کوچک هایی که بزرگ می شوند یا بزرگ هایی که کوچک می شوند؟

مادرش وقت دکتر داشت و نمی خواست او را در خانه تنها بگذارد. این طور شد که آمد خانه ی ما. از قبل بهش گفته بود که "فاطمه درس دارد، حواست باشد زیاد صحبت نکنی." اما خب او هم مثل هر بچه ی دیگری یک چَشمِ سَرسری گفته و بعد هم فراموش کرده بود. می گویم فراموش کرده بود چون از در نیامده یک ریز بنا کرد به حرف زدن! البته فقط وقت هایی اینطور حرف میزد که من خانه بودم. مادرم خیلی حوصله ی حرف زیاد را ندارد. اما من معمولا شنونده ی خوبی هستم و آن روز هم طبق معمول با علاقه همه ش را شنیدم؛ از غرغر های تکالیف مدرسه گرفته تا داستانِ کارتون مورد علاقه ش در شبکه ی پویا. کل دو ساعت به همین منوال گذشت. موقع رفتن، اسباب بازی هایش را که بی استفاده مانده بودند ریخت داخل کوله اش. تا دم در بدرقه اش کردم، خداحافظی کرد اما وسط پله ها بود که یکهو برگشت گفت "امروز خیلی خیلی به من خوش گذشت! " و سرحال تر از همیشه، رفت.

مانده ام این بچه ها هستند که گاهی مثل بزرگتر ها دلشان یک گوش شنوا می خواهد برای حرفهایشان، یا بزرگتر ها وقتی که دل شان پر شده مثل بچه ها می شوند؟

+ نوشته شده در شنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۴۲ توسط فاطمـه | نظرات

خوشبختی چیست؟

از پنجاه نفر مردم عادی یک سوال می پرسند "آخرین بار کی احساس خوشبختی کردی؟"

این ویدیوی 7 دقیقه ای که با کارگردانی علی مولوی ساخته شده، یک درس بزرگ به انسان می دهد؛ آن هم این است که خوشبختی تعریف دقیقی ندارد.همه اش برمی گردد به نگاه خودت. چند نفر می گویند که اصلا نمی دانند خوشبختی چیست و تا به حال تجربه اش نکرده اند و یک نفرِ دیگر می گوید همین الان که به گربه ی مجروحی کمک کرده، احساس خوشبختی کرده است.

ما آخرین بار کی احساس خوشبختی کرده ایم؟

من همین چند روزِ پیش. وقتی در اردوی مطالعاتی مدرسه، چشمم به برگ های رقصانِ درخت افرای جلوی پنجره افتاد و ناگهان وجودم سرشار از لذتی بی توصیف شد، گمان کردم که خوشبخت ترین دختر جهانم. شما آخرین بار کی خود را خوشبخت دانستید ؟

 

+ نوشته شده در يكشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۳ توسط فاطمـه | نظرات

نام جدید !

فکر می کنم بیماریِ "نارضایتی از نام وبلاگ" قرار نیست دست از سرم بردارد ! علی الحساب این نام را به خاطر علاقه ی زیادم به فیلم Finding neverland گذاشته ام ! تا ببینیم بعدا چه می شود ! 

+ نوشته شده در جمعه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۰۱:۳۷ توسط فاطمـه

روزمرگی های عاشقی

نازنین زبانش خوب نیست. سر کلاس خودش را آرام نزدیکم مى کند و به جمله اى روى برگه اش اشاره مى کند که یعنى "برایم ترجمه ش کن!". با پایین ترین ولوم صدا، جورى که استاد نفهمد و مثل هر بار تذکر ندهد که حرف نزنید مى گویم"جک از اینکه هر روز و هر روز داره یک کار رو انجام میده خسته شده" لبخندِ شیطنت آمیزى گوشه ى لبش مى نشیند و مى گوید مثل تو که از کار تکرارى فرارى اى و سریع برمى گردد سر جایش و مرا با فکر و خیال هایم تنها مى گذارد.

