یک پنجشنبه ی خوب چه پنجشنبه ای ست؟

آیتم هایی که یک روز خوب نیاز به داشتنش دارد چیست؟ الان برایتان از امروزم میگویم تا بدانید!

ساعت 8 صبح، آلارم گوشی به صدا درمی آید. خب قاعدتا خاموشش می کنم و به بقیه ی خواب شیرین صبحگاهی ام میرسم! اصلا فلسفه ی اینکه پنجشنبه ها کلاس برنداشته ام همین است که تا 11 صبح بخوابم و تلافی روز های قبلش را دربیاورم.(امیدوارم به رویم نیاورید که سه شنبه هم تعطیل رسمی بوده)

با اینکه ساعت 11 صبح است اما مامان چای و بند و بساط صبحانه را جمع نکرده. شیشه ی نوتلا را از کابینت درمیاورم و مامان چشم غره ای می رود که یعنی اینقدر شیرینی جات نخور! قیافه ی مظلومی به خود می گیرم اما توجهش رفته سمت صحبت های خاله پشت تلفن. به خاطرات خنده دارش که می رسد می گذارد روی آیفون که منم بشنومشان. خاله از آن دست آدم هایی ست که یک اتفاق ساده را هم می تواند جوری تعریف کند که خنده ات بند نیاید.

ساعت 12 حاضر و آماده ام! پوتینی که دیشب از سپه سالار نصف قیمت واقعی اش به خاطر نزدیک شدن بهار خریدیم و خب حسابی هم بهمان چسبید را پوشیده ام. همراهِ دامن چهارخانه ی مشکی قهوه ای و بافتنی مشکی و پالتوی کرم رنگم. کوله ی قهوه ای ام که رویش عکس نقشه ی جهان دارد و آرزوی همیشگی ام -جهانگرد شدن- را یادم می اندازد را برمی دارم و با مامان خداحافظی میکنم.

میدان انقلاب هستم. لیست کتاب های دانشگاهم را نگاه می کنم و یکی یکی در مغازه ها دنبالشان می گردم و چیزی نمی گذرد که هر 4 تا کتاب را میخرم.

به بهانه ی کتاب دانشگاهی آمده بودم ولی هدف اصلی ام چیز دیگری ست.خرید نشان کتاب برای فاطمه، دوست دانشگاهم که چند روز پیش تعریف می کرد که چیزی برای گذاشتن لای کتاب هایش ندارد و تقویم Actors برای دخترعمویم به همراه این یادداشت "مطمئنم چند سال دیگر عکس تو هم در این تقویم کنار دیکاپریو و کیت وینسلت و ناتالی پورتمن خواهد بود." و کارت پستالی هم برای تولد لیلی. کنارش ماهنامه ی اسفند ماه مجله ی فیلم را هم برای خودم میخرم-خارج از برنامه!-.

اتوبوس های میدان سپاه را که سوار می شوم هوا کم کم ابری می شود. بابا گفته بود رو به روی آن ساختمان شیشه ای بانک ملت پیاده شو. پیاده که می شوم باران نم نم شروع به باریدن می کند. به سمت پارک ایرانشهر می روم.

برنامه این است که بن بست بیژن را پیدا کنم. ساعت 4 باید آنجا باشم. سر کوچه "منصور ضابطیان" را کت و شلوار به دست می بینم که از ماشینش پیاده می شود و با عجله به سمت در آبی رنگِ پلاک 17 بن بست بیژن می رود.

هنوز ساعت 3 است. بر میگردم سمت پارک دنبال کافه یا رستورانی که برای نهار چیزی بخورم. هوم کافه را میبینم. یک راست می روم داخل و یک سالاد سزار سفارش می دهم و به گربه های چاق و چله ی پارک ایرانشهر نگاه می کنم و هر از گاهی مقاله ی مجله ی فیلم را درباره ی فهرست شیندلر می خوانم.

نهار را که حساب کردم به سمت پلاک 17 بن بست بیژن راه میفتم. اصلا به نظر نمی رسد آنجا کافه باشد. مادر و دختری دم در با تردید ایستاده اند. بهشان می گویم "شما هم برای رونمایی کتاب اومدید؟" می گویند آره ولی نمی دانند دقیقا کجاست. در آبی رنگ را که نیمه باز است فشار می دهم و همزمان می گویم فکر می کنم اینجا باشد. جمعیت نمایان می شوند و یک نفر ما را به داخل دعوت می کند.

صف خرید کتاب طولانی ست. کتاب را همان قبل از انقلاب خریده ام. صف را دور می زنم و آن طرف آقایی چای نعنای مراکشی تعارفم میکند. لیوان را میگیرم و تشکر می کنم.

خیلی شلوغ است! به جز دو ردیف اول همه ی صندلی ها پر شده اند! لعنتی! کاش زودتر می آمدم! آن دو ردیف هم سر تا سر رزرو اند.

دختری که  به نظر می رسد تقریبا هم سن و سالم باشد، می پرسد که پس الان تکلیف این همه آدم که ایستاده اند چیست؟ لبخند می زنم و میگویم نمی دانم. لابد تا آخرش باید بایستیم. همان موقع ها برنامه شروع می شود و مجری میکروفون به دست سلام می کند. دختر که بعدا میفهمم نامش پریساست می گوید این ها که تا الان مهمانانشان نیامده اند، ایرادی ندارد که سرجایشان بنشینیم. دو تا صندلی نزدیک ما خالی ست که تا آخر برنامه همان جا مینشینیم.

حبیب رضایی و هوشنگ مرادی کرمانی جلویمان نشسته اند و مهرداد اسکویی دارد در مورد سفرنامه ی منصور ضابطیان سخنرانی می کند. بعد تر مژده لواسانی و نیما کرمی هم می رسند. خود منصور هم کمی صحبت می کند و از چند نفری از جمله مهسا نعمت تشکر می کند.

صف امضای کتاب طولانی و شلوغ است. با پریسا در حیاط منتظر ایستاده ایم که نوبتمان بشود و همان لحظه هستی، دوست دوران دبیرستانم را می بینم. سه نفری گپ می زنیم که می فهمم پریسا 5 سال از ما بزرگتر است و عمران خوانده. در مورد رشته ام سوال می کند و آیدی اینستاگرامم را می خواهد. وقتی می فهمد INFP ام، لبخند می زند و می گوید من ENFP ام!

نوبتمان که می شود سه نفری با منصور عکس می گیریم و با پریسا شماره رد و بدل می کنیم که عکس را برایش بفرستم. از در آبی رنگ پلاک 17 بیرون می آییم و به سمت پارک برمیگردیم.

رو به روی خانه ی هنرمندان عکسِ یادگاری سه نفری میگیریم و من از هستی و پریسا جدا میشوم و سمت یکی از نیمکت های پارک می روم و آن دو به سمت مترو.

روی نیکمت که مینشینم باران تند می شود. هندزفری ام را از کیفم در می آورم و آهنگ آرامی را پلی می کنم. ذهنم درگیر مسائل احساسی این روز هایم می شود. کمی که می گذرد باران بند می آید و به سمت ایستگاه اتوبوس راه میفتم. میدان فلسطین پیاده می شوم. مامان و بابا در ترافیک گیر کرده اند و احتمالا تا نیم ساعت دیگر هم نمیرسند. آهنگ Song On the beach که موسیقی متن فیلم Her است را می گذارم و آرام خیابان فلسطین را پایین می روم و به چند هفته ی پیش فکر میکنم. چند هفته ی پیش در همین خیابان.

خسته ام. آنقدر خسته که حالِ عیب و ایراد گرفتن ندارم. از همان اولین مغازه عینک جدیدم را انتخاب میکنم. قرار است تا شنبه آماده شود و من بالاخره دنیا را با وضوح واقعی اش ببینم.

حسن ختام امروز، فیلم Wonder که خیلی تعریفش را شنیده ام و دیشب دانلودش کرده ام را می گذارم. الحق که انتخاب درستی بود! احتمالا بعد از اینکه کتابش را خواندم یک پُست جدا برایش بگذارم(بله! تنها نکته ی غم انگیز ماجرا این بود که بعد از تمام شدن فیلم فهمیدم کتابی هم در کار بوده.)

و این بود یک پنجشنبه ی عالی!

+ در کنار کتاب منصور ضابطیان، یک چای نعنای کیسه ای هم دادند! باهوک هم که سایت حامی کتاب بود، یک گلدان به همراه خاک و بذر ریحان بهمان داد!

+ دیشب به همه خبر دادم که چند روزی در فضای مجازی نیستم. فضای مجازی برای من یعنی تلگرام و اینستاگرام. خب حقیقتش بعد از این همه مدت استفاده ی طولانی، خیلی سخت بود که 5 روزی نباشم. روز اول را با موفقیت گذراندم و مقاومت کردم. نیاز دارم به یک آرامش فکری.

+ عجب پست طولانی ای! حقیقتش فکر نمی کنم کسی تا آخر بخواند :)))

 

+ نوشته شده در جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۱۶ توسط فاطمـه | نظرات

عشق در پشت مانیتور

از اون جایی که 40-50 تا کتاب نخونده تو کتابخونه ام دارم، به خودم قول دادم تا وقتی حداقل نصفشون رو نخونده ام، هیچ کتاب جدیدی نخرم. البته واقعا نمی دونم چقدر میتونم روی قولم بمونم ولی تا الان که تونسته ام. بعد از تموم کردن «خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت»، دنبال کتاب جدیدی برای خوندن تو کتابخونه ام میگشتم که چشمم افتاد به «مفید در برابر باد شمالی». احتمالا نمایشگاه کتاب 3-4 سال پیش خریده بودمش و همینطور داشت تو کتابخونه ام خاک میخورد.

نمیدونم چرا تا الان صبر کرده بودم! نامه نگاری یکی از موضوعات مورد علاقمه. اینم نامه نگاریه اما به شیوه ی مدرن تر! یعنی ایمیل. داستان زن و مرد ناشناسی که به واسطه ی یک ایمیل اشتباه با هم آشنا میشن و طی یک سال ایمیل نگاری شون کم کم به هم علاقمند میشن. در حقیقت کتاب داره از جادوی کلمات حرف میزنه. از احساسی که کلمه حتی به شکل نوشتار میتونه منتقل کنه. از عشقی که کلمات میتونن باعث جوانه زدنش بشن، بدون هیچ صدا یا نگاهی.

به نظرم این کتاب برای ماهایی که وقت زیادی از روزمون رو تو فضای مجازی و با آدم هاش میگذرونیم، خیلی قابل درک باشه. اما دلیلی که باعث شد این پست رو بذارم اینه که بدونم نظر شماها در مورد دوستی های مجازی چیه؟ در مورد عشق مجازی چطور؟ به نظرتون چقدر آدم های مجازی میتونن تو زندگی هامون تأثیر بذارن؟ یا حتی خود شما، به عنوان یه دوست مجازی، تا حالا تونستین تو زندگی و فکر کسی تغییری ایجاد کنین؟

+ راستی یه جعبه تو ستون وبلاگم قرار دادم که هر کتابی که اون موقع مشغول خوندنش هستم رو نشون میده :)

+ یه ویدیوی جدید تو قسمت ویدیو های من گذاشتم! اگه دوست داشتید برید ببینید!

+ منتظر نظراتتون هستمممم.

+ نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۲۰:۵۳ توسط فاطمـه | نظرات

دلتنگی

آشنایی با دنیای مجازی برای من از وبلاگ شروع شد. اسم اولین وبلاگم "ستاره ی من" بود. وقتی ساختمش،فکر کنم 13 ساله بودم. یعنی چیزی حدود 5 سال پیش. بعد از آن چندین و چند وبلاگ دیگر ساختم تا الان که اینجایم. امروز بعد از مدت ها سری زدم به وبلاگم و دیدم آن جعبه ی آمار سمت چپ، عمر وبلاگ را 999 روز زده. یک لحظه تمام آن سال هایی که تو وبلاگ نویسی گذرانده بودم آمد جلوی چشمانم. به یاد دوستانی افتادم که روزگار خوشی را پشت این مانیتور ها کنارشان گذرانده بودم. چند تایی شان ماندند و حتی تبدیل به دوستای حقیقی ام شدند و بقیه هم رفتند و دیگر هیچ خبری ازشان ندارم. دلم تنگ شده به این فضا، به این آدم ها...

