سمت راستم پایانه اتوبوسه و سمت چپم تعداد زیادی تاکسی خطی و رانندههایی که هر کدوم مقصد خودشون رو برای گیر انداختن یه مسافرِ خسته از مترو فریاد میزنن. عصرها وقتی از سرکار بر میگردم بدون هیچ تردیدی تاکسی رو انتخاب میکنم ولی الان که خورشید بعد از ساعتها خودنمایی تو آسمان، گورش رو گم کرده میتونم با خیال راحتتری استراحتی به جیبم بدم و سوار اتوبوس شم.
هشت و بیست و سه دقیقهست و طبق زمانبندی هشت و نیم باید حرکت کنه. اولین مسافر اتوبوسِ قدیمی بی کولری هستم که هنوز صندلیهای نرمش رو با صندلیهای سفتِ پلاستیکی عوض نکرده. در عرض چند دقیقه بیشتر صندلیها پر شدن و اتوبوس هشت و سی و دو دقیقه حرکت میکنه و باد گرمی از پنجره به صورتم میخوره. چشمام رو میبندم و خنکای هر چند کمش رو تا آخرین ذره میبلعم. نورِ گوشی رو روی کمترین میزانش میذارم که همین ۸ درصد شارژِ باقی موندهش برای گوش دادن آهنگ تا آخر مسیر طاقت بیاره. یه آهنگ بیکلام گزینهی خوبی واسه تموم کردن یه روز پر از حرف و شلوغه. پیمان یزدانیان مثل همیشه تو این رقابت پیروز میشه و صدای گیتارِ آهنگ Strangers 10 از گوشیهای هنذفریم پخش میشه و فضای اتوبوس و چهرهی آدما شکل شاعرانهای به خودش میگیره.
اتوبوس از کنارِ پارک بزرگی میگذره و سرعت میگیره. باد خنکتر شده و بوی تازگی میده. نگاهم میفته به ماه. هلاله. درست همونطور که وقتی بچه بودیم تو نقاشیهامون میکشیدیم. نه زیادی بزرگ و نه زیادی لاغر مردنی. یک آن حس کردم چقدر زندگی الانم مثل همین هلالِ ماهه. درست و به اندازه. بارها روی همین صندلیهای اتوبوس نشستم. روزهای سردِ زمستون بعد از کلاس موسیقی. خسته، بعد از دانشگاه. بعد از امتحان. بعد از قرارای عاشقانه. بعد از یوگا. توی بارون. زیر آفتاب. روزای سرد. روزای گرم. روزای ابری. یه وقتایی تنها. یه وقتایی با آشناها. بعد فکر کردم که من روی همین صندلیهای اتوبوس بزرگ شدم و این مسیرِ طولانی همچنان ادامه داره. و زندگی چیزی نیست جز همین.
منِ پارسال رو خوب یادمه. خسته از روزهای بلندِ تابستون، بی هدف و کرخت. اونقدری که هر صبح از خواب بیدار میشد و با بیرحمی تمام سیلی از توهین رو روانه خودش میکرد. هیچ نفهمیدم چی شد که الان اینجام. دارم آروم آروم قدم در راه هنر میذارم، برای خودم جشن یکسالگی یوگا میگیرم و توی تحریریه کوچیکی کار میکنم و حالا دیگه دستم توی جیب خودمه. چرخ زندگی چطور چرخید که حالا در آستانهی بیست سالگی به خودم و زندگیم نگاه میکنم و لبخند میزنم؟
دوباره چشمام رو میبندم و عطری که باد با خودش از پارک آورده رو نفس میکشم. حس میکنم مثل همین باد سبکم و رها.
+ پر از حرفم و باید آروم آروم بنویسمشون.