راست مى گوید. دیگر همه این ویژگى مرا مى دانند. روزمرگى در نظرم غول کریه و بزرگى ست که فرار از دستش خیلى مشکل است و تحملش مشکل تر.

این روز ها فکر عجیبى مثل خوره در مغزم افتاده است و مرا در میان تناقضى حبس کرده است. هم مى خواهم عاشق شوم و هم نمى خواهم.

وقتى به این فکر مى کنم که معشوقى داشته باشم که او هم عاشق من باشد و بین ما عشقى حقیقى جریان داشته باشد و هر روزمان کنارِ هم و به امیدِ دیدن هم بگذرد، سرمست مى شوم.

اما بعد از آن را نمیتوانم تصور کنم. خیالم تا یک جایى همراهى و بعد ولم مى کند. حالا هر روز او را مى بینم، هر روز صبح در آغوش او بیدار مى شوم؛ یک روز، یک ماه، یک سال، ده سال، هشتاد سال...

گویى روزمرگى دست هایش رو دور گلویم بیشتر مى فشارد. صورتم کبود مى شود و تنفسم مقطع.

دیگر هر روز صورت او را مى بینم. با همان رنگ چشم، با همان نگاه، با همان مو ها. دیگر نمى توانم مثل الان-در میانه ى هفده سالگى-، مرغ خیالم را پرواز بدهم، یک روز چشم هایش را آبى ببینم و یک روز قهوه اى. یک بار شبیه دیکاپریو باشد و یک بار جانى دپ. یک بار مو هاى مجعد داشته باشد و یک بار لخت تا شانه هایش. یک بار ساکت و آرام باشد و یک بار شوخ و پر انرژى.

و مى ترسم، مى ترسم مجبور شوم روزى در چشم هاى کسى که دیوانه وار مى پرستیدمش زل بزنم و بگویم از این زندگى خسته شده ام!

مى ترسم نیمه شبى در زمستان چمدانم را ببندم و بى خبر بروم به جایى که کسى مرا نمى شناسد.

و بیشتر از همه مى ترسم، شبیه تمام زن هاى عاشق،  دست در دستش بگذارم، ببوسمش اما حواسم پى معشوق هاى خیالى ١٧ سالگى ام باشد...

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۲۵ توسط فاطمـه | نظرات

کاش کتاب خوندن مد بود!

چند روزی ست کتابی را می خوانم با عنوانِ "کتاب" ! کتابِ کتاب، آمار و اطلاعات کتابخوانی از کشورهای مختلف است به کوشش خانم دیبا داوودی. تصمیم گرفتم قسمت هایی را که برایم جالب تر بوده است با شما به اشتراک بگذارم. (کتاب خیلی مفصل تر از اینی ست که من برایتان گذاشته ام. فقط چند جمله از بعضی کشور ها را جدا کرده ام. اگر دوستش داشتید پیشنهاد می کنم خودِ کتاب را هم حتما مطالعه کنید)

