اولیـن بار که مرگ را جلـوی چشمانم دیدم،شش سالم بیشتـر نبود.ذوقِ عروسی و لباسِ محـلی و هواپیما سوار شدن،آن هم برای بار اول و حتی دیدنِ بوشهر،کلِ وجودم را گرفته بود.داشتیم سقوط میکردیم.به همیـن راحتی.تنها تصـاویری که از صحنه ی وحشتناکش به یاد دارم ؛ خاموش شدنِ چراغِ هواپیما و جیغ زدن های مردم و تکان های عجیبِ هواپیما در آن شب بارانی بود.یـادم نیست که چطور از آن کابوس بیرون آمدیم.چشمانم را بسته بود از ته دل خدا را صدا میزدم.چشمانم را که باز کردم هوا آرام شده بود و ما بر فرازِ بوشهر بودیم.
دومیـن بار ده سالم بود.از زنجان بازمیگشتیم.بعد از سـه ساعت راه جایم را با مامان عوض کرده بودم و جلو نشسته بودم.چیـزی نمانده بود که به تهران برسیم.وسطِ راه بودیم که لاستیکِ کامیونِ جلویی ترکید و مستقیما به ما برخورد کرد.تنها کسی بودم که با چشمانِ خودم صحنه ی برخوردِ لاستیک به ماشینمان را دیدم.چیزی نمانده بود چپ کنیم اما ؛ در آن لحظه ی نفس گیر که شاید در عرض چند ثانیه رخ داده بود انگاری دستی قدرتمند که من شک ندارم دستِ خداوند بوده است ، ماشین را نگه داشت و ما جانِ سالم به در بردیم.
اما سومین بار، دیروز بود.تصمیم گرفته بودیم که 11 نفری نهار و عصرانه را اطرافِ شهر بخوریم که هوایی هم عوض کرده باشیم.همه چیز آنقدر خوب و خوش بود که ممکن نبود اتفاقی بتواند این لحظه ها را سلب کند.تا ساعتِ 6 و نیم در یکی از رستوران های اطرافِ "سولقان" حسابی خوش گذراندیم و گفتیم و خندیدیم.راهِ برگشت ترافیک بود.هوا ابری بود و نسیم خنکی صورتمان را نوازش میداد.
آلبومِ جدیدِ بنیامین را گوش می دادم.به تونل که رسیدیم ماشین ها بوق میزدند و همه شادی میکردند بی آن که از چند دقیقه ی بعدشان خبر داشته باشند.از تونل که آمدیم بیرون باران نم نم میبارید.
هوا؛هوای پاییز بود.کمی که گذشت هوا طوفان شد.شدید و شدیدتر شد.جاده از تراکم زیادِ ماشین ها بسته شده بود.
سنگ های روی کوه کَنده میشدند و قل میخوردند روی جاده و روی ماشین ها.باغ ها و رستوران های پایینِ جاده را سیل گرفته بود.
صدایی که به گوش میرسید صدای باد بود و جیغِ مرد و زن هایی که ماشین هایشان را ول کرده بودند وسطِ جاده که جانشان را حفظ کنند.صدا در گلویم خفه شده بود و این اشک ها بودند که گوله گوله از چشمانم سرازیر میشدند و دست هایم آنقدر بی حس بودند که توان پاک کردنِ اشک هایم را نداشتند.با دست هایی که میلرزیدند و ناتوان بودند گوشی موبایلم را برداشتم و از آن لحظه نوشتم و وصیت کردم و از خدا خواستم که مرا برای گناهانم ببخشد و رمز گوشی را برداشتم و با تمام زحمت در بغل گرفتمش که اگر اتفاقی هم افتاد به گوشی آسیبی نرسد.تنها فکرم در آن لحظه آن بود که خدا این همه آدم های عاجز را در این جاده ی کوهستانی و وسطِ طوفان تنها گذاشته است.در دل داد میزدم تنهایمان گذاشتی؟ اینجا که تک تکمان به تو نیاز داریم،نباید فراموشمان کنی...نباید...
همان موقع بود که راه باز شد و در حد چند سانت توانستیم جلوتر برویم.بالاخره جاده را یکطرفه کردند و آتش نشانی و آمبولانس رسید.10 شب بود که رسیدیم خانه.سالم و سلامت.فقط هنوز هم از ترس بدنم بی حس بود.از شدت گریه،ضعف کرده بودم.سرنشینان های هر سه ماشین سلامت بودیم فقط سنگی به اندازه ی نصفِ یک پراید به ماشینِ شوهرخاله ام برخورد کرده بود و تقریبا نصفِ ماشینشان به کل درب و داغان شده بود ولی خودشان سالم اند.
مرگ آنچنان هم دور نیست.مرگ برای همسایه نیست؛برای خودمان هم هست.منی که الان اینجا نشسته ام و تایپ میکنم دیروز نمیدانستم ثانیه ی دیگری زنده خواهم بود یا نه.بوی مرگ را همگی استشمام میکردند.هیچ وقت تا این اندازه به مرگ نزدیک نبوده ام...
+ ویدیویی چند ثانیه ای از اوایلِ بارش "کلیک" و اواخرش که امداد رسیده بود "کلیک"
+ ماشین هایی را دیدیم که در عرضِ چند ثانیه به دره سقوط کردند و مردمی که غرق شدند...
+ دیروزِ ما،به روایتِ خبرگزاری فارس "سیلاب کن و سولقان در 40سالِ گذشته بی سابقه بوده است" (کلیک)
+ عکسی (کلیک) از صفحه ی این دوستِ عزیز (کلیک) که حسابی با حال و هوایم جور بود...