بابا لنگ درازِ عزیز
این نامه را در بعد از ظهر پنجشنبه ای مینویسم که هفته ی بعدش کلی امتحان و درس دارم.بابا جان کارنامه ام را گرفتم.به طرز عحیبی نمره ام خوب شده است.آخر من امتحاناتم را اصلا خوب نخواندم و انتظار نمره های بدتری داشتم.معدلم شد 19/45.خیلی خوب است؛نه ؟ در کلاس هم نفر دوم شدم.
اما مسئله ای که حسابی ناراحتم میکند این است که از زمانی که ترم دوم آغاز شده است من اصلا در کلاس تمرکز ندارم.حتی وقتی هم که تعطیل میشویم برای فردا درس نمیخوانم.راستش خودمم نمیدانم چرا اینطور شده ام.معلم ها همگی میگویند ترم دوم خیلی مهم تر است ولی این هم فرقی به حالم نمیکند و همچنان تنبلی میکنم.اما به خودم قول داده ام از همین هفته دختر خوبی باشم و درس بخوانم.
بابا جان !
اتفاق هیجان انگیزی افتاده است! دوربینِ عکاسی خریده ام.کمی کار باهاش سخت است اما دارم تلاش میکنم که یادبگیرمش.عکسش را ضمیمه ی این نامه میکنم.
من و این موجودِ گوگولیِ توی عکس به هم قول داده ایم روز های خوبی را کنارِ هم داشته باشیم :)
بابای عزیز، دیروز مدرسه جلسه برایمان گذاشته بود در موردِ ازدواج و زندگی مشترک.به نظر من خیلی زود است که با دختران 16-17 ساله در مورد این مسائل صحبت کنند.ما هنوز در امتحان نهایی و کنکورمان مانده ایم چه برسد به ازدواج !
دیروز بالاخره کتابِ "هزار خورشید تابان" را تمام کردم.خیلی غمگین بود.جوری که میشد ساعت ها با نوشته هایش گریه کرد.نویسنده ی این کتاب آقای "خالد حسینی"(نویسنده ی افغان) در مورد سختی و بدبختی های زنان افغان نوشته است.زنانی که زمانی سختی های وحشتناکی را تحمل کرده اند. در 14-15 سالگی به زور شوهرشان داده اند آن هم به مرد هایی که 30-40 سال از خودشان بزرگتر است.به نظرم لازم است همچین رمان هایی نوشته شود که تاریخ رنج های زنانِ دنیا را فراموش نکند...
لازم است یک عذرخواهی هم بکنم که نمیتوانم تند تند برایتان نامه بنویسم.حجم درس ها و خستگی مدرسه امانم نمیدهد.
دوستدار شما
جودی
پی_نوشت: یه اتفاق معمولی میتونه الهام بخش یه لحظه ی باشکوه باشه... {کلیک}
پی_نوشت: اینکه قالب آبی شده رو خیلی دوس دارم :) دستت طلا عرفان جان !