مادر بیشتر از همه میداند که چه موقعی میزند به کله ام.چه موقعی عصبی ام،کلافه ام و دستُ دلم به هیچ کاری نمی رود.می داند که آن زمان نه موزیک های سینـا سرحالم مى آورد نه صدای علی زندوکیلی و نه حتی مرجان فرساد.میداند که کل نمایشنامه های اشمیت را هم جلویم بگذارد دست بهشان نمیزنم.عکس های جذابِ اینستاگرام جذبم نمیکند.نه پیراشکی های سرمیدان مرا به شوق میاورد نه نوتلا. تبدیل میشوم به دخترکِ غرغرویی که از زمین و زمان شاکی است و قطعا در همان لحظه جایی از بدنش هم درد میکند ! به عنوان مثال قوزک پای راستش ! اما مادر میداند دردم از قوزکِ پایـم نیست. میداند دل دخترکش پُر است.حرف هایش روی هم تلنبار شده اما گوش شنوایی را پیدا نمیکند.میداند که کم مانده است بترکد از غصه...
امروز از آن روز ها بود که نه کتاب خواندم ، نه فیلم دیدم ، نه اینستاگردی کردم ، نه دلم هوس خوراکی های جذاب کرد.امروز حالم را به دستِ مادر سپردم. مثل بچگی از سروکولش بالا رفتم. با هم جدول حل کردیم. او خیاطی میکرد و گذاشت تا دلم میخواهد حرف بزنم. آنقدر غرغر کنم که خالی شوم. و الان سبکم. سبک و خوشحال. در حدی که میتوانم غروبِ این جمعه را به خوبی بگذرانم...خوبِ خوبِ خوب...
+ میدانم که این پست های آخرم غم و غصه و ناراحتی هایش بیشتر است ولی باید بنویسم که خالی شوم و بتوانم دوباره پُر انرژی باشم و شاد...