امشب رابطه ام را با کسی تمام کردم که در "اینجا" روایتی از او و عشقش را نقل کردم.به سادگی یک "شب خوش" گفتن تمام شد.اما حداقل اینکه دلم را شکست.در سکوتِ شب شکست،بی صدا و خفه.من آدمِ گذشته ام.در حال زندگی میکـنم اما با یادِ خاطرات میمیرم و هر بار میشکنم و در درونم خُرد میشـوم در هر روز،در هر ساعت، و در هر دقیقه.ما خاطراتِ زیادی داشتیم،راز های زیادی داشتیم،قرار های زیادی داشتیم...داشتیم و دیگـر نداریـم و من هربار خیره میشـوم به عکسی،صحنه ای،منظره ای و او را میبینم.دنیای ما نباید اینطور میشد.حقِ ما نبود که همه مان تبدیل شویم به انسان هایی که دنبال تنهایی اند،دنبال جدایی اند.بد شدن رابطه ی ما از دروغ شروع شد و به پنهان کاری رسید و آخر هم به سردی و قهر.اما او ته دلایلش می آورد که عوض شده ام،دلم دوری و تنهایی میخواهد ، از همه آدم ها بیزارم.اما رابطه ی ما میتوانست قشنگتر تمام شود.نه با نفرت و کیـنه.حالا به جایی رسیده ام که نمیدانم غصه ام به خاطرِ یادآوری خاطرات خوبمان که حالا تمام شده است، باشد یا به خاطرِ دروغ هایش.
حالا اما من هنوز رفیقی دارم به همان نام.در گذشته زندگی میکند و من در خاطرات کنارش هستم و میمانم.شاید بهتر است خوشحال باشم ، خوشحال باشم از اینکه رابطه ام را با غریبه ای در زمانِ حال ، تمام کردم...
در این دوستی چیزی که بیشتر از همه فهمیدم این بود که "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست..."