قطعا اگر روزی قرار باشد مغزم را باز کنند؛ به محض باز کردن قسمت کوچکی از آن، هزاران هزار رویا میپرد بیرون و میپاچد به در و دیوار.حالا میخواهند رویای نزدیک باشند یا رویای دور.
آنقدر حجم رویاهایم زیاد است که نمیتوانم ازشان فرار کنم.خودشان می آیند و گوشه ای از مغزم مینشینند و حکمرانی میکنند.من رعیتِ رویایم هستم. بعضی اوقات جوری غرق میشوم که دنیای واقعی ام را به کل فراموش میکنم.کسی نمیداند اما من دنیای دیگری در مغزم دارم. دنیایی که فقط و فقط مال من است.در دنیای خصوصیم حتی اتفاق های بد هم زیاد میفتند. مثلا شاید در آنجا 100 بار هم بیشتر مُرده باشم یا بهم خیانت شده باشد یا هر اتفاق دیگری.اما مهمترین بخش آن اینجاست که همه ی آن دنیا مال من است. کسی حق ندارد در دنیایم دخالت کند.حتی اطرافیانم هم در آنجا جورِ دیگری اند، خودشان ، رفتارشان ، خصوصیاتشان.
اما بدیِ ماجرا این است که در این دنیای واقعی نمیتوان همیشه در رویا فرو رفت.نمیشود با آدم های داخلِ ذهنت حرف زد و کافه رفت و کتاب خواند.اینجا دنیای آدم های واقعی ست.
این جمله را بارها شنیده ام که "دختر، دست از رویا بافتن بکش! با فکر و رویا به جایی نمیرسی! " اما حواسشان نیست که من با همین خیال و فکرم میتوانم این دنیایِ کثیفِ لعنتی را تحمل کنم. با فکر کردن به یک دنیای خوب تر...
این روز ها تمام تلاشم این است که کمی تا قسمتی به رویاهایم در این دنیا نزدیک شوم...سعی میکنم همانی بشوم که میخواهم...
برایم دعا کنید :)