* فرانسه : کتاب همیشه کالایى گران در این کشور بوده، اما هرگز خیل حامیان خود را از دست نداده است. فرانسوى ها روزانه ٤ تا ٥ ساعت از زمان خود را به مطالعه اختصاص مى دهند و در هفته بیش از ٤٠ ساعت کتاب مى خوانند!!! در فرانسه ٣٥٠ هزار جلد کتاب در روز به فروش مى رسد. فرانسه کشورى ست که مردمانش تا اوایل قرن بیست و یکم روزنامه خوان ترین و در سال هاى اخیر مخاطبان نخست مجلات در جهان بوده اند.
* پاکستان : بیش از ٢٥ درصد از جمعیت ١٧٥ میلیون نفره ى پاکستان همواره کتاب مى خوانند. با در نظر گرفتن این نکته که نرخ سواد در این کشور حدود ٥٥ درصد است  متوجه خواهیم شد که تنها اندکى بیش از نصف جمعیت کشور یعنى نزدیک به ٨٨ میلیون نفر سواد خواندن و نوشتن دارند که محاسبه ى ساده ى یک چهارم از این تعداد مارا به رقم ٢٢ میلیون نفر مى رساند. ٢٢ میلیون نفر کتابخوان در کشورى که تصویرش براى ما یکسره فقر و انفجار و نابسامانى ست ! ٥٦ درصد از جمعیت کتابخوان آن دیار به صورت میانگین هفته اى حداقل یک و گاه چهار مرتبه کتاب مى خوانند، ١٨ درصد عموما طى دو هفته و ٢٢ درصد در طول یک ماه بى شک یک بار هم که کتاب یا نشریه اى خارج از حیطه ى تخصص خود مى خوانند و ٤ درصد باقى مانده خوانش پراکنده اى دارند!
* فنلاند : ٧٥ درصد بودجه اى که وزارت فرهنگ و هنر فنلاند به شاخه ى ادبیات اختصاص مى دهد مستقیما به نویسندگان و مترجمان تعلق مى گیرد. نرخ سواد در فنلاند ١٠٠ درصد است .
* مالزى : میانگین مطالعه ى مالایى ها ٥٥ دقیقه است. میانگین مطالعه ى مردم در سال ١٩٨٢ محدود به مطالعه ى یک یا دو برگ کتاب در سال مى شده که طى چهارده سال (در سال ١٩٩٦) با پیشرفتى درخور ستایش خود را به متوسط  مطالعه ى دو کتاب در سال رساند و اکنون به طور میانگین ٨ تا ١٢ کتاب در سال مى خوانند که این آمار مالزى را در شمار کشور هاى کتابخوان جهان قرار مى دهد.
* لهستان : ٥٦ درصد از مردم این کشور سالانه حتى یک کتاب هم نمیخوانند و غالب جمعیت لهستان توانایى و حوصله ى مطالعه ى بیش از ٣ صفحه از هر گونه یادداشتى را به صورت پیوسته ندارند.
* ایتالیا : در ١٥ درصد خانه هاى ایتالیا مى توان حداقل ٥٠ جلد کتاب، در بیش از ٦٠ درصد خانه ها ١٠٠ جلد و در ٢٥ درصد خانه ها بالغ بر ٢٠٠ جلد کتاب دید. قریب به ٥٠ درصد از جمعیت کشور حداق سالانه دو جلد کتاب ١٥٠ صفحه اى مى خوانند. مخاطب اصلى کتاب و نشریات در ایتالیا زنان هستند. ( بیش از ٦٥ درصد جامعه ى آمارى کتابخوان)
* برزیل : تنها ٣٣ درصد از مردمان با سواد برزیل مدام کتاب مى خوانند و میانگین خوانش کتاب نزدیک به دو کتاب در سال است. اما قریب به ٤٠ درصد مردم برزیل خواننده ى ثابت نشریات هستند !
* ترکیه : متوسط تیراژ کتاب در ایران تقریبا ٩٧ درصد کم تر از ترکیه ست.
* اعراب حوزه ى خلیج فارس : قسمشان کتاب است، قرآن ولى کماکان پس از گذشت ١٥ قرن کتاب نخوان ترین مردم دنیا هستند ! اعراب شبه جزیره ى عربستان به طور میانگین سالانه تنها و تنها یک چهارم از یک صفحه کتاب را مى خوانند. آمار مطالعه ى کودکان عرب حوزه ى خلیج فارس تنها ٦ دقیقه است !
* امریکا : تصویر عمومى ما از کودکان امریکایى باورى کاریکاتورى ست، بچه هایى فربه و جین پوش با کولا و هات داگى در دست. اما نکته ى مغفول مانده این است که همین کودکان جین پوش در جیب هایشان یا داخل کیف هایشان حتما کتاب یا کتاب هایى دارند و اغلب در اوقات استراحت یا در مسیر مدرسه تا خانه کتاب مى خوانند.
* هند : نرخ سواد در هند در سال ١٩٤٧ نزدیک به ١٢ درصد بوده، این شاخص تا سال ٢٠١١ به ٧٤ درصد رسید. هر هندى سالانه ٣٢٠ صفحه کتاب مى خواند. در هند ایالت هایى که وضعیت معیشتى و اقتصادى مطلوب ترى دارند، الزاما آمار مطالعه و دغدغه هاى فرهنگى شان بالاتر نیست.

کل کتاب را هم که زیر و رو کنید عنوانِ بزرگِ ایران را در میانشان نمی بینید. گرچه به شکل پراکنده در بعضی قسمت ها به آن اشاره شده است. نام ایران نیست چون آمار دقیقی از وضعیت کتاب و کتاب خوانی نداریم. چون مسئولانی برای رسیدگی به این کار نداریم. چون هنوز کتاب آن طور که باید برای مردم و دولت اهمیتی ندارد. موقع خواندن این کتاب مدام جمله ی مهران مدیری به یادم می آمد که می گفت "کاش کتاب خوندن مد بود! "

ویدیویش را ببینید حتما. {کلیک}

+ نوشته شده در شنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۴۸ توسط فاطمـه | نظرات

بهار و بهار و بهار

شکوفه های دلبرِ درخت توتِ جلوی خانه مان ! در بهار زندگی جریان دارد...

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۰۷ توسط فاطمـه | نظرات

یک عاشقانه ی متفاوت

" سلین : مى دونى تو زمینه اى که من کار مى کنم، آدمایى رو میبینم که با ایده هاى بزرگى جلو مى آن، دلشون مى خواد رهبر هاى جدیدى بشن تا دنیا رو بهتر کنن. اونا فقط از هدف کار لذت مى برن، نه خودِ پروسه ى کار.
جسى : درسته.
سلین : ولى واقعیت اینه که اگه مى خوایین اوضاع رو بهتر کنین، باید تو همین کار هاى روزمره نتیجه ش مشخص باشه، و به خاطر همینه که باید از بودن تو دل کار لذت ببرى. مثلا من براى یه سازمانى کار مى کردم که کارش این بود ببینه چطور مداد به دست شاگرد مدرسه هاى روستاهاى مکزیک مى رسه. اونجا اصلا صحبت این نبود که با ایده هاى انقلابى کسى دنیا رو بهتر کرد. فقط به مدادا فکر مى کردن. من آدمایى رو دیدم که واقعا کار مى کردن و نکته ى ناراحت کننده اینه که اونا بیشتر از بقیه کار مى کنن و مى تونن دنیا رو بهتر کنن ولى هیچ علاقه اى ندارن که تبدیل به یه رهبر و الگو بشن. به نظر میاد اصلا از کارشون پاداش نمى خوان، اونا اصلا براشون مهم نیست که اسمشون تو مطبوعات و اخبار باشه، اونا فقط از پروسه ى کمک کردن به دیگران لذت مى برن، اونا سعى مى کنن تو خود لحظه قرار بگیرن. "

احتمالا دیالوگ هایی با عنوان پیش از طلوع و پیش از غروب در صفحه ی بریده ها زیاد دیده اید. خب من عاشقشم. در اصل این کتاب فیلم نامه ی دو فیلم اولِ سه گانه ی Before هاست. داستان دو جوانی ست که در قطاری به مقصدِ پاریس با هم آشنا می شوند. عاشقانه است اما متفاوت با عاشقانه های دیگر. جسی و سلین راه می روند و حرف می زنند، حرف هایی جذاب که شنیدنشان به هیچ عنوان آدم را خسته نمی کند. بعد از اینکه فهمیدم فیلمنامه شان به فارسی هم ترجمه شده خیلی خوشحال شدم. از شانسِ خوبم در شهرکتاب مرکزی، یک موجودی ازش داشتند. خریدمش و سعی کردم آرام آرام بخوانم که لذتش ماندگار تر شود.

دیالوگ های قشنگشان را در صفحه ی بریده ها از دست ندهید :)

Before sunrise (1995)

Before sunset (2004)

Before midnight (2013)

موزیکی برایتان می گذارم با صدای ژولی دلپی (سلین) که در سکانس آخر فیلم پیش از غروب خوانده است.

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۳۳ توسط فاطمـه | نظرات

دو صفحه ی جدید

دو صفحه ی جدید در اینجا ایجاد کرده ام.

در قسمت "بریده هایی از کتاب" بخش هایی از کتاب هایی را خوانده ام و دوست داشته ام قرار داده ام و مدام به روز می شود.

و در قسمت "ویدیوهای من" ویدیو هایی قرار می گیرد که خودم ساختمشان. اولین ویدیو را هم گذاشته ام.

امیدوارم خوشتان بیاید :)

منتظر انتقادات و پیشنهاد هایتان هستم.

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۶ توسط فاطمـه | نظرات

نامه ی پنجم

سلام بابای عزیزم.

بهار نزدیک است و من به شدت هیجان زده ام. دلم برای آفتابِ مهربانِ روز های بهاری و شکوفه های رنگی اش تنگ شده است. البته امسال استثناً ناراحتِ تمام شدنِ زمستان هم هستم. آخر میدانید من هیچ وقت سرما را دوست نداشته ام، اما این زمستان برخلاف سال های دیگر کلی برف آمد و سرمایش کمتر از قبل بود.

در جریان شروعِ بهار، با خودم قرار گذاشته ام هر روز که خواب بیدار می شوم، تصور کنم امروز آخرین روزِ زندگی من است. پس با همه مهربان تر باشم، روحیه ی بخشندگی ام را تقویت کنم و به دنیا و آدم هایش با دید مثبت نگاه کنم. و منتظر معجزه و اتفاقاتِ خوبِ بزرگ نباشم. تلاش کنم و از کوچک ترین لحظات هم لذت ببرم.

باباجان !

می دانید، یک وقت هایی هست که دوستان و آشناها برای تولد یا هر مناسبتی برایمان هدیه می خرند و می گویند دوستمان دارد؛ اما یک وقت هایی هم هست که کسی که تا آن روز فکر می کردی هیچ حسی بهت ندارد، بدونِ هیچ مناسبتی و بی مقدمه به تو می گوید "تو چقدر خوبی آخه" و نگاهت مجذوبِ برقِ عجیبِ چشمانش می شود که رنگ صداقت دارد. آخ اگر بفهمید چه حس فوق العاده ای دارد. به تمام آن هدیه های و اظهار علاقه های ظاهریِ بقیه می ارزد...

دیروز کتاب "ماجرا های آلیس در سرزمین عجایب" را تمام کردم. لابد تعجب کرده اید که چرا آن را الان خواندم، نه؟ خب شما بهتر از هر کس می دانید من در کودکی امکان کتاب خواندن نداشتم و خب اینطور شد که در 17 سالگی خواندمش ! اما باید بگویم که با عمق وجودم ازش لذت بردم. تخیل آدم سن و سال نمی شناسد. اگر آن را در وجودت زنده نگه داری حتی در 80 سالگی هم می توانی آلیس را بخوانی و در عالم کودکی قدم بزنی.

چهار ماهِ دیگر امتحان بزرگ برای ورود به دانشکده برگزار می شود. نمی خواهم به شما دروغ بگویم برای همین اعتراف میکنم که اصلا برای آن آماده نیستم ! می گویند دو هفته ی تعطیلاتِ بهاری خیلی مهم است. برای همین تصمیم گرفته ام با جدیت درس بخوانم و در آزمون شما را سربلند کنم. اگر دیر به دیر برایتان نامه نوشتم بدانید حسابی مشغول درس خواندن هستم !

با عشق

جودی

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۲۵ توسط فاطمـه | نظرات

ادوارد

چرا زودتر ندیدمش؟چرا؟چرا؟چرا؟

مگر می شود شخصیتِ فیلمی به این اندازه دوست داشتنی باشد؟

فیلم : ادوارد دست قیچی (Edward Scissorhands 1990) کاری از تیم برتونِ عزیز.
 

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۲۰:۴۴ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان