مـرگ دور نیـست...!

اولیـن بار که مرگ را جلـوی چشمانم دیدم،شش سالم بیشتـر نبود.ذوقِ عروسی و لباسِ محـلی و هواپیما سوار شدن،آن هم برای بار اول و حتی دیدنِ بوشهر،کلِ وجودم را گرفته بود.داشتیم سقوط میکردیم.به همیـن راحتی.تنها تصـاویری که از صحنه ی وحشتناکش به یاد دارم ؛ خاموش شدنِ چراغِ هواپیما و جیغ زدن های مردم و تکان های عجیبِ هواپیما در آن شب بارانی بود.یـادم نیست که چطور از آن کابوس بیرون آمدیم.چشمانم را بسته بود از ته دل خدا را صدا میزدم.چشمانم را که باز کردم هوا آرام شده بود و ما بر فرازِ بوشهر بودیم.

دومیـن بار ده سالم بود.از زنجان بازمیگشتیم.بعد از سـه ساعت راه جایم را با مامان عوض کرده بودم و جلو نشسته بودم.چیـزی نمانده بود که به تهران برسیم.وسطِ راه بودیم که لاستیکِ کامیونِ جلویی ترکید و مستقیما به ما برخورد کرد.تنها کسی بودم که با چشمانِ خودم صحنه ی برخوردِ لاستیک به ماشینمان را دیدم.چیزی نمانده بود چپ کنیم اما ؛ در آن لحظه ی نفس گیر که شاید در عرض چند ثانیه رخ داده بود انگاری دستی قدرتمند که من شک ندارم دستِ خداوند بوده است ، ماشین را نگه داشت و ما جانِ سالم به در بردیم.

اما سومین بار، دیروز بود.تصمیم گرفته بودیم که 11 نفری نهار و عصرانه را اطرافِ شهر بخوریم که هوایی هم عوض کرده باشیم.همه چیز آنقدر خوب و خوش بود که ممکن نبود اتفاقی بتواند این لحظه ها را سلب کند.تا ساعتِ 6 و نیم در یکی از رستوران های اطرافِ "سولقان" حسابی خوش گذراندیم و گفتیم و خندیدیم.راهِ برگشت ترافیک بود.هوا ابری بود و نسیم خنکی صورتمان را نوازش میداد.

آلبومِ جدیدِ بنیامین را گوش می دادم.به تونل که رسیدیم ماشین ها بوق میزدند و همه شادی میکردند بی آن که از چند دقیقه ی بعدشان خبر داشته باشند.از تونل که آمدیم بیرون باران نم نم میبارید.

هوا؛هوای پاییز بود.کمی که گذشت هوا طوفان شد.شدید و شدیدتر شد.جاده از تراکم زیادِ ماشین ها بسته شده بود.

سنگ های روی کوه کَنده میشدند و قل میخوردند روی جاده و روی ماشین ها.باغ ها و رستوران های پایینِ جاده را سیل گرفته بود.

صدایی که به گوش میرسید صدای باد بود و جیغِ مرد و زن هایی که ماشین هایشان را ول کرده بودند وسطِ جاده که جانشان را حفظ کنند.صدا در گلویم خفه شده بود و این اشک ها بودند که گوله گوله از چشمانم سرازیر میشدند و دست هایم آنقدر بی حس بودند که توان پاک کردنِ اشک هایم را نداشتند.با دست هایی که میلرزیدند و ناتوان بودند گوشی موبایلم را برداشتم و از آن لحظه نوشتم و وصیت کردم و از خدا خواستم که مرا برای گناهانم ببخشد و رمز گوشی را برداشتم و با تمام زحمت در بغل گرفتمش که اگر اتفاقی هم افتاد به گوشی آسیبی نرسد.تنها فکرم در آن لحظه آن بود که خدا این همه آدم های عاجز را در این جاده ی کوهستانی و وسطِ طوفان تنها گذاشته است.در دل داد میزدم تنهایمان گذاشتی؟ اینجا که تک تکمان به تو نیاز داریم،نباید فراموشمان کنی...نباید...