دلم میخواهد مثل قبل از خودم و روزمرگی هایم بنویسم. جایی باشد که بتوانم خودِ خودم باشم. دلم تنگ شده و میخوام دوباره باشم و دوباره بنویسم. کنارم هستید؟

+ نوشته شده در جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۲۸ توسط فاطمـه | نظرات

برایتان کتاب آورده ام!

سلام به همه. وسط فرجه ای که برای امتحانات داده اند، آمدم که یک نویسنده و دو تا کتابش را معرفی کنم و بروم. مناسبت این معرفی این است که کتاب این خانم نویسنده در نظرسنجی سال 2017 گودریدز در بخش کمیک جایزه برده است! بله این کتاب کمیک است! من خودم خیلی اهل کتاب های کمیک نیستم و چند تایی بیشتر نخوانده ام اما این دو کتاب آنقدر بامزه است که اگر نخوانید پشیمان می شوید.

خانم "سارا اندرسون" نویسنده ی دو کتابِ Adulthood Is a Myth و Big Mushy Happy Lump است که هر دوی این کتاب ها به ترتیب در سال های 2016 و 2017 جایزه ی بخش کمیک نظرسنجی گودریدز را برده اند!

خانم اندرسون هر از گاهی کارهایش را در صفحه ی اینستاگرامش هم به اشتراک میگذارد؛ برای همین ممکن است با این دخترک بامزه ی کتاب هایش آشنا باشید :)

من برایتان لینک دانلود دو کتاب را میگذارم. زبان اصلی هستند اما خیالتان راحت! آنقدر آسان است که نیازی به زبان انگلیسی قوی ندارد.

+ در ضمن ممنون از نظرهای خوبتان در پست قبلی. سر فرصت همه شان را جواب می دهم. خوشبختم از داشتنتان ^__^

دانلود کتاب Big Mushy Happy Lump

دانلود کتاب Adulthood Is a Myth

+ نوشته شده در شنبه ۹ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۴۰ توسط فاطمـه | نظرات

جادو نیاز دارم!

هیچ ورد یا جادویی وجود ندارد که دوباره مثل قبل شوم؟ که دوباره بنویسم،عکاسی کنم یا حتی درس بخوانم؟ حس می کنم مغزم از کلمات خالی شده. چشم هایم دیگر شوق دیدن جزئیاتی را ندارند که بخواهم با دوربینم ثبتشان کنم. کتاب های درسی حالم را بد می کنند. دوست ندارم که بعد از مدت ها دوری با انرژی منفی برگردم اما نمی دانم چه بنویسم...

این روز هایم خلاصه شده در استوری اینستاگرام و توییت های توئیتر و سریال و فیلم و گاهاً کتاب.

درمانِ این بی انگیزگی چیست؟

 

+ نوشته شده در جمعه ۲۴ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۱۶ توسط فاطمـه | نظرات

نامه هفتم

بابا جان!

یک ماه پیش بود که خبر قبولی ام در دانشگاه آمد! همانی شد که میخواستم! دخترتان قرار است روزنامه نگار شود! آن هم در بهترین دانشگاه برای این رشته، بدون هیچ هزینه ای! 

نمیخواهم فکر کنید دختر غرغرو و بی ذوقی دارید؛ اما دوست دارم صادقانه با شما حرف بزنم. اینجا اصلا جایی نبود که در تصوراتم ساخته بودم. دانشگاه ها را با محوطه ی بزرگی پر از درخت های تنومند و باغچه های رنگارنگ، جمعیت زیادی از دانشجو ها از همه ی رشته ها میشناختم. اما جایی که من قرار است ۴ سال در آن درس بخوانم، منظره پنجره کلاس هایش تپه های خاکی و ساختمان های نو و بلند دانشکده های دیگر است. درخت هایش هنوز لاغر و شکننده اند و هر بادی که می وزد، فکر میکنی در حال افتادن هستند.

میدانی بابا،

دلخوشی ام به این بود که بالاخره، بعد از این همه سال، جایی می آیم که آدم هایش همه مثل خودم هستند. باشگاه کتاب خوانی راه می اندازیم و در حالی که چای عصرانه مان را میخوریم از کتاب های جین آستین و تولستوی و خواهران برونته حرف میزنیم. سینما می رویم و پاپ کورن به دهان، فیلمش را نقد میکنیم.

موزه می رویم، از طبیعت و نقاشی صحبت میکنیم.

و این تمام آرزوی من از دانشگاه بود.

دلم میخواست همگی، فارغ از جنسیت، دوست باشیم و از هم درس زندگی یاد بگیریم. 

نمیدانم چطور حالم را توصیف کنم وقتی دیدم دانشگاه دقیقا برعکس همه ی این هاست. آدم هایی که اطرافم بودند، هیچ شباهتی به من و افکارم نداشتند. 

این روز ها من را یاد هفته های اولی می اندازد که تنها و غریب وارد دبیرستان جدید شده بودم. شب ها، بالشتم خیس از اشک هایی بود که از صبح در چشمانم حلقه زده بودند. آن روز ها خبر نداشتم که قرار است ۴ سال از بهترین سال های عمرم را آنجا در کنار آن دانش آموز ها و آن معلم ها بگذرانم. 

من امیدوارم بابا! امیدوارم که چهار سال دیگر وقتی دارم برایتان نامه مینویسم از امروزی یاد کنم که به شما گفتم دانشگاه را دوست ندارم، آن وقت لبخندی بر لبانم بنشیند و بنویسم که این ۴ سال آنقدر خوب بودند که هیچ وقت فراموششان نمیکنم و هر دو به افکار کودکانه ی دختر ۱۸ ساله ای که به تازگی وارد دانشگاه شده بود بخندیم...

از طرف

دختر غمگین شما که عاشقانه دوستتان دارد.

جودی

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۵۱ توسط فاطمـه | نظرات

می خواهم مادربزرگ شوم!

گویى قانون نانوشته ى تابستان همین است که قبل از آمدنش، حسابى رویا ببافى و برنامه بریزى اما وقتى که زمانش مى رسد بوووم! همه چیز ناپدید مى شود.
فکر مى کردم کنکور را که بدهم، یک سفرِ هیجان انگیزِ خانوادگى میرویم. بعدش هم که برگشتیم رگبارى از کلاس هاى تابستانى شروع میشود، کلاس عکاسى، رانندگى، زبان و... . کتاب هاى خوانده نشده ام هم که تمام این مدت چشمک زنان بهم نگاه مى کردند، تند تند خوانده مى شوند.
اما از همان لحظه اى که کنکور را دادم و آمدم خانه، همه ى انرژى و انگیزه ام دود شد رفت هوا. حتى پىِ آن لایف استایل سالمم را هم نگرفتم.
به خودم که مى آیم میبینم یک ماه گذشت و در این یک ماه جز چند تولد سوپرایزى، کارِ مفیدى نکرده ام. چند روزیست همین حسرت و سوز و آه ها را در دل دارم و بیت "نوایى نوایى نوایى نوایى/جوانى بگذرد تو قدرش ندانى" ورد زبانم است.
در این گیر و دار به کتابِ هفتم آنه شرلى رسیدم. حالا دیگر آنه براى خودش خانمى شده و شش بچه دارد. نمیدانم چرا با خواندنش به جاى اینکه من هم همراه آنه غریزه ى مادرى ام فعال شود، غریزه ى مادربزرگى ام فعال شد! یکهو دلم نوه خواست! از آن نوه هایى که عاشق مادربزرگشان هستند، و من هم از آن مادربزرگ هایى باشم که پر از رمز و راز و داستان و افسانه اند! از آن هایى که بافتنى مى بافند و قصه ى شاهان قدیم را تعریف مى کنند.
اما صبر کن!
من که بافتن بلد نیستم.قرار است چه جور مادربزرگى شوم که حتى نمیتواند شال گردنِ پشمى براى نوه ى کوچکش ببافد؟ شاید بهتر است ادامه ی این تابستانِ بی فایده را، با بافتنی یاد گرفتن کمی تغییر دهم.
نمیدانم اصلا عمرم قد مى دهند که ازدواج کنم و بچه دار شوم و نوه هایم را ببینم، اما آینده نگرى که چیز بدى نیست، هست؟

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۳۴ توسط فاطمـه | نظرات

نامه ی ششم

بابا لنگ دراز عزیزم!

مدت طولانی ای بود که برایتان نامه ننوشته بودم. یادتان می آید در آخرین نامه ام از امتحانِ بزرگ ورود به دانشگاه صحبت کردم؟ خب حدودا 20 روزِ پیش تمام شد و یک هفته ی دیگر نتایج اعلام می شود. تقریبا همه ی دوستانم استرس وحشتناکی دارند، حتی یکی از آن ها با شنیدن نامِ "نتایج" می زند زیر گریه! اما من برخلاف آن ها کاملا آرام و خوشحالم. دلیلش این نیست که اهمیتی ندارد یا احساس میکنم خوب داده ام؛ بلکه برای این است که می دانم دیگر استرس و اضطراب فایده ای ندارد! پس چرا تابستان به این زیبایی را با این فکر ها خراب کنم؟

بابا جان!

شنبه ی همین هفته نتایجِ امتحاناتِ آخرین سال را گرفتم و رسما دورانِ دانش آموزیم به پایان رسید. چقدر دلم به حال و هوای مدرسه تنگ می شود. چقدر دوست دارم باز هم سرکلاس ادبیاتِ معلم های دوست داشتنی ام بنشینم. نمی دانم دانشگاه را هم میتوانم اندازه ی مدرسه دوست بدارم یا نه.حس می کنم به قولِ آنه شرلی یک پیچِ جاده ی زندگی ام را گذرانده ام و دارم واردِ پیچ بعدی میشوم. فصلِ 12 ساله ای را تمام کردم و دفترِ عمرم ورق خورد و به فصلِ جدیدی رسیده ام. 

کمتر از دو ماهِ دیگر هجده ساله می شوم! هیجان زیادی برای مسیرِ پیش رویم دارم اما بابای عزیزم،خیلی میترسم! 12 سال مدرسه رفتن مسئولیت زیادی نداشت اما حالا به سنی رسیده ام که باید تصمیم های مهمی بگیرم. تصمیم هایی که از شدت بزرگیشان فکر به آن ها، تنم را میلرزاند. نمی دانم بعضی ها چگونه به راحتی از این دوران عبور می کنند؟! شاید آن قدر ها هم جدیش نمیگیرند. درست است؟ اما به نظر من این دوران سرنوشت ساز ترین دوران زندگیست وقتی هنوز جوانی و پر از انرژی.

این تابستان، تعطیلاتی ست بین دو فصل زندگی ام. دلم می خواهند تا می توانم از آن استفاده کنم و خوشحالم که تا الان کلی لذت برده ام. امیدوارم شما هم تابستانتان را خوب و خوش بگذرانید!

سعی میکنم بیشتر برایتان نامه بنویسم!

با عشق فراوان

جودی

+ نوشته شده در چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۴۲ توسط فاطمـه | نظرات

در گرین گیبلز

اولین آشنایى ام با دخترى که دوست داشت او را کوردیلیا صدا بزنند برمى گردد به هشت سالِ قبل، وقتى دخترکى ده ساله بودم. بعدازظهر ها حوالىِ ساعت چهار، شبکه ى دو، انیمیشنى را پخش مى کرد که با دکلمه ى "آنه تکرار غریبانه ى روزهایت چگونه گذشت؟" آغاز مى شد. از آن به بعد بود که آنه شرلى با موهاى قرمز، شخصیتِ محبوب زندگى ام شد.

{ادامـه ی مطلـب}

+ نوشته شده در شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۱۸ توسط فاطمـه | نظرات

کوچیک شدن

داستانها و شعر های شل سیلور استاین (همان عمو شلبی خودمان! ) را که می خوانی، ناخوداگاه کودک درونت بیدار می شود و دلت لذت های بچگانه می خواهد.

این روز ها کتابی به نام "با همه چی" را خوانده ام که مجموعه شعر هایش است. آن هایی را که خوشم آمده در بخش بریده ها گذاشته ام.

این جملات اول کتابش هم خیلی حال خوبی به من منتقل کرد :

"سال ها بعد"
وقتى شعرهایم را ورق مى زنى
نمى توانم صورتت را ببینم
اما از جایى در آن دوردست ها
صداى خنده ات را مى شنوم
و لبخند مى زنم.

یکی از شعر هایش که بلند بود و نمیتوانستم در بخش بریده ها بگذارم، در ادامه ی مطلب قرار دادم. بخوانید و در لذت "کوچیک شدن" غرق شوید!

{ادامه ی مطلب}

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۰:۵۳ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان