دریا را دوست نداشته ام هیچ وقت.نه تنها آرامم نمیکرد بلکه بی قرارم میکرد.اما این بار دوسال بود که دریا نرفته بودم.کسی نه علاقه ای به رفتن داشت نه حوصله ای.من اصرار کردم که دلم دریا می خواهد.مجبورشان کردم تکانی به خود دهند و بار و بندیلشان را ببندند و برویم دریا.زیاد انتظار کشیدم که بالاخره برسیم،اما رسیدیم.آنقدر دلم برا شنیدنِ صدایِ امواجش تنگ شده بود که میخواستم یک دلِ سیر بغلش کنم و محو شوم میان آب ها.من عوض شده بودم.آن قدر که دریا و موج هایش سراسر آرامش بود برایم.دو سال بود که من ، علایقم ، دلتنگی هایم جورِ دیگری شده بودند.
در خیالاتم نام دخترم را بارها عوض کرده بودم ؛ تبسم،رها،لیلی،باران،گل گیسو،بارانا...این بار دریا !
من و دخترم ،دریا، روی ساحلِ شنی نشسته ایـم و چشم دوخته ایم به موج های مشوش دریا.سکوت را میشکند و با صدای دلربایش میپرسد "مامان،چرا اسم من را دریا گذاشتی؟" و من میگویم از تابستانی که عاشقِ دریا شدم ؛ از پاییزی که حتما یک روز کنارِ دریا ، عاشقِ پدرش شده ام،از عهدی که با هم بستیم،از اینکه خواستیم تنها دریا باشد که خلوتِ عاشقانه مان را دیده باشد...میگویم...باز هم میگویم از تابستانی که بعد از دوسال ؛ دلتنگِ دریا شدم و عاشقش...
+ دریا نگـاری هایم را که شاملِ 6 عکس است در اینجا ببینید #دریا_نگاری_دخترک
+ ساخته شده توسطِ من "کلیک"