این منم؟!

عجیب غریب شده ام این روز ها.نه میلی به نوشتن دارم و نه میلی به عکس انداختن و نه حتی تمایلی به صبحت کردن با دوستانم...فقط یک گوشه نشسته ام و کتاب میخوام و فیلم و سریال میبینم.این ها به کنار.عجیب ترین قسمتش اینجاست که ناراضی هم نیستم...!

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۰۲:۱۰ توسط فاطمـه

استانبول-2

{1}

برای رفـتن به جزیره خیـلی مشتاق بودم.تعریفش را خیلی شنیده بودم.صبح زود راه افتادیم سمت اسکله کاباتاش.

{2}

کشتی سوار شدن برای منی که تازگی ها عاشق کاپیتان هوک شده بودم خیلی لذت بخش بود.تمام مدت را روی عرشه بودیم.باد خنکی به صورتمان میخورد.در هم آمیختن صدای مرغ های دریایی و موج دریا فوق العاده عالی بود.کشتی سواری یکی از بهترین قسمت های سفرمان بود.

{3}

جزیره ی بیوک آدا جدا از گرمی هوا، خیلی زیبا بود.هر کوچه ش را یا صدای درشکه ها پُرکرده بودند و یا سکوتی سرشار از آرامش و گاهاً صدای پرنده ها.

{4}

گشت زدن در یک جزیره ی رویایی (که به جزایر پرنسس هم مشهور است) بهترین اتفاق برای من بود.

{5}

آب نارنگی گازدار هم تجربه ی بدی نبود :)

{6}

برای نهار به استانبول برگشتیم.اما خب هیچکدام میلی به غذا (خصوصا غذای تُرک ها) نداشتیم.پس برگشتیم هتل.

{7}

بعد از ظهر ، به قصد خرید به خیابانی به اسم لاله لی رفتیم و خداروشکر بیشتر خریدهامان را کردیم و خیال مادر راحت شد.

{8}

شب برای شام، رستوران ایرانی ریحون را در خیابان استقلال پیدا کردیم.لحظه ای که بوی قورمه سبزی به مشاممان خورد حسابی ازخود بی خود شدیم. انگار که چند سال بود  قورمه نخورده بودیم...!

{9}

بعد از گشتی در خیابان استقلال ، یک بستنی قیفی هم از مک دونالد نصیب ما شد... :)

+ نوشته شده در جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۳۲ توسط فاطمـه

معمولی بودن ملاک نیست

درسته که من یک دختر معمولی ام.با قیافه ی معمولی،با ظاهر معمولی،با هیکل معمولی،با تیپ معمولی،تحصیلات معمولی،وضع مالی معمولی؛اما هیچ کدام از این ها دلیل نمیشود که بگذارم زندگی ام معمولی بگذرد و مهمتر از همه، معمولی تمام شود...

+ نوشته شده در جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۵۳ توسط فاطمـه

قدمت مُبارک...!

شانزده سالگی ، خوش آمدی !

شاید هیچ سالی همانی نشدم که میخواستم...اما امید دارم به امسال :) عهد و قرار هایمان زیاد است...

اعتقاد دارم روز تولد خیلی خوش یمن است. هیچ دلم نمیخواهد این روز را با پُرحرفی بگذرانم...حتی جوابِ تبریک هارا هم گذاشته ام برای فردا...! بیا شمعی روشن کنیم و به آهنگِ آمـِلی گوش دهیم و به آینده فکر کنیم...خیلی شاعرانه تر است...نه ؟!

 

 
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۰۰ توسط فاطمـه | نظرات

دنیای آدم بزرگ ها...

بچه که بودم،صندلی عقبِ ماشین مینشستم.نگاهم به ابرها و آسمان بود و گاها سقف اتومبیل ها.قدم نمیرسید که آدم ها و ماشین ها و آسفالتِ خیابان را ببینم.فکر میکردم بزرگ شدن یعنی زمانی که جاده و خط های سفیدش را ببینم.روز های زیادی را با این تصور میگذراندم.دیدنِ آسفالت خیابان معیار بزرگ شدنم بود.هربار میزانش را اندازه میگرفتم و لحظه شماری میکردم برای بزرگ شدن.روز های زیادی به شوق دیدنِ خیابان و تصویر کامل آدم ها،لذت تماشای آسمان پاک و آبی و ابر های گوله شده را از دست دادم.

اما اکنون سال هاست جاده را میبینم.آسفالت و خط های سفید و لاستیک ماشین ها.من بزرگ شدم اما حالا تصادف ها را هم میبینم.جان دادن هارا.قیافه ی عصبی راننده ها را.ترافیک و شلوغی را.

حقیقتِ بزرگ شدن همین است...

+ نوشته شده در جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۰۲:۰۵ توسط فاطمـه | نظرات

استانبول-1

هیچ وقت نتوانسته ام سفرنامه بنویسـم.یا آنقدر ریز ریز و نکته ای مینوشتم که بعد ها خودم هم از خواندنش خسته میشدم یا آنقدر کلی که خیلی از بهترین قسمت ها را از قلم می انداختم.همین بود که عطای سفرنامه نویسـی را به لقایش بخشیدم و سعی کردم توانم را برای ثبت برخی لحظات بگذارم.

{1}

جمعه ساعت 23:45 به سمت استانبول پـرواز داشتیم.بعد از 3-4 سال،هواپیما سوار میشدم و حسابی ذوق زده بودم.غیر از هواپیما،این اولین سفر خارجه ی من بود که در روزهای آخرِ پانزده سالگی رقم خورد.هیجان انگیز ترین قسمتش دقیقا همان جایی بود که فهمیدم صندلی ام کنار پنجره و در قسمت بالِ هواپیماست.(بال هواپیما بدترین قسمت است چون بیشترین تکان ها همانجا احساس میشود.) شاید خیلی احمقانه به نظر بیاید ولی من عاشق تکان های هواپیما هستم.

{2}

ترانسفر ما، اسمش مهدی بود.بامزه و دوستداشتنی.تمام مسیر فرودگاه تا هتل را حرف زد و تذکرات لازم را داد.برگشتنی هم همراهمان بود.از آن دسته آدم ها بود که دلم نمیخواست این بار آخری باشد که میبینمش.مثل همان راننده تاکسی در شیراز که ما را از راه آهن به هتل رساند...

{3}

بدترین قسمت سفر دستشویی بود! خب به هرحال آنجا که ایران نبود دستشویی ایرانی داشته باشد ! دستشویی اش فرنگی بود و من هم تا به حال تجربه ش را نداشتم! اما این هم خیلی مهم نیست، مهم آن است که حتی شلنگ هم نداشت! خب دیگر ؛ تصور قیافه ی وسواسی من بعد از فهمیدن این موضوع را بر عهده ی خودتان میگذارم !!!

{4}

صبحانه ی هتل سلف سرویس بود.از انواع پنیر داشت تا سیب زمینی و تخم مرغ وسوپ ! اما من ترجیح دادم همان چای و نان و عسلم را بخورم. من واقعا نمیدانم این خارجی ها بدون سنگک و بربری و تافتون ، چه لذتی از زندگی میبرند ؟! آخر باگت و تُست هم شد نانِ صبحانه ؟! پناه بر خدا!

{5}

اَیاصوفیه و مسجد سلطان احمت خیلی خوب و قشنگ بود اما به هر حال موزه و کاخ آدم را زود خسته میکند ! یا لاقل من را...! به نظرم دیدن توریست ها از نقطه نقطه ی جهان خیلی جذاب تر بود ! از سیاه پوست گرفته تا سفید های کک و مکی...

{6}

خداوکیلی نمیشود از بلال های آب پزشان گذشت ... (همون عبارتِ ایرانی است و شکمش !)

{7}

نهار را در خیابان استقلال خوردیم. لازانیایی خوردم که به لعنت خدا هم نمی ارزید ! مامان و بابا دونر کباب سفارش داده بودند که گویا آنقدر ها به دلشان نچسبیده بود.

{8}

تا ساعت 9-10 شب در خیابان استقلال چرخیدیم.دستِ آخر دو سه تا لباس گرفتیم و خسته با پاهای تاول زده برگشتیم هتل.

{9}

شـام را هم در مک دونالد خوردیم...از آن همبرگر های مشهورش...

تجربه ی سوار شدن تراموا خیلی خوب بود.

{10}

متروی ما خیلی پیشرفته تر از متروی آن ها بود...!

_____

ادامه دارد...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۵۵ توسط فاطمـه | نظرات

بدترینش

بدترین اتفاق ممکن میـتواند این باشد که نزدیکترین افراد به تو ، باورت نداشته باشند !

+ هرچند که دارم خیلی رفتار ها را ترک میکنم اما بعضی وقت ها خیلی دلم میخواهد بدبین باشم و بدجنس...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۴۷ توسط فاطمـه | نظرات

موسیقی زندگی ام

بند بند وجودم تو را میخواهد و صدای مردانه ات را.آنقدر دلتنگم که میتوانم ساعت ها در مورد موسیقی مورد علاقه ات یا سریالی جدیدی که میبینی سوال کنم و تو حرف بزنی و غرق در امواجِ صدایت شوم. کاش میدانستی از آن روز که عاشقت شدم هیچ موسیقی آرامم نمیکند جز موسیقی صدای تو.این دخترک کم حرفِ آرام،راه برای رسیدن به قلب تو را نمیداند.تنها مینشیند گوشه ای و با چشمانی که گویی لبخند می زنند ، به تو نگاه میکند و گوشِ جان میسپارد به صدای عشق. و تو دلبرانه خاطره تعریف میکنی بی آنکه بدانی یکی از میانِ جمع ، تمام حواسش به صدایت است و بس...! این ها که میگویی خاطره نیست،موسیقی حیات من است.بنواز که زنده بمانم...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۲۶ توسط فاطمـه | نظرات

پیشنـهاد :)

+ نوشته شده در يكشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۳۶ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان