت | نزار قبانی | نشر چشمه | صفحه ی 16
خدای من
چه بر سر عقل میآید؟
چه بر ما میرود؟
چگونه یک لحظه آرزو به سالیان بدل میشود
و ناگهان عشق یقین میشود؟
چگونه هفته های سال از هم میگسلند؟
عشق چگونه فصل ها را نابود میکند
تا تابستان در زمستان سر برسد
و گل سرخ در باغ آسمان شکوفه زند
وقتی که عاشق هستیم؟
~ در بندر آبی چشمانت | نزار قبانی | نشر چشمه | صفحه ی 32
تو این دنیا، هر کس که میتواند، دیگری را آزار می دهد، فرزندم. اگر تو اینطور نباشی، نابود میشوی. وقتی میگویند همیشه خوبترین ها زودتر از بین میروند، تو باور نکن. بعضی وقت ها این ها که زودتر از بین میروند، ضعیف ترین ها هستند، نه خوب ترین ها.
~ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد | اوریانا فالاچی | نشر چلچله | صفحه ی 47
آرزو نمیکنم کاش به دنیا نیامده بودم. آخر مگر از نبودن چیزی بدتر وجود دارد؟ دوباره میگویم که از درد نمیترسم. درد با خودمان به دنیا میآید. با ما بزرگ میشود و همیشه با ماست. ما به آن عادت کرده و احساس میکنیم همیشه باید با ما باشد. مثل دست ها و پاهایمان. حقیقتی را بگویم،من از مرگ هم نمیترسم. کسی که میمیرد یعنی زنده بوده و از هیچ به دنیا آمده است. من از هیچوقت توی دنیا نبودن میترسم. از اینکه بگویم هیچ وقت زنده نبوده ام میترسم.
~ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد | اوریانا فالاچی | نشر چلچله | صفحه ی 7
-دیوانه کیست؟
-دقیقا این بار بی آن که تحریف کنم، جوابت را میدهم. دیوانگی، ناتوانی در ایجاد ارتباط با انگاره ها است. همانند وقتی خود را در سرزمینی ناآشنا میبینی. میتوانی همه چیز را ببینی، رویداد های پیرامونت را درک کنی، ولی نمیتوانی خواست خود را بیان کنی و در یاری طلبیدن هم ناتوانی، چون زبان آن سرزمین را نمیدانی.
-همه ی ما روزی، چنین پدیده ای را حس کرده ایم.
-همه ی ما، نوعی دیوانه ایم.
~ ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد | پائولو کوئیلو | نشر ثالث | صفحه ی 88
به عنوان یک کودک فکر میکردم جنگ و صلح متضاد هم هستند. با این حال زمانی که ویتنام در آتش میسوخت، من در صلح زندگی کردم و جنگ را تا زمانی که ویتنام تسلیم شد حس نکردم. از نظر من، جنگ و صلح در واقع دو دوست هستند که ما را دست انداخته اند. هر زمان که به نفعشان است با ما مثل دشمن رفتار میکنند، بدون اینکه به تعریف یا نقشی که ما برایشان در نظر گرفته ایم، اهمیتی بدهند. شاید برای اینکه در مورد دیدگاه مان تصمیم بگیریم، نباید خیلی به ظهور یکی و یا دیگری اهمیت میدادیم. من به اندازه ی کافی خوش شانس بودم که والدینی داشتم که توانستند بدون توجه به شرایط حاکم، نگاه خود را به آینده حفظ کنند. مادرم اغلب این ضرب المثل را که روی تخته سیاه کلاس هجدهمش در سایگون نوشته شده بود تکرار میکرد : زندگی جنگیست که غم و غصه در آن باعث شکست میشود.
~ لالایی | کیم توی | نشر کوله پشتی | صفحه ی 18
ما اغلب فراموش میکنیم زنانی بودند که ویتنام را روی دوششان حمل میکردند؛ همان طور که شوهر ها و پسر هایشان سلاح ها را روی دوش خود حمل میکردند. ما آن ها را فراموش میکنیم؛ چون آن ها زیر کلاه های حصیری شان به آسمان نگاه نمیکنند. آن ها فقط منتظر میمانند تا خورشید غروب کند و بتوانند به جای خوابیدن بیهوش شوند. اگر مجبور میشدند زمانی را منتظر شوند تا خواب به سراغشان بیاید در کابوس منفجر شدن پسرهایشان غرق میشدند و یا بدن های همسرانشان در حالی که روی رودخانه شناور بودند در برابر چشم هایشان مجسم میشد. اسیر های امریکا میتوانستند در مرزعه های پنبه در مورد غم هایشان آواز بخوانند، اما آن زنان غم خود را در سینه شان پرورش میدادند. آن ها به قدری زیر غم و غصه خم شده بودند که دیگر نمیتوانستند خود را بالا کشیده و راست بایستند. زمانی که هیبت مردان از جنگل نمایان شد و قدم زنان در طول خاکریز اطراف شالیزار ها به سمت آن ها رفتند، زنان همچنان وزن تاریخ ناشدنی ویتنام را بر دوش هایشان حمل میکردند. خیلی وقت ها آن ها زیر بار این وزن، در سکوت جان میسپردند.
~ لالایی | کیم توی | نشر کوله پشتی |صفحه ی 43
نمیدانم شاید متوجه شده باشی السی که با این نامه، تا حالا هفده نامه برایت فرستاده ام از همه ی جاهایی که بوده ام. هر وقت که به گذشته نگاه میکنم، فکر میکنم همهاش خواب و خیال بوده! تو اینطور فکر نمیکنی؟ تو را تصور میکنم که با دوستت، آقای نامه رسان روی نیمکتی در پارک اشتگلیتس نشستهای و خیالت را رها کردهای تا مرا در این گشت و گزار ها برای دستیابی به رویاهایم، همراهی کند. و حقیقت اینکه رویاها پایه و اساس زندگیاند. بدون رویا ما چیزی جز پیکر هایی گمگشته در زندگی روزمره نیستیم.
~ کافکا و عروسک مسافر | جوردی سیئررا ای فابرا | نشر قطره | صفحه ی 72
موضوع بر سر امید بود.
چیزی بسیار مقدس تر از زندگی.
~ کافکا و عروسک مسافر | جوردی سیئررا ای فابرا | نشر قطره | صفحه ی 23
-خیال میکنی باهات شوخی میکنم؟ این گوهر های تجربهام هستند که در اختیارت میگذارم. چند اندرز بعد از یک عمر کار در خندق تجربه. آدم های کلاه بردار و شیاد بر دنیا حکومت میکنند. قدرت در دست اوباش است. میدانی چرا؟
-شما بفرمایید استاد. سراپا گوشم.
-برای اینکه اشتهای آن ها از ما بیشتر است. برای اینکه می دانند چه میخواهند. زیرا آن ها بیش از ما به زندگی معتقدند.
~ دیوانگی در بروکلین | پل استر | نشر افق | صفحه ی 65
من هیچکس نبودم. رادنی گرانت هیچکس نبود. عمر حسین علی هیچکس نبود. خاویر رودریگز، نجار هفتاد و هفت ساله ای که از ساعت چهار تخت را اشغال کرد، هیچکس نبود. هر یک روزی به دیار نیستی میرفتیم و پس از دفن اجسادمان، فقط دوستان و افراد فامیل میدانستند که روزی زندگی کردهایم. مرگ ما نه در برنامه ی رادیو، نه در تلویزیون اعلام نمیشد و در روزنامه ی نیویورک تایمز نیم ستونی به ما اختصاص نمییافت. کسی درباره ی ما کتاب نمینوشت. این افتخار از آن قدرتمندان، مشاهیر یا آدم هایی با استعداد های استثنایی است. چه کسی میخواهد زندگینامه ی آدم های عادی را چاپ کند، آدم هایی که ستایش نمیشوند، کسانی که هر روز در خیابان میبینیم و بی توجه دور میشویم.
شرح اکثر زندگی ها ناپدید میشود. کسی میمیرد و رفته رفته همهی نشانه های زندگیاش نابود میشود. یک مخترع در اختراعاتش به زندگی ادامه میدهد. یک معمار در ساختمان هایش، اما بیشتر آدم ها نه از خود ساختمانی باقی میگذارند نه کاری ماندگار. تنها چند آلبوم عکس، کارنامه های مدرسه، جایزه ای های ورزشی یا فرضا زیر سیگاری دزدیده شده ای از هتلی در آخرین روز تعطیلاتی فراموش شده در فلوریدا، میماند. چند شیء، مقداری مدارک و خاطره هایی مبهم در ذهن نزدیکان. کسانی که میتوانند در مورد متوفی حکایت هایی بازگو کنند، غالبا تاریخ ها را مخلوط و رویداد ها را فراموش میکنند و بیشتر اوقات واقعیت ها را از شکل میاندازند. وقتی آن ها نیز به نوبه ی خود میمیرند، حکایت ها نیز از میان میرود.
~ دیوانگی در بروکلین | پل استر | نشر افق | صفحه ی 353
روزی، وقتی نوشتن برای تو را کنار بگذارم، هر دوی ما میفهمیم که یکی بدون دیگری هرگز نمیتوانیم به جای خیلی دوری برویم. هر یک از ما در یاد دیگری زندگی خواهد کرد، و این همان جاودانگی ست، السی، چون ورای عشق زمان وجود ندارد. خوب میدانم که وقتی رفتم، تو گریه کردی. اما من دوست دارم که تو بخندی و ترانه بخوانی و همیشه به این فکر کنی که آینده مسئله ای برای حل کردن نیست، بلکه رازی ست برای کشف کردن.
~ کافکا و عروسک مسافر | جوردی سیئررا ای فابرا | نشر قطره | صفحه ی 74
خانم آلن آهى کشید و گفت :"همه ى ما همینطوریم، آنه! ولى لوئل مى گوید جرم نابخشودنى، داشتنِ اهداف پست است نه شکست خوردن. ما باید اهداف بلندى داشته باشیم و براى رسیدن به آن ها تلاش کنیم، حتى اگر کاملا موفق نشویم. چرا که زندگى بدونِ آن ها خجالت آور و تأسف بار مى شود و با آن ها اوج مى گیرد و ارزش پیدا مى کند."
~ آنه شرلى در اونلى / ل.م.مونتگمرى / نشر قدیانى / صفحه 194
گستردگى یا محدودیت مسیر ما بستگى به کیفیتى دارد که به آن مى دهیم نه به جایى که از آن خارج مى شویم. اینجا...یا هر جاى دیگر...زندگى همواره غنى و پر بار است، فقط باید یاد بگیریم که چطور دریچه ى قلبمان را به روى این همه نعمت و ثروت باز کنیم.
~ آنه شرلى در اونلى / ل.م.مونتگمرى / نشر قدیانى / صفحه 196
یک بار آنه به ماریلا گفته بود :" به نظر من بهترین و شیرین ترین روز، روزى نیست که همه ى اتفاق هایش باشکوه، شگفت انگیز یا هیجان آور باشند، بلکه روزى پر از شادى هاى کوچک و ساده است، که یکى پس از دیگرى مثل دانه هاى مروارید از گردنبند پایین مى ریزند.
~ آنه شرلى در اونلى / ل.م.مونتگمرى / نشر قدیانى / صفحه 238
هیچکس براى خیال بافى کردن، پیر نیست. خیالات هم هرگز پیر نمى شوند.
~ آنه شرلى در ویندى پاپلرز / ل.م.مونتگمرى / نشر قدیانى / صفحه 162
آنه آهسته گفت :" مه آبى رنگِ بالاى آن دره ى کوچک را مى بینى؟ فکر مى کنم سرزمینى که در آن آرزو ها برآورده مى شوند، داخل همان مه باشد."
گیلبرت پرسید :" آنه! تو آرزویى دارى که برآورده نشده باشد؟"
آنه آهسته پاسخ داد:" البته که دارم. همه دارند. چه بهتر که آدم همیشه آرزوى برآورده نشده اى داشته باشد؛ چون زندگى بدونِ آرزو با مرگ فرقى ندارد. "
~ آنه شرلى در جزیره / ل.م.مونتگمرى / نشر قدیانى / صفحه 402
هیچ وقت نباید فکر کنیم کارمان با زندگى تمام است، چون درست زمانى که احساس مى کنیم به خطوطِ آخر قصه مان رسیده ایم، دست سرنوشت، کتاب عمرمان را ورق مى زند و فصلى تازه پیش رویمان مى گشاید.
~ آنه شرلى در دره ى رنگین کمان / ل.م. مونتگمرى / نشر قدیانى / صفحه 162
"عنکبوت"
تو سرم عنکبوتى لانه کرده
که تار هاى عجیب و غریبى مى بافه
تارهایى از ابریشم و رشته هایى از نقره
که همه جور پرنده اى را به دام مى اندازه
مثل خرده هاى لبخند، ذره هاى اندیشه
مثل ردِّ اشک هاى خشکیده
و گردِ لطیف رویاها
که مى چسبند و مى مانند
سال ها و سال ها و سال ها...
~ با همه چى / شل سیلور استاین / نشر افق / صفحه 200
"چهره ى زیر پوستى"
زیر پوست صورتم چهره ى دیگرى وجود دارد
که کسى آن را نمى بیند
این چهره کمى کمتر لبخند مى زند
کمى کمتر مطمئن است
اما سرجمع، این چهره هر چه که هست
خیلى بیشتر شبیه خودم است
~ با همه چى / شل سیلور استاین / نشر افق / صفحه 136
"زندگى نامه"
اول به دنیا آمد
بعد بهش گفتند
این کار را بکن، آن کار را نکن.
بعد رفت شنا یاد گرفت
بعد عروسى کرد
و پس از آن
غزل خداحافظى را خواند
و زندگى نامه اش رسید به پایان.
~ با همه چى / شل سیلور استاین / نشر افق / صفحه 130
"مرغ ماهى خوار"
گرفتن یه ماهى گنده
براى مرغ ماهى خوار
سخت نیست، خیلى هم آسونه
اما اگه بگى
یه مورچه ى ناقابل رو بگیر
مثل چى توى گل مى مونه
~ با همه چى / شل سیلور استاین / نشر افق / صفحه 102
"آقا ساعتچى"
آقا ساعتچى از بچه پرسید "چقدر مى دى به خاطر یه روز بیش تر؟"
جواب این بود "هیچى. حتى یه پول سیاه
چون روزام زیاده،اندازه ى لبخند هاى دنیا."
بچه بزرگتر شد، آقا ساعتچى پرسید " چقدر میدى به خاطر یه روز بیش تر؟ "
"یه دلار، حتى از اونم کم تر
آخه یه عالمه روز پیش رو دارم، شایدم بیش تر."
وقت مردنش که رسید
آقا ساعتچى ازش پرسید "چقدر مى دى به خاطر یه روز بیش تر؟ "
حالا جواب این بود " هر چى تو دریاها مروارید غلتانه
هر چى تو آسمون ها ستاره ى درخشانه.
~ با همه چى / شل سیلور استاین / نشر افق / صفحه 98
"خط خطى هاى روى دیوار"
اون خط خطى هارو مى بینى روى دیوار ؟
اون نشون میده قدم چقدر کوتاه بوده قدیما.
همین جور رفته و رفته تا رسیده اون بالا
مامان میگه من اون روز و روزگار
وقتى صاف مى ایستاده ام سینه ى دیوار
بابام قلم به دست
رو سرم خط کش مى ذاشته
هى علامت مى زده، روز و ماه و سال رو مى نوشته
مامان مى گه
هر چى رو دیواره از خط و نشون
تاریخچه ى رشد منه همشون
ولى آخه چرا مامان گریه مى کنه زار زار
وقت هایى که چشمش مى افته به دیوار ؟
~ با همه چى / شل سیلور استاین / نشر افق / صفحه 31
"نقاب ها"
دختره پوستش آبى بود
پسره هم
دختره رازش را قایم کرد
پسره هم
آن ها یک عمر دنبال آبى گشتند و گشتند
تا اتفاقا روزى از کنار هم گذشتند
اما هیچ کدام شان نفهمید
آن که از کنارش گذشته
همان بوده
که عمرى دنبالش مى گشته.
~ با همه چى / شل سیلور استاین / نشر افق / صفحه 26
"پایان خوش؟"
پایان خوشى در کار نیست
پایان ها همه غمناک اند و ناخوش
پس من یک میانه ى خوش مى خواهم
با آغازى خیلى خیلى خوش.
~ با همه چى / شل سیلور استاین / نشر افق / صفحه 27
خوابش نمی برد. بلند شد. خیاری از میوه خوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمی دید. عینکش را زد، کارد را برداشت ، سر و ته خیار را نگاه کرد. گل ریز و پژمرده ای به سر خیار چسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت می خواست خیار بخورد، آن را می دید و لبخند می زد. " زندگی به خیار می ماند،ته اش تلخ است "
دوستش گفته بود : از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه می کنند. سر و ته خیار را اشتباه می گیرند. سر خیار آنجایی است که زندگی خیار آغاز می شود. یعنی از میان گلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا می آید و لبخند نمی زند. رشد می کند و پیش می رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می ایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگی خیار.
~ ته خیار / هوشنگ مرادی کرمانی / نشر معین / صفحه 9
بگذار قصه اى برایت بگویم، گوش کن:
یک روز مرد نابینایى کباب خرید. رفت توى مزرعه اى، نشست کنار جوى آبى، بنا کرد به کباب خوردن. بوى پونه، زمزمه ى جویبار، آواز پرندگان، نسیم نرم و خوش، کباب داغ و نان نرم و گرم، کیف داشت. مرد تکه اى از نان مى کند و لقمه اى کباب مى گذاشت لاى نان، تا مى کرد و مى گذاشت تو دهان، مى جوید و قورت مى داد. یک بار که لقمه اى درست کرد و خواست به دهان بگذارد، لقمه جنبید و قورقور صدا کرد. مرد نابینا گفت :" قورقورت را نمى شنوم. دارم کباب مى خورم. همین" لقمه ى جنبان را گذاشت توى دهانش و بنا کرد به جویدن. لقمه زیر دندان هاى مرد تسلیم شد و مرد به هیچ چیز جز کباب و نان تازه فکر نکرد. زندگى یعنى این."
استاد شربت سکنجبین اش را تا ته خورد. حالش جا آمد. بلند شد. رفت سر قلم و دواتش. روى صفحه ى بزرگ کاغذى درشت و زیبا نوشت:
زندگى قورباغه ى زنده اى است که نابینایى آن را با اشتها مى خورد.
~ ته خیار / هوشنگ مرادى کرمانى / نشر معین / صفحه 16
آلیس گفت : لطف مى کنى بگویى کدام طرفى بروم ؟
گربه گفت : کاملا بستگى دارد به اینکه کجا بخواهى بروى.
آلیس گفت : کجایش خیلى مهم نیست.
گربه گفت : پس کدام طرفش هم مهم نیست.
آلیس توضیح داد : فقط اینکه به یک جایى برسم.
گربه گفت : از هر طرف که بروى حتما به یک جایى مى رسى.
~ آلیس در سرزمین عجایب / لوئیس کارول / نشر مرکز / صفحه 79
خوب است که آدم را دوست داشته باشند، حتا اگر دوام نداشته باشد.
خوب است که آدم بداند روزى روزگارى من بودم و او.
بعد مى رود و من طاقت جدا شدن از او را ندارم و به این فکر مى کنم که نباید تمام شود. حقیقت ندارد که ما دوباره پیش هم نخواهیم بود؛ آن هم وقتى عشقمان این قدر واقعى ست. داستان قرار است پایان خوش داشته باشد.
ولى نه.
دارد از پیشم مى رود.
صد البته که مدت ها پیش مرده.
داستان مدت ها پیش تمام شده.
~ ما دروغگو بودیم / امیلى لاکهارت / نشر هیرمند / صفحه 334
پدرم آخرین چمدان را روى صندلىِ عقبِ مرسدس گذاشت و استارت زد. بعد یک تپانچه درآورد و توى سینه ام شلیک کرد. من در باغچه ایستاده بودم و افتادم. سوراخِ گلوله بازِ باز شد و قلبم از قفسه ى سینه درآمد و وسط گل ها افتاد. خون شتک زد از زخم بازم،
بعد از چشم هایم،
از گوش هایم،
دهنم.
مزه ى نمک و ناکامى مى داد.
~ ما دروغگو بودیم / امیلى لاکهارت / نشر هیرمند / صفحه 14 و 15
جسى : خوشبختى تو انجام یه کاره، درسته ؟ نه تو به دست آوردن آنچه مى خواین.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 98
سلین : مى دونى تو زمینه اى که من کار مى کنم، آدمایى رو میبینم که با ایده هاى بزرگى جلو مى آن، دلشون مى خواد رهبر هاى جدیدى بشن تا دنیا رو بهتر کنن. اونا فقط از هدف کار لذت مى برن، نه خودِ پروسه ى کار.
جسى : درسته.
سلین : ولى واقعیت اینه که اگه مى خوایین اوضاع رو بهتر کنین، باید تو همین کار هاى روزمره نتیجه ش مشخص باشه، و به خاطر همینه که باید از بودن تو دل کار لذت ببرى. مثلا من براى یه سازمانى کار مى کردم که کارش این بود ببینه چطور مداد به دست شاگرد مدرسه هاى روستاهاى مکزیک مى رسه. اونجا اصلا صحبت این نبود که با ایده هاى انقلابى کسى دنیا رو بهتر کرد. فقط به مدادا فکر مى کردن. من آدمایى رو دیدم که واقعا کار مى کردن و نکته ى ناراحت کننده اینه که اونا بیشتر از بقیه کار مى کنن و مى تونن دنیا رو بهتر کنن ولى هیچ علاقه اى ندارن که تبدیل به یه رهبر و الگو بشن. به نظر میاد اصلا از کارشون پاداش نمى خوان، اونا اصلا براشون مهم نیست که اسمشون تو مطبوعات و اخبار باشه، اونا فقط از پروسه ى کمک کردن به دیگران لذت مى برن، اونا سعى مى کنن تو خود لحظه قرار بگیرن.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 119 و 120
سلین : خاطرات چیز خوبیه اگر بابتش نخواى درگیر گذشته بشى.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 127
سلین : آدما تو یه رابطه قرار مى گیرن، بعدش از هم جدا میشن و همه چیزو فراموش مى کنن. طورى از کنار هم مى گذرن انگار دارن مارک مواد خوراکى شونو عوض میکنن. احساس مى کنم هیچ وقت نمى تونم آدم هایى که باهاشون بودم رو فراموش کنم، چون هر آدمى ویژگى هاى خاص خودشو داره و هیچ وقت نمى تونى آدمى رو با آدم دیگه اى عوض کنى.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 140
سلین : مى دونى من یه مدت براى یه مردى که از خودم بزرگتر بود کار مى کردم، یه بار بهم گفت تمام عمرش رو به کارش فکر کرده، حالا که پنجاه و دو سالش شده، یه دفعه یادش افتاده که براى خودش هیچ کارى نکرده، یادش افتاده این زندگیش براى هیچکس و هیچ چیزى نبوده. این حرفا رو با گریه بهم مى زد. (درنگ) باور دارم که اگه خدایى وجود داره، توى هیچ کدوم از ما نیست-نه من،نه تو- بلکه تو فاصله ى بینمونه. اگه توى این دنیا جادویى وجود داشته باشه، باید همون تلاشى باشه که براى درک همدیگه مى کنیم، توى تقسیمى چیزى براى همدیگه باشه، حتى اگه رسیدن به این چیزا غیر ممکن باشه. ولى براى کى مهمه - جواب تو همون سعى کردنه.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 83
سلین : یه نویسنده ى معروف بود-اسمشو یادم نیست- مى گفت یه رابطه ى ایده آل دو سال اوله، تو اون دو سال مى شه آدم رابطه شو از سر بگیره، به خوشى جدا بشه، با طرف حسابى دوستى کنه و از اینطور چیزا. مثل این میمونه که اگه آدم بدونه رابطه ش سرِ دو سال تموم میشه دیگه نه دعوا میکنه ، نه وقت رو تلف میکنه. مى تونه بینشون عشق و محبت بیشترى هم پیش بیاد. مثل این مى مونه که اگه بدونى آدمایى رو که میشناسى قراره تا نیمه شب بیشتر زنده نباشن، اون موقع با ترحم و مهربونى بیشترى باهاشون برخورد میکنى. مى دونى هر کسى میمیره، ولى از اونجایى که کسى نمیدونه کى قراره بمیره، همه به همدیگه بدى میکنن.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 78
جسى : زنا مى گن نمیخوان مدام ازشون محافظت کنى و یه جا نگهشون دارى اما وقتى این کارو نکنى بهت میگن ترسو و بزدل!
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 69
سلین : من احساس مى کنم فمینیست ساخته ى مرداست فقط براى اینکه بتونن بیشتر خودشونو توجیه کنند. اونا به زنا میگن ذهن خودشونو آزاد کنن، بدن خودشونو آزاد کنن، با مردا بگردن، این طورى آزاد و شاد هستن و مردا تا وقتى مى تونن هر کارى بخوان انجام میدن...
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 68
گل فروش: شما هر دو تاتون ستاره هستید، اینو فراموش نکنید وقتى ستاره ها میلیارد ها سال پیش منفجر شدند، تمام چیز هاى این جهان رو تشکیل دادند. ماه، درخت ها_ هر چیزى که ما مى شناسیم و مى بینیم بخشى از خاکستر ستاره هاست. پس فراموش نکنید شما هم جزئى از اون هستید.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 45
سلین : چرا همه فکر میکنن کش مکش بده؟ چیزاى خوب از تو دل کش مکش بیرون مى آد.
جسى : آره فکر کنم. فکر میکنم اگه بتونم بپذیرم زندگى باید سخت باشه و انتظارمون هم همین سختى باشه، اون وقت دیگه سرش عصبانى نمى شیم. وقتى اتفاق خوبى مى افته خوشحال مى شیم.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 56
سلین : امریکایى ها همیشه فکر میکنن اروپا جاى عالى ایه. ولى این همه زیبایى و تاریخ میتونه آدمو خورد کنه. فردیت آدمو به صفر میرسونه. مدام بهت میگه که یه نقطه ى کوچیک تو تاریخ هستى، اما تو امریکا احساس مى کنى دارى تاریخو میسازى. به خاطرهمینه که از لس آنجلس خوشم میاد، به خاطر اینکه...
جسى : به خاطر اینکه زشته ؟
سلین : نه، مى خواستم بگم "طبیعیه". مثل این مى مونه که دارى به یه بوم سفید نگاه مى کنى. فکر مى کنم مردم به خاطر این ماه عسلشون رو مى ندازن ونیز که تو دو هفته ى اول ازدواجشون اون قدر حواسشون به محیط اطراف باشه که با هم دعواشون نشه. به خاطرهمینه مردم اسمشو گذاشتن یه جاى رمانتیک _ جایى که زیبایى جلوى خشم اولیه رو مى گیره. یه جاى خیلى خوب براى ماه عسل مى تونه جایى وسط نیوجرسى باشه.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 34
جسى : این طورى فرض کن. به ده بیست سال بعد فکر کن. اون وقتى که دیگه ازدواجت گرماى سابقشو نداره. مدام شوهرتو سرزنش میکنى. یاد آدمایى مى افتى که دیدى شون و تمام اونایى که هیچ وقت سعى نکردى ببینى شون و به این فکر میکنى که اگه یکى از اونارو انتخاب میکردى، ممکن بود همه چیز یه طور دیگه باشه. خب، من یکى از اونام. مى تونى پیش خودت فرض کنى که تو زمان سفر کردى و دارى میبینى چى رو از دست دادى. ببین، این واقعا یه لطف بزرگ در حق خودت و شوهر آینده اته. یه فرصته تا متوجه بشى واقعا چیزى رو از دست ندادى. فرصت دارى تا ببینى منم مثل شوهرت کسل کننده و بى انگیزه هستم، تازه بدتر از اونم.
~ پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه ی همراه ) / ریچارد لینکلیتر / نشر افراز / صفحه 28
خداحافظ کمیل. به صومعه ات بازگرد؛ و زمانى که آن ها داستان هاى وحشتناک را برایت تعریف کردند و ذهنت را مسموم کردند، این گونه جوابشان را بده: تمام مرد ها دروغگو هستند؛ هوس باز، وراج،فریب کار، ریاکار، مغرور یا بزدل. آدم هاى پست فطرتِ شهرت باز و حقیر؛ تمام زنان خائن، بى ارزش، دروغگو، بى ملاحظه و منحرف هستند؛ و تمام دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هر چقدر دست و پا بزنى باز هم از روى تپه هاى کثیفش لیز میخورى و به جاى اولت باز مى گردى. اما در دنیا چیزى برجسته و مقدس وجود دارد، آن هم یکى شدن دو موجود ناقص و بسیار بد است...
ما همیشه با عشق فریب مى خوریم، زخمى مى شویم و گاهى غم بر وجودمان چیره مى شود، اما باز هم عشق مى ورزیم؛ و زمانى که با مرگ دست و پنجه نرم مى کنیم، به گذشته نگاه مى کنیم و به خودمان مى گوییم:
من بارها زجر کشیدم؛ گاهى اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم.
من زندگى کردم و بنده ى غرور و ملامت نبودم.
~ بیلى / آنا گاوالدا / نشر شمشاد / صفحه 64
نگفتم؟ ببین اسکار، ما دو نوع درد داریم که از جنس کاملا متفاوتند : درد جسمى و درد روحى؛ درد جسمى را مى شود تحمل و برطرف کرد؛ اما درد روحى، دردى ست که خودِ انسان ها آن را براى خود برمى گزینند.
~ اسکار و بانوى صورتى پوش / اریک امانوئل اشمیت / نشر صداى معاصر / صفحه 63
خداى خوب،
من امروز صد ساله شدم؛ درست هم سن مادربزرگ صورتى. با اینکه خیلى مى خوابم؛ اما سرِ حال هستم. به پدر و مادرم گفتم :" زندگى هدیه اى است مضحک که در آغازش به آن غره مى شوى و دست بالا میگیریش، آنقدر که خیال میکنى این زندگى تا ابد ادامه خواهد داشت؛ اما رفته رفته به بى ارزش بودن آن پى میبرى، غم انگیزش میدانى و بسیار کوتاه. ترجیح میدهى دورَش بیندازى و در پایان راه به این نتیجه میرسى که اصولا هدیه اى در کار نبوده و این زندگى به تو قرض داده شده؛ یک وام. در اینجاست که حق خود میدانى که مالک آن شوى و این منم، منِ صد ساله که این ها را مى گوید و به اقتضاى سنش، خوب میداند که چه مى گوید. هر چه پیرتر میشوى، باید به همان اندازه هم قدرت درک، درایت و زیرکیت بالا برود تا بتوانى قدر زندگى را بدانى؛ باید نکته بین شوى و هنرمند تا بتوانى از سنین پیریت هنرمندانه لذت ببرى؛ وگرنه هر نادانى در این کره ى خاکى به راحتى مى تواند در سن ده تا بیست سالگى از زندگى لذت ببرد. اما نهایت هنر در آن است که بتوانى در سن صد سالگى که دیگر توان حرکت و فعالیت چندانى ندارى، با به کار گرفتن عقل و خرد از زندگى لذت ببرى.
~ اسکار و بانوى صورتى پوش | اریک امانوئل اشمیت / نشر صداى معاصر / صفحه ى 96 و 97