سردبیر اتاق بغلی

سردبیر اتاق بغلی، صدای زیری داشت که اگر مخاطب صحبت‌هاش نبودی، از شنیدنش اذیت می‌شدی. مدل ابروهاش جوری بود که انگار همیشه خدا نگرانه. با این قیافه و صدایی که گاهی تنش بالا می‌رفت، خداروشکر می‌کردم که زیر دستش کار نمی‌کنم. سردبیر خودمون رو با وجود بوی همیشه بد دهانش دوست داشتم. حداقل اینکه آروم بود و هر از گاهی که از بغل میزم رد می‌شد با خنده می‌گفت «چطوری خانوم فلانی؟» و قبل از اینکه جواب بدم، می‌رفت.
سیستم عدالت و جزای دنیا برخلاف همیشه این بار درست و بی نقص اجرا شد. سردبیرمون صدام کرد و گفت تحریریه اتاق بغلی نیرو می‌خوان. اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا کی باید بدون حقوق باشی و می‌دونم که کارِ بدون حقوق حتی برای یادگیری چقدر سخته. راست می‌گفت. یک ماه اومده بودم سرکار و معلوم نبود چقدر دیگه باید بمونم و یاد بگیرم تا نیرو بخوان و حقوق بخور و نمیری بهم بدن.
شب قبل از شنبه‌ای که قرار بود کار جدیدم رو شروع کنم، خاطرات دوستام از سردبیرهای بداخلاق رو در ذهنم مرور کردم. نمی‌دونم این چه مرضیه که هر بار وقتی از چیزی می‌ترسم خودم رو وادار می‌کنم بیشتر و بیشتر به بُعد ترسناکش فکر کنم. مثل زمانی که از جاده خطرناک سفرمون ترسیده بودم و تو گوگل سرچ کردم «تصادف اتوبوس در جاده فلان».
صبح هنوز ۹ نشده دفتر تحریریه بودم. لباسام رو مرتب کردم و در اتاقش رو زدم. با لبخند ازم استقبال کرد. نشستم روی کاناپه طوسی رنگ اتاقش و درمورد جزئیات کار ازش پرسیدم.عجیب بود که نه صداش اذیتم می‌کرد و نه حتی قیافه نگرانش. صحبت هامون که تموم شد، از دفتر بیرون اومدم و روی صندلی خودم نشستم. فکر کردم که چقدر بارها بی‌خودی از همه چیز ترسیدم. آدم‌ها، حرف‌ها،مسئولیت‌ها و لیست بی‌انتهایی که خیلی وقت‌ها بدون اینکه دقیق بشناسمشون ازشون فرار کردم. شاید اگر می‌موندم و به جای فرار یک قدم داخل محدوده ترس می‌ذاشتم، یک‌باره دیوارهای سیاه فرو می‌ریختن و این نمایش ترسناک تموم می‌شد.

.

باید به ترس‌هام فرصت امتحان شدن بدم.

+ نوشته شده در شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۴۹ توسط فاطمـه | نظرات

صندلی‌های اتوبوس زندگی

سمت راستم پایانه اتوبوسه و سمت چپم تعداد زیادی تاکسی خطی و راننده‌هایی که هر کدوم مقصد خودشون رو برای گیر انداختن یه مسافرِ خسته از مترو فریاد می‌زنن. عصرها وقتی از سرکار بر می‌گردم بدون هیچ تردیدی تاکسی رو انتخاب می‌کنم ولی الان که خورشید بعد از ساعت‌ها خودنمایی تو آسمان، گورش رو گم کرده می‌تونم با خیال راحت‌تری استراحتی به جیبم بدم و سوار اتوبوس شم.
هشت و بیست و سه دقیقه‌ست و طبق زمان‌بندی هشت و نیم باید حرکت کنه. اولین مسافر اتوبوسِ قدیمی بی کولری هستم که هنوز صندلی‌های نرمش رو با صندلی‌های سفتِ پلاستیکی عوض نکرده. در عرض چند دقیقه بیشتر صندلی‌ها پر شدن و اتوبوس هشت و سی و دو دقیقه حرکت می‌کنه و باد گرمی از پنجره‌ به صورتم می‌خوره. چشمام رو می‌بندم و خنکای هر چند کمش رو تا آخرین ذره می‌بلعم. نورِ گوشی رو روی کمترین میزانش می‌ذارم که همین ۸ درصد شارژِ باقی مونده‌ش برای گوش دادن آهنگ تا آخر مسیر طاقت بیاره. یه آهنگ بی‌کلام گزینه‌ی خوبی واسه تموم کردن یه روز پر از حرف و شلوغه. پیمان یزدانیان مثل همیشه تو این رقابت پیروز می‌شه و صدای گیتارِ آهنگ Strangers 10 از گوشی‌های هنذفریم پخش می‌شه و فضای اتوبوس و چهره‌ی آدما شکل شاعرانه‌ای به خودش می‌گیره.
اتوبوس از کنارِ پارک بزرگی می‌گذره و سرعت می‌گیره. باد خنک‌تر شده و بوی تازگی می‌ده. نگاهم میفته به ماه. هلاله. درست همونطور که وقتی بچه بودیم تو نقاشی‌هامون می‌کشیدیم. نه زیادی بزرگ و نه زیادی لاغر مردنی. یک آن حس کردم چقدر زندگی الانم مثل همین هلالِ ماهه. درست و به اندازه. بار‌ها روی همین صندلی‌های اتوبوس نشستم. روزهای سردِ زمستون بعد از کلاس موسیقی. خسته، بعد از دانشگاه. بعد از امتحان. بعد از قرارای عاشقانه. بعد از یوگا. توی بارون. زیر آفتاب. روزای سرد. روزای گرم. روزای ابری. یه وقتایی تنها. یه وقتایی با آشناها. بعد فکر کردم که من روی همین صندلی‌های اتوبوس بزرگ شدم و این مسیرِ طولانی همچنان ادامه داره. و زندگی چیزی نیست جز همین.
منِ پارسال رو خوب یادمه. خسته از روزهای بلندِ تابستون، بی هدف و کرخت. اونقدری که هر صبح از خواب بیدار می‌شد و با بی‌رحمی تمام سیلی از توهین رو روانه خودش می‌کرد. هیچ نفهمیدم چی شد که الان اینجام. دارم آروم آروم قدم در راه هنر می‌ذارم، برای خودم جشن یک‌سالگی یوگا می‌گیرم و توی تحریریه کوچیکی کار می‌کنم و حالا دیگه دستم توی جیب خودمه. چرخ زندگی چطور چرخید که حالا در آستانه‌ی بیست سالگی به خودم و زندگیم نگاه می‌کنم و لبخند‌ می‌زنم؟
دوباره چشمام رو می‌بندم و عطری که باد با خودش از پارک آورده رو نفس می‌کشم. حس می‌کنم مثل همین باد سبکم و رها.

+ پر از حرفم و باید آروم آروم بنویسمشون.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۰:۱۱ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان