نماینده آرزوهای بر باد رفته

از همان بچگی حساب و کتاب حالی‌اش بود. نمی‌گذاشت مادرش به بهانه اینکه «بگذار برایت نگه‌دار دارم» عیدی‌هایش را از چنگش درآورد. همه به این عادت‌هایش می‌خندیدند. آخر کدام بچه‌ای اینقدر خوب پول می‌شمارد؟
شاید همه چیز از همین رابطه خوبش با اعداد شروع شد. ماجرا به آنجا رسید که رو به رویم نشست و تعریف کرد که آن‌ها، همان‌هایی که خیلی وقت است دیگر خودی نیستند، چطور قیمت ماشین را بالا می‌برند و بعد کمی پایین می‌آورندش تا مردم هورایی بکشند که ارزان شده است و صف بلند بالایی از خریداران درست شود. به اینجا که می‌رسد به قد و قامتش نگاه می‌کنم. کوچک‌تر از آن به نظر می‌رسد که یازده ساله باشد اما حرف‌هایش شبیه یازده‌ سالگی‌های خودمان نیست.
مامان از آن طرف صدایش را می‌شنود و آهی می‌کشد و می‌گوید «دعا کن همه چیز درست شه.»
شبیه آدم بزرگ‌ها پوزخند تلخی می‌زند و می‌گوید «آخه کی تا حالا دعاهامون اثر کرده که این بار بکنه؟»
این بار به صورتش نگاه می‌کنم. به ابروان گره خورده‌اش. به پرزهایی که منتظرند روزی بلند و زبر شوند. به صورت کشیده و پوست گندمی‌اش. یادم می‌افتد بچه‌تر که بود، با بچه‌های دیگر فامیل حدس می‌زدیم وقتی بزرگ شود شبیه ساعد سهیلی شود. از روی علایقش می‌گفتم روزی خلبان یا آتش‌نشان می‌شود. بعدتر هم که خودش گفته بود می‌خواهم تاجر شوم. آن زمان حتی نمی‌دانستیم این کلمه را از کجا یاد گرفته است.
باز به حالت گرفته صورتش نگاه می‌کنم. به صورتی که متعلق به روزهای آخر یازده‌سالگی است. یازده سالگی‌ای متفاوت‌تر از همه یازده‌سالگی‌ها. بعد فکر می‌کنم که کداممان نسل سوخته‌تری هستیم؟ کدام نسل پیروز این میدان است؟ نماینده آرزوهای بر باد رفته چه کسی است؟

+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۲۶ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان