یادمه بهم گفته بود اگه میخوای بهت احترام بذاره، اول خودت به خودت احترام بذار. اگه میخوای دوستت داشته باشه، اول خودت خودت رو دوست داشته باش. من بلد نبودم. رفته رفته همه ی علاقه به خودم، وابسته به علاقه ی دیگری بهم شد. اگه اون دوستم داشت، پس دوستداشتنی بودم. اگه من رو باارزش میدونست، پس آدم باارزشی بودم. و وای به روزی که ذره ای به علاقه اش تردید میکردم. انگار که هر روز بخشی از هویتم رو از دست میدادم. بخشی از استقلالم رو. کم کم احساس کردم من لیاقتش رو ندارم. حس کردم من از اون پایین ترم. با خودم فکر کردم «اصلا چرا من رو دوست داره؟ مگه من چی دارم؟ هیچی!»
و روزی که رفت، از من چیزی نمونده بود جز موجودی که فکر میکنه زشت و نفرت انگیزه. موجودی که نه راه مشخصی تو زندگیش داره، نه میدونه کیه، نه میدونه کجاست و هیچ وقت هیچکسی عاشقش نمیشه.
تا ده روز ماجرا همین بود. هر روز گریه و دلتنگی و مُشت به بالشت های روی تخت و فریاد و احساسِ فریب خوردگی. نگاه به آینه و تنفر از صورت کریه و قد زیادی بلند. تهوع از دانشگاه و راه زندگی. تعریف های بقیه رو قبول نداشتم. آدمی بودم که تازگی قلبش شکسته بود و همه ی حرف های خوب چیزی جز یه مشت دلداری آبکی و دروغین نبود.
یادم نیست درست از چه روزی بود که تصمیم گرفتم تموم کنم این وضعیت رو. یاد روزای اول یوگا و حرف مربیم افتادم. وقتی بهش گفته بودم که آدم بی اعتماد به نفسیم، تنها حرفی که زده بود این بود «میخوام که هر وقت حس کردی بی ارزشی، به این فکر کنی که از تو، از این فاطمه ای که جلوی من ایستاده، فقط یه دونه تو جهان وجود داره. هیچ وقت هیچکسی تو تاریخ شبیه تو نبوده و هیچ وقتم شبیهت نخواهد اومد. فاطمه ای با این قیافه، این اخلاق و این افکار.»
و خب با یادآوری اون حرف، اشک هامو از صورتم پاک کردم، کتابی که مربیم خیلی وقت پیش معرفی کرده بود رو شروع کردم، هر روز یوگا کار کردم، شکرگزاری رو جدی گرفتم، کلاس موسیقی ای رو رفتم که مدت ها بود آرزوش رو داشتم، هر روز تایمی رو برای زبان خوندن در نظر گرفتم، با خودم قرار های تنهایی گذاشتم، به ترس هام از تنها کافه و تئاتر رفتن غلبه کردم و مهم تر از همه، هر روز صبح به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم «تو زیبا و قدرتمند و فوق العاده ای»
مدت طولانی ای نیست که این کارا رو میکنم اما میتونم به جرئت بگم که حالا یه آدم دیگه ام. منی که از چندین ماهِ پیش احساس میکردم تو مسیر زندگی گم شدهام، الان راهم رو تا حد زیادی میشناسم. حالا هر روز انگیزه ام برای زندگی کردن بیشتره چون خودم رو میشناسم و خودم رو دوست دارم. چون من تنها ورژن از این فاطمه ام و میخوام که بیشترین تلاشم رو بکنم. و راستش رو بخوایین، دلم برای خود چند ماه پیشم، همون دختر غمگینی که خودش رو لایق هیچ چیز خوبی نمیدونست، میسوزه. من دیگه اون دختر رو نمیشناسم اما دلم میخواست میتونستم کمکش کنم و دستاش رو بگیرم و از اون دریای غمی که توش غوطه ور بود نجاتش بدم. حالا که نمیشه، پس میخوام به دختری که تو آینده است قول بدم که یه روزی همونی میشم که باید بشم.
+این پُست رو نوشتم که هم یادگاری باشه از حال و احوال این روز هام و هم اینکه شاید به درد کسی بخوره که روزای خوشی رو سپری نمیکنه.
من و ...
۲۶ آذر ۹۷ , ۱۳:۰۵
۲۶ آذر ۹۷ , ۱۳:۰۵
چقدر خوب حالت رو توصیف کردی
حالی که تو شرایط و زمانهای مختلف ادمهای زیادی تجربش میکنن
و چه انتهای خوبی داشت
امیدوارم هر روز موفق تر و شادتر باشی
فاطمه م_
۲۷ آذر ۹۷ , ۱۳:۴۶
اون قسمتش که گفتی تنها کافه و تئاتر رفتی... واقعا این یکی از کارای سخت برا منم هست. تفریح تنهایی. جایی تنها بری که همه دو نفر به بالا میرن. ولی منم کمی غلبه کردم بهش. دو سه بار سینما. یه بار کافه. و دارم سعی میکنم بازم این کارو بکنم.
۲۷ آذر ۹۷ , ۱۳:۴۶
اون قسمتش که گفتی تنها کافه و تئاتر رفتی... واقعا این یکی از کارای سخت برا منم هست. تفریح تنهایی. جایی تنها بری که همه دو نفر به بالا میرن. ولی منم کمی غلبه کردم بهش. دو سه بار سینما. یه بار کافه. و دارم سعی میکنم بازم این کارو بکنم.
://
۲۸ آذر ۹۷ , ۰۶:۵۵
نه بابا، بعید می دونم اون باشم. البته نمی دونم اونی که بهش فکر می کنی کی می تونه باشه ولی می دونم به من فکر نمی کنی، دلیلی نداره به من فکر کنی.
۲۸ آذر ۹۷ , ۰۶:۵۵
نه بابا، بعید می دونم اون باشم. البته نمی دونم اونی که بهش فکر می کنی کی می تونه باشه ولی می دونم به من فکر نمی کنی، دلیلی نداره به من فکر کنی.
فاطمه م_
۲۸ آذر ۹۷ , ۰۹:۵۵
دقیقا منم کافه رو لمیز رفتم :))
۲۸ آذر ۹۷ , ۰۹:۵۵
دقیقا منم کافه رو لمیز رفتم :))
سینما اولین باری که تنها رفتم، یه پسره اومد کنارم نشست اونم تنها بود. و تازه برا خودش پففیل هم خریده بود :))
قاسم صفایی نژاد
۲۹ آذر ۹۷ , ۱۸:۱۰
ان شالله که اتفاقی که افتاده خیر بوده و از این به بعد آرام و شاد باشه دلتون.
۲۹ آذر ۹۷ , ۱۸:۱۰
ان شالله که اتفاقی که افتاده خیر بوده و از این به بعد آرام و شاد باشه دلتون.
حسین
۳۰ آذر ۹۷ , ۱۳:۱۶
۳۰ آذر ۹۷ , ۱۳:۱۶
آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت،
از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟
سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این
مستم نمی شود، که به این عطر خو گرفت
می خواستم حکایت خود بازگو کنم
افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت
ابر بهار این همه بخشندگی نداشت
شد آشنای چشم من و وام ازو گرفت
از اشک من شکفته شود قلبت از غرور
آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت
خورشیدِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من
نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت
یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر
یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟
از مدّعی گریختم و دربه در شدم
همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت
سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی
کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت
:)
۰۲ دی ۹۷ , ۰۷:۳۶
۰۲ دی ۹۷ , ۰۷:۳۶
خب، هر کی کل وبلاگت رو بخونه می فهمه ویولن دوست داری، من هم این طوری فهمیدم.
اونی که بی اجازه وبلاگت رو پیدا کنه خیلی دنبالته ها.
امان از این دوست های مجازی که حقیقی می شن و نیمه ی پنهانشون رو می شه.
واجد شرایط هیچ کدومشون نیستم خوشبختانه!
اونی که در موردش بحث بود که میخونه یا نه
۱۰ دی ۹۷ , ۰۹:۲۳
ضمن اینکه امیدوار نباش که دیگه نخونم، توجهت رو به مطلب زیبای زیر جلب میکنم که هماکنون که حالم بسیار ناخوش بود از خوندنش لذت بردم و سیستم قرابت معنایی ذهنم ارتباطش داد به این پستت که خوندنش خیلی خوشحالم کرد:
۱۰ دی ۹۷ , ۰۹:۲۳
ضمن اینکه امیدوار نباش که دیگه نخونم، توجهت رو به مطلب زیبای زیر جلب میکنم که هماکنون که حالم بسیار ناخوش بود از خوندنش لذت بردم و سیستم قرابت معنایی ذهنم ارتباطش داد به این پستت که خوندنش خیلی خوشحالم کرد:
https://medium.com/personal-growth/how-to-see-yourself-clearly-skip-the-introspection-mode-c66bfb05c061
به نظر میرسه تو تونستی با همین راهی که توی پستت نوشتی، از مرحلهی قضاوت به مرحلهی پذیرش تمامیت خود و افکارت برسی و من وقتی مطلبت رو خوندم خیلی حظ کردم چون فکر میکنم لایق حسی هستی که پیدا کردی. و همیشه دوست داشتم همین حس رو دربارهی خودت داشته باشی.
ایراد کار در مورد این قضاوت اونجاییه که هر چیزی رو آدم ممکنه چاقو بکنه و بزنه به خودش یا دیگران. برعکس تو که به خاطر قد بلندت بعضیوقتا به خودت گیر میدادی، من همیشه از خودم و دیگران به خاطر قد کوتاهم حس بد میگرفتم. بچگیهام مامانم با یکی از همکلاسیهام مقایسهم میکرد(به هدف اینکه شیر بیشتر بخورم و قدم بلند بشه) و من از اونموقع سر این موضوع آسیبپذیر شدم.
و نهایتاً اینکه پیشنهاد میکنم دورهی پیشرفتهی تحلیل رفتار متقابل پندار رو بری. برای رفتن بهش لازمه که اول دورهی مقدماتیشون رو بگذرونی. اما به نظر من ارزشش رو کاملاً داره. این بند آخر رو اگه به عنوان وصیت یه دوستِ کهنه بپذیری ازم جلوت رو نمیگیرم.
به نظر میرسه که دست زمانه مسیر زندگیهامون رو از هم جدا کرده و این باعث ناراحتیمه خیلی. زمانهای زیادی چکت میکنم و اینجا رو هم با یه نظم جالبی میخونم و همیشه امیدوارم اون پتانسیلی رو که در تو میدیدم در عمل بتونم مشاهده بکنم و خُب این پست از دیدگاه من یه گام خیلی بلند به سمت چیزی بود که شایستهشی و باید بهش برسی.
موفق باشی فاطمهی عزیز.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
در دنیای موازی بالرینم. آواز میخوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر میکنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.
"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
گذشتـه ها
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۲ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۴ ( ۲ )
-
مهر ۱۳۹۴ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۹ )
-
مرداد ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
-
تیر ۱۳۹۴ ( ۱۲ )