بچـه که بودم یک سـری اعتقاداتِ عجیب غریبی داشـتم که شاید تا به حال جایـی بازگو نکرده ام.الان که در حال و هـوای شب های قدر هستیم به یادِ آن سال ها افتـادم و لبخندی صورتم را پوشاند.تعدادی از اعتقاداتم و همچین برخی اعترافاتِ مرتبط را اینجا ثبت میکـنم که شـاید قسمتی از لبخندم را با شُما شریـک شوم ... :)
[1] : همـیشه در تصورم خدا پیـرمردی بود با ریـش های خیلی خیلی خیلی بلند...بالای آسمان را ریش های خـدا پوشانده بود و او از زیر ریش هایش به ما نگـاه میکرد ... یک چیـزی مثل داستانِ بابابزرگِ سبیل موکتی (!) که البته آن زمان ها نبود که بخوانمش :)) {کلیـک}
[2] : مادرم میگفت "دختر جان ! از قدیم گفته اند شب خودت را در آیینه نبین ! دیوانه میشوی !" بر اساس این حرفِ مادر شب ها خیلی شیک و مجـلسی میرفتم جلوی آیینه و برای خودم اَدا در می آوردم !!! نه از سر لجبازی هااا ! میخواستم ببینم چطور دیـوانه میشوم :| که البته فکر کنم سرِ همین که گوش به سخنِ گرانبهای قدیمی ها ندادم ،بود که یک مدت شب ها نیم ساعت به آیینه زول میزدم و با خودم فکر میکردم "نکند من خودِ شیطانم و خودم خبر ندارم ! مثلا روحـم میرود بقیه را گول میزند ولی خودم نمیدانم ! " وبعدش دوباره آن شکلک های وحشتناک را برای خودم درمیاوردم که ببینم اصلا شباهتی به شیطان دارم یا نه :|
[3] : در همان حدودِ شش سالگی ام بود که یادم است دختـرعمویم که چهار سال از خودم بزرگتر است و در واقع حکمِ خواهرم را دارد یک نفرین جدید یاد گرفته بود به نامِ " ایشالا خدا بزنه تو کمرت ! " و از همان زمان بود که فهمیدم خدا یکسری فرشته ی قوی هیکلِ باتوم به دست دارد که هر وقت کسی مورد این نفرین قرار میگیرد ، آن ها را میفرستد زمین که حسابِ طرف را برسند !
[4] : مادربزرگم هر سال ماهِ صفر ، روضه میگرفت . من به عنوانِ نوه ی کوچـکِ حرف گوش کن،دستمال کاغذی پخش میکردم . همیشه ی خدا ؛ دغدغه اصلی ام این بود که این خانوم هایی که رفته اند زیر چادرشان و میلرزند واقعا گریه میکنند یا دارند ادای گریه کردن درمیاورند ! ( چند بار هم یواشکی چادرشان را بالا زدم که مطمئن شوم :دی )
[5] : در ارتباط با موردِ 4 بگویم که خودم در جمع دخترعمو و یا دخترعمه هایم همیشه ادای گریه را درمی آوردم ! چون هنوزم که هنوزاست با این روضه ها و مداحی ها گریه ام نمی گیرد !
[6] : هر سال شب های قدر که میرسید ، نیت میکردم که همراه مادر بروم مسجد و تا سحر بیدار بمانم -حتی ظهرش هم مثل خرس میخوابیدم که شب بیدار بمانم- اما تا دعای جوشن کبیر شروع میشد آن چنان خوابِ عمیقی میرفتم که به ضرس قاطع از تمامِ خواب های طولِ سال آرام تر بود.
[7] : من و دخترعموی کوچکم تنها یک سال و خرده ای اختلافِ سنی داریم.همان ایام 9-10 سالگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودیم ؛ من در تنهایی خودم نمازم را تند تند میخواندم و تمامش میکردم ولی هر وقت قرار بود با هم نماز بخوانیم ، نمازِ جعفرِ طیار میخواندم و اگر دخترعمویم کمی زودتر از من نمازش را تمام میکرد کلی نصیحتش میکردم که نمازت غلط است و این صحبت ها ! بعضی وقت ها هم مجبورش میکردم دوباره نمازش را بخواند ( هاهاها )