شـایـد زهرا راست میگوید.این روزا خیلی در قید و بندِ بقیه هستم.خودم را به کل فراموش کرده ام...این همان تابستانی ست که 9 ماه منتظرش بودم؟ تابستانی که از چند ماهِ قبلش-شاید اوایلِ بهار-برایش برنامه ریخته بودم که فلان میکنم و فلان جا میروم و فلان کتاب را میخوانم ؟
اما حالا دختری شده ام که تا لنگِ ظهر میخوابد و تا عصر گوشی به دست است و افطار میکند و مینشند پای لپ تاپِ کوفتی. تمامِ روزا همینطور میگذرد و آن وسطا هم چند خطی کتاب خوانده میشود که آن طور خواندنش به لعنتِ خدا هم نمی ارزد ...
انگار از همه ی دنیا عقب مانده ام...درست همان جایی از زندگی ام که "یک کیلو شیشه" هم به دستم بدهند ، میکشم به امید آن که فقط چند دقیقه هم که شده از این روزمرگیِ لعنتی دور شوم...به قول خودشان بروم "فضا"
اما حیف که حتی در اینجا هم شانس داشتنِ آشنای معتاد را ندارم ! (شما سراغ داشتید نشانی اش را به من بدهید خواهشا ! )
خیلی وقت ها هم شده که دلم پرپر میزند برای یک هفته گم و گور شدن !!! یک هفته دور شدن از هر بنی بشری...
بدجور نیازمندِ یک تغییرم...یک تحول...آهاااای مردم...آهاااای دوستان....اگر کسی صدایم را از این چاهِ تنهایی میشنود نجاتم دهد...چیزی به نابود شدنم نمانده...
+با حال و هوایم عجیب جور بود "کلیک"