صد و پنجاه و چهارمین مطلب.
چند ساعت به تحویلِ سال جدید مانده است. در خانهای با یک چراغ روشن در آشپزخانهاش، نشستهام. سکوت خانه آنچنان کرکننده است که اندکی بعد اجازه میدهم نوای آهنگِ Serenede شوبرت فضا را پر کند. لیوانِ قهوهی تا نیمه خورده شدهام روی میز است و کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد در دستانم. احساس میکنم بازیگر نقش اول یک فیلمم. من روی صندلی نشستهام و با صدای ویولنِ آهنگ شوبرت، هواپیماهای جنگی از بالای ساختمان رد میشوند و موشکها سقف را خراب میکنند و من همچنان کتابِ به دست در میانِ آوار نشستهام.
روی بعضی جملات کتاب چند ثانیهای مکث میکنم. بیشتر از همه هم روی آنهایی که کلمه "مادر" دارند. مکث میکنم تا بتوانم این حجم از اندوه را هضم کنم. گاهی بار این غم را به اشکهایم میسپارم که سرازیر شوند. مامان ظهری سرزشگرانه گفته بود که دم عیدی این چه انتخاب کتابیست دیگر و من گفته بودم این بهترین کتاب برای بدرقهی نود و هشتِ کذاییست.
قهوه را خوردهام که تا چند ساعت دیگر بیدار نگهم دارد. میخواهم بعد از تحویل سال، تا جان در بدن دارم بخوابم. تحویل سال چند سال پیش را این طور گذراندم. روز کنکور را هم همینطور. آن سال را نمیدانم چطور بود اما نتیجهی کنکور خوب بود. شاید خوابِ امسال هم معجزهای کند و سال جدید خوبی در پیش باشد.
راستش را بخواهید هیچ چیز امسال شبیه عید نیست. خانه تکانی هنوز پابرجاست و بعد از هزاران سال، تحویل سال را در خانه خودمانیم. چند سال پیش هم برای اولین بار تحویل سال، سفر بودیم. با هزار ضرب و زور مادر را هفت صبحی بیدار کردیم که برایمان دعای خیری کند و بوسهای حوالهی گونههایمان. امسال اما دیگر خبری از آن شور و شوق نیست. آنقدر هم در خانه ماندهایم که از جوانه زدن درختها هم بیخبریم. وسطِ این همه بوی نیامدهی عید، تنها کارت تبریک سال نوی شماره جدید مجله رنگ بهار داشت. بالاخره یک چیز پیدا شد که بگذارمش روی میزم و به فصل جدید و عطرِ شکوفهها فکر کنم.
این پُست هم مانند همهی پُستهای دم سال تحویلیام چیزی نبود جز روایتی مستند از آنچه در لحظات آخر سال بر من گذشت. این سال هیچ نیازی به جمع بندیِ خاصی ندارد. همان قرصهای رنگارنگی که دکتر تجویز کرده است به تنهایی پر از حرفند.
با همه حرفهایی که میگویند، من هنوز امیدم به آغازها را از دست ندادهام. نمیدانم چند سال تحویل و تولد دیگر باید بگذرد که من هم به جرگهی ناامیدان بپیوندم اما اکنون همچنان به مبدأها امیدوارم. امیدوارم که بالاخره روزی "حول حالنا الی أحسن الحال" گفتنهایمان اثرش را بگذارد.
.
بهارتان مبارک!
.
اگر خواستید برایم پیام ناشناس بفرستید دم عیدی :)