دوشنبه بود و روزِ سنگینِ هفته.سه تا امتحانِ ادبیات و عربی و جغرافیا داشتیم.ادبیات را با موفقیت کنسل کردیم و انداختیمش برای فردا.عربیِ بیچاره هم بعد از دو بار کنسل شدنش توسطِ ما،بالاخره کوئیز 5 نمره ایش را گرفت.کم کم به زنگِ آخر،جغرافی،نزدیک میشدیم.حقیقتا هیچکس درس نخوانده بود.آن هم برای چه درسی؟جغرافی که حتی خوانده هم باشی کمِ کم 1 نمره را کم میشوی!با آن سوال هایی که معلوم نیست معلم از کجایش درآورده!
زنگ تفریح کل کلاس دور هم جمع شدیم و دنبال نماینده گشتیم که به خانم بگوید امروز درس نخوانده ایم و امتحانش را بیندازد جلسه ی بعدی. البته در واقع دنبالِ فرد پر دل و جرأتی میگشتیم که آمادگی هرگونه فحش و برخورد ناجور از طرف معلم را داشته باشد.دستِ آخر دخترِ بدبخت بیچاره ای برای این کار انتخاب کردیم.
همگی با این خیال که امتحان کنسل است،بیخیال درس،خوش گذراندیم.زنگ که خورد سر کلاس ساکت نشستیم منتظرِ معلم.از حد معمول دیرتر شده بود که ناگهان با صحنه ی عجیبی رو به رو شدیم.چند تا از بچه های کلاس های دیگر به همراه معلم جغرافی به کلاسِ ما آمدند.کل کلاس با چشمان از حدقه ی بیرون زده همدیگر را نگاه میکردیم.تا اینکه یکی از بچه ها پرسید برای چه به کلاس ما آمده اند.آن ها هم بی هیچ مقدمه ای گفتند که آمده ایم که با شما امتحان بدهیم...!!!
تصور قیافه های ما و تعداد سکته های ناقص را میگذارم بر عهده ی تخیل مبارکِ خودتان !