همان موقع بود که راه باز شد و در حد چند سانت توانستیم جلوتر برویم.بالاخره جاده را یکطرفه کردند و آتش نشانی و آمبولانس رسید.10 شب بود که رسیدیم خانه.سالم و سلامت.فقط هنوز هم از ترس بدنم بی حس بود.از شدت گریه،ضعف کرده بودم.سرنشینان های هر سه ماشین سلامت بودیم فقط سنگی به اندازه ی نصفِ یک پراید به ماشینِ شوهرخاله ام برخورد کرده بود و تقریبا نصفِ ماشینشان به کل درب و داغان شده بود ولی خودشان سالم اند.

مرگ آنچنان هم دور نیست.مرگ برای همسایه نیست؛برای خودمان هم هست.منی که الان اینجا نشسته ام و تایپ میکنم دیروز نمیدانستم ثانیه ی دیگری زنده خواهم بود یا نه.بوی مرگ را همگی استشمام میکردند.هیچ وقت تا این اندازه به مرگ نزدیک نبوده ام...

+ ویدیویی چند ثانیه ای از اوایلِ بارش "کلیک" و اواخرش که امداد رسیده بود "کلیک"

+ ماشین هایی را دیدیم که در عرضِ چند ثانیه به دره سقوط کردند و مردمی که غرق شدند...

+ دیروزِ ما،به روایتِ خبرگزاری فارس "سیلاب کن و سولقان در 40سالِ گذشته بی سابقه بوده است" (کلیک)

+ عکسی (کلیک) از صفحه ی این دوستِ عزیز (کلیک) که حسابی با حال و هوایم جور بود...

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۴:۳۴ توسط فاطمـه | نظرات

این بار تنهایِ تنها...

امسـال به خودم قول داده ام که هیـچ توقعی نداشته باشم.از هیچ کس.قول داده ام گریه نکنم بابت بی معرفتی ها.قول داده ام دلم نشکند از همه ی آن هایی که کنارم بودند اما فراموشم کردند.ممنونم از همه شان که یادم دادند گاهی حتی یک تبریکِ کوچک هم میتواند آدم را سرِ ذوق بیاورد اما دریغ کردنش هم میتواند آدم را خُرد کند. یادم دادند که بی معرفتی چطور دلِ آدم را میشکند...اما...امسال باید با همه ی سال ها متفاوت باشد. این بار بی توقع تولدم را تنهای تنها برای خودم جشن میگیرم...بی آنکه شبش زار بزنم...

+ یک ماهُ چهار هفته به تولدم ♥


+

♫ Beyoglu Asiklari - You Are My Everything  ♫

 

+ نوشته شده در جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۴۷ توسط فاطمـه | نظرات

یک دم از خیالِ من نمیروی ای غزالِ من ...

برای هزارمیـن بار آهنگ را پِلی میکنم.چشمانم را می بندم و صحنه ای را که بار ها به آن فکر کرده ام، تجسم میکنم.در رستوران نشسته ایم و شام میخوریم.پـیانو مینواخته میشـود.با چشمانِ بسته قسمتِ موردِ علاقه از آهنگ را زیر لب زمزمه میکنم " یـک دم از خیالِ من نمیروی ای غزالِ من/دگـر چه پرسی ز حالِ من/تا هستم من، اسیر کوی توأم به آرزوی توأم/اگر تو را جویم حدیث دل گویـم بگـو کجایی؟/به دست تو دادم دلِ پریشانـم دِگر چه خواهی؟/فتاده ام از پا بگو که از جـانم دِگر چه خواهی"

چشمـانم را که باز میکنم،نگاهم میکند و لبخند میزند.بی مقدمه میپرسد "تا حالا عاشق شده ای؟".میدانم که سـرخ شده ام. از خجالت بود یا هر چیزِ دیگر که میـگویم "نمیدانم" .اگـر میتوانستم ؛ به چشمانش خیر میشدم و میگفتم " آره . عاشقِ تو" اما ، نگفتم. "نمیدانی ؟ مگر میشود آدم عاشق شود و نداند؟" سرم را پایین انداخته ام.گیج شده ام که چه جوابی بدهم."نه،نمیشود.شاید عاشق نشده ام.نمیدانم." شانه بالا می اندازد و مشغولِ خوردنِ سالاد میشود.

یادم نیست عاشق شده ام یا نه.اما تا توانسته ام شکست عشقی را تجربه کرده ام.تا توانسته ام از پسر جماعت متنفر شده ام.تا توانسته ام اشک ریخته ام در غمِ عشقِ از دست رفته...بس که تمامِ زندگی ام در دلداری دادن به دختر های شکست خورده، خلاصه شده است.آخرین بارش درست همین دیشب بود.
زرشک پلو با مرغ سفارش داده ام.گفته ام سینه ی مرغ برایم بیاورند ، ران دوست ندارم.
" در این دوسالی که میشناختمش ، این سومین بار بود که خبر عاشق شدنش را میداد.
+ وای باورت میشه ؟ این همه سال جلوی چشمم بود و ندیده بودمش! چند بار حتی نگاه هامون بهم گره خورد. قلبم ریخت...
- الان یکهو عاشق هم شدید ؟ در چند نگاه ؟
+ فقط چند نگاه که نه . بالاخره پسرعمومه . میشناسمش .
- خب تصمیمت چیه ؟
+ فعلا نمیدونم . منتظرم ببینم اون حرکتی میزنه یا نه . وای فاطمه ! اگه کاری نکنه چی ؟ من میمیرم ...
- مطمئنی اونم از تو خوشش اومده ؟ شاید تو توهم زدی !
+ احتمال 99% اونم از من خوشش اومده. "
سفارشم را آورده اند.او کوبیده سفارش داده است و من زرشک پلو با مرغ.
" دو ماه گذشت.امتحانات تمام شده بود و کم کم داشتیم خودمان را برای ماه رمضان و تابستان آماده می کردیم که دوباره دستِ پُر آمد.
+ بهم پیام داد ! وای خدا ! میدونی چی گفت ؟ گفت که اونم منو دوست داشته ! دیدی راست گفتم ؟ اون وقت تو میگی توهم زدم !
- خب حالا چی میگفت ؟
+ کلی حرف زدیم . حرف زدنش یکم نسبت به تیپ و ظاهرش متفاوته .
- از چه نظر ؟
+ آخه میدونی یه جورایی بچه مثبته فامیله . حتی بسیجیه . ریش داره [خنده]
- خب اون وقت حرف زدنش چجوریه ؟
+ اممم...میدونی...یکم چیز داره حرفاش و شکلک هایی که میفرسته.
- بسه . خودم فهمیدم . عکس العمل تو چیه ؟
+ خنده .
- همین ؟
+ آره دیگه .
- تا کجا میخوای ادامه بدی ؟
+ تا هر جا شد . ما عاشقِ همیم .
- بیا و فراموشش کن.تو تازه تو دَرست پیشرفت کردی.خودت بودی که میگفتی چقدر خوبه فکرِ آدم اسیر کسِ دیگه نباشه.یادته چقدر خوشحال و راضی بودی ؟
- اما این با بقیه فرق داره. خیلی فرق داره. "
تصمیم دارم قسمتی از سینه ی مرغ را جدا کنم به عنوانِ آغازِ غذا.
" نباید دست روی دست میگذاشتم.تصویر چشم های گریانش مدام جلوی چشمانم بود.میدانستم یک روز همچین اتفاقی می افتد . باید جلویش را میگرفتم. هزاران ترفند ریختم. مثل مادربزرگ ها نصیحتش کردم. پیشنهاد های مختلف دادم که سرش را گرم کنم.از درِ شوخی وارد شدم.اما هر بار تهِ بحث هایمان به یک جمله ختم میشد (این با بقیه فرق داره.) "
با چنگال افتاده ام به جانِ مرغ. تکه ای که میخواهم به این راحتی ها جدا نمیشود.بی خیالش میشوم و نوشابه را داخلِ لیوان میریزم.
" یک ماه نگذشته بود که پیامش تنم را لرزاند.
+ فاطمه به دادم برس.
- چی شده ؟
+باورم که نمیشه که...
- که چی؟
+ که اون پیشنهاد رو بهم داد. میدونی چی گفت؟ وای خداجون...حتی نمیتونم در موردش حرف بزنم...
- چی گفت مگه ؟
+ گفت که امروز خونه مون خالیه ، بیا پیشم .
- و تو ؟
+ معلومه که گفتم نه!
- حرفی نزد ؟
+ چرا. گفت که من میخوام با کسی دوست باشم که باهام رابطه داشته باشه . که نیاز هامو برطرف کنه .که ...
- ...
+ من قبل از اینکه دوست دخترش باشم ، دخترعموش بودم...میفهمی ؟ من ... من باورم نمیشه ... نه ... "
این بار با ظرافت سعی میکنم تکه مرغ را جدا کنم . گرچه کمی به خاطرِ فشار های حمله های قبلی له شده است .
" پنج ساعتی بود که حرف میزدیم. کمی آرام شده بود.
+ میخوام موهامو بزنم .
- موهاتو ؟ برای چی ؟
+ میخوام یه نشونه باشه برام . میخوام موهای بلندم رو با دست های خودم کوتاه کنم . موهایی که از جونم هم برام عزیزتر بودن. میخوام بزنم که یادم بمونه نباید دلِ به هر کَسُ نا کَسی بدم ...
- اگه این کار آرومت میکنه ، باشه کوتاهش کن .
چند دقیقه بعد ، عکسِ موهای بلندِ قشنگش را فرستاد که این بار کفِ حمام پخش شده بودند. همه شان را زده بود . خودش را خلاص کرد از شرشان. "
بالاخره تکه مرغ جدا شد. کمی له شده بود.اما جدا شد.
***
موسیقی تمام شد.چشمانم را باز کردم.رویای غذا خوردنِ با او در رستوران تمام شده بودم. من بودم و تنهایی ام و خیالِ او. چه خوب که من فقط خیالش را دارم و او حتی خودش از همه چیز بی خبر است. چه خوب که میتوانم ساعت ها بنشینم و برایش خیال ببافم و برایم بهترینِ مردِ دنیا بماند.کسی چه میداند ، شاید او که خبرِ عشقِ مرا بشنود یا حتی سر از رویاهایم دربیاورد ؛ با یک پیشنهادِ بی شرمانه بشود کابوسِ شب هایم.
چه خوب تو در خیال ام هستی بهترین مردِ جهان :)
+ بر اساسِ یک ماجرای واقعی ... !
+ قرار نبود انقدر طولانی شود ! ولی شد ! شرمنده ...
+ دانلودِ آهنگِ متن از علی زنـد وکیلی " کلیک "
+ زن است دیگر ؛ حسش را با موهایش نشان میدهد.حالش که خوب باشد موهایش را رها میکند ، غمگین که باشد با کش دارش میزند ، با حوصله که باشد می بافد و می آراید ، عصبانی که باشد جمعش میکند ، دلش که بشکند اولین چیزی که اضافیست موهایش است... |ناشناس|
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۰۲ توسط فاطمـه | نظرات

باید با خود جنگید...

- می شنوی چه می گویم ؟

- پس عشق یک جور حماقت است ؟ درست است ؟ هرگز عاقبتی ندارد ؟

- چرا چرا ، اما باید برایش جنگید ، باید با خود جنگید...

- چه طور با خود جنگید ؟

- کمی با خود جنگیدن . هر روز حتی خیلی کم ، شهامت خود بودن را داشتن برای خوشبخت بودن تصمیم گرفتن ...

من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا

"کلیک"

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۴۰ توسط فاطمـه

جـنوبی ترین خانه ی شهر

آمده بود که خبـرِ خریدنِ خـانه ی جدیدشان را بدهد.بعد از چند هفته دوری آنقدر حرف توی دلمان جمع شده بود که موضوعِ اصلی را به کل فراموش کرده بودیم. سکوت که بینمان برقرار شد؛ انگـار که یادِ اتفاقِ هیـجان انگیزی افتاده باشد ، با شوق و ذوق از خانـه ی جدیدشان تعریف کرد.گفت که اتاقش بزرگ است و مادرش خوشـحال است از اینـکه خانه نو ساز و مدرن است و بهانه ی خوبی ست برای درآوردنِ چشم زن عمویش.گفت که تقـریبا همه ی همسایه هایشان یا دکترنـد یا مهندس.همه هم از دم با کلاس و مـایه دار.گـفت و گـفت و گفـت.میدانستم که اهل فخر فروختن نیست و همه ی این ها نشان از خوشحالیِ دلِ پـاکش است.صحبت هایش که تمام شد نفسِ عمیقی کشـید.ساکت بودم .نگـاهش را دنبال کردم و دیدم زول زده به تابلوی نقاشیِ دیوارِ اتاقم.تصویر روزِ بارانی و خیابانِ شلوغ و پرازدحام.برگشت نگاهم کرد و گفـت "بابا میگویـد خوبیِ محله ی جدید این است که حسابی ساکت است.راستش را بخواهی من هم از این بابت خوشحالم." تعجب کردم و گفتم"محله ی قدیمیتان هم که ساکت بود !"جواب داد"ساکت ؟از سروصدا دیوانـه میشدیم ! من مانده ام که شما چجـوری دل بسته ی این محـله اید؟ من که یک ساعت می آیم خانه ی شما دود از مغزم بلند میشود!" لبخند میزنم و عکس های جدیدم را که ولو شده از روی تخت جمع میکنم و میگویم "محله ما خیلی جذاب و دوستداشتنی ست ! خودت که مرا میشناسی ، از سکوتِ کوچه بیزارم. میدانی؛هر صبح قبل از هر کارِ دیگـری ، پرده ها را کنار میزنم تا کوچه را تماشا کنم.من جریانِ زندگی را میبینم و با تمام وجود لمسش میکنم.عباس آقایی که هر روز لُنگ به دست پیکانِ زردِ رنگ و رو رفته اش را تمیز میکند.پیرزن های محل را میبینم که دور هم جمع شده اند و سبزی پاک میکنند و حرف میزنند و میخندند و دندان های یکی در میانشان را به نمایش میگذارند.و تصویرِ همیشگـیِ پسربچه ها که با توپِ راه راهِ شان ، گُل کوچیـک بازی میکنند و همیشه ی خدا یکی سرشان هوار میشود که بروید دمِ درِ خانـه ی خودتان بازی کنید !!! من با دیدنِ این صحنه ها بند بندِ وجودم پر از انرژی میشود. اینجا زندگی جریان دارد.همه اینجا از سکون و سکوت بیزارند.تک و توک دکتر و مهندس داریم ولی تا دلت بخواهد دلِ پاک داریم و لبخند های بی اغراق.من نفس به نفسِ این آدم ها بزرگ شده ام؛ حالا انتظار داری خسته هم بشوم ؟ اینجا برایم بهشت است ! بهشت ! " چشمانش را میبینم که لبخند میزند.حالا هر دوتامان لبخند زده ایم و این منم که احساس میکنم خوشبخت ترین دخترِ جهانم .

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۵:۱۶ توسط فاطمـه | نظرات

در کـوچه پس کـوچه های کودکی... -1-

بچـه که بودم یک سـری اعتقاداتِ عجیب غریبی داشـتم که شاید تا به حال جایـی بازگو نکرده ام.الان که در حال و هـوای شب های قدر هستیم به یادِ آن سال ها افتـادم و لبخندی صورتم را پوشاند.تعدادی از اعتقاداتم و همچین برخی اعترافاتِ مرتبط را اینجا ثبت میکـنم که شـاید قسمتی از لبخندم را با شُما شریـک شوم ... :)

[1] : همـیشه در تصورم خدا پیـرمردی بود با ریـش های خیلی خیلی خیلی بلند...بالای آسمان را ریش های خـدا پوشانده بود و او از زیر ریش هایش به ما نگـاه میکرد ... یک چیـزی مثل داستانِ بابابزرگِ سبیل موکتی (!) که البته آن زمان ها نبود که بخوانمش :)) {کلیـک}

[2] : مادرم میگفت "دختر جان ! از قدیم گفته اند شب خودت را در آیینه نبین ! دیوانه میشوی !" بر اساس این حرفِ مادر شب ها خیلی شیک و مجـلسی میرفتم جلوی آیینه و برای خودم اَدا در می آوردم !!! نه از سر لجبازی هااا ! میخواستم ببینم چطور دیـوانه میشوم :| که البته فکر کنم سرِ همین که گوش به سخنِ گرانبهای قدیمی ها ندادم ،بود که یک مدت شب ها نیم ساعت به آیینه زول میزدم و با خودم فکر میکردم "نکند من خودِ شیطانم و خودم خبر ندارم ! مثلا روحـم میرود بقیه را گول میزند ولی خودم نمیدانم ! " وبعدش دوباره آن شکلک های وحشتناک را برای خودم درمیاوردم که ببینم اصلا شباهتی به شیطان دارم یا نه :|

[3] : در همان حدودِ شش سالگی ام بود که یادم است دختـرعمویم که چهار سال از خودم بزرگتر است و در واقع حکمِ خواهرم را دارد یک نفرین جدید یاد گرفته بود به نامِ " ایشالا خدا بزنه تو کمرت ! " و از همان زمان بود که فهمیدم خدا یکسری فرشته ی قوی هیکلِ باتوم به دست دارد که هر وقت کسی مورد این نفرین قرار میگیرد ، آن ها را میفرستد زمین که حسابِ طرف را برسند !

[4] : مادربزرگم هر سال ماهِ صفر ، روضه میگرفت . من به عنوانِ نوه ی کوچـکِ حرف گوش کن،دستمال کاغذی پخش میکردم . همیشه ی خدا ؛ دغدغه اصلی ام این بود که این خانوم هایی که رفته اند زیر چادرشان و میلرزند واقعا گریه میکنند یا دارند ادای گریه کردن درمیاورند ! ( چند بار هم یواشکی چادرشان را بالا زدم که مطمئن شوم :دی )

[5] : در ارتباط با موردِ 4 بگویم که خودم در جمع دخترعمو و یا دخترعمه هایم همیشه ادای گریه را درمی آوردم ! چون هنوزم که هنوزاست با این روضه ها و مداحی ها گریه ام نمی گیرد !

[6] : هر سال شب های قدر که میرسید ، نیت میکردم که همراه مادر بروم مسجد و تا سحر بیدار بمانم -حتی ظهرش هم مثل خرس میخوابیدم که شب بیدار بمانم- اما تا دعای جوشن کبیر شروع میشد آن چنان خوابِ عمیقی میرفتم که به ضرس قاطع از تمامِ خواب های طولِ سال آرام تر بود.

[7] : من و دخترعموی کوچکم تنها یک سال و خرده ای اختلافِ سنی داریم.همان ایام 9-10 سالگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودیم ؛ من در تنهایی خودم نمازم را تند تند میخواندم و تمامش میکردم ولی هر وقت قرار بود با هم نماز بخوانیم ، نمازِ جعفرِ طیار میخواندم و اگر دخترعمویم کمی زودتر از من نمازش را تمام میکرد کلی نصیحتش میکردم که نمازت غلط است و این صحبت ها ! بعضی وقت ها هم مجبورش میکردم دوباره نمازش را بخواند ( هاهاها ) 

خیلی قبلتر ها... :)

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۴:۳۸ توسط فاطمـه | نظرات

مثال خیلی هاست "از دل برود هر آن که از دیده رود ! "

از آن زمان که انگـشتانم به نوازشِ کیبورد عادت کـردند و دلم به لایک عکس های اینستاگرامم خوش شد ؛ گلدان هایم پژمرده شدند و لذتِ لمسِ برگِ تازه جوانه زده شان از یادم رفت...
هر چه که باشـد آن ها بهتر از ما انسان ها محبـت را میفهمند ...
ایـن ماییم که لَـم داده ایم روی مُبل و از پُشت این صفحه های سخت برای هم شکلک قلب میفرستیم و اظهارِ دوست داشتن میکنیم ... عکس های هم را لـایک میکنیم بدون آن کـه ذره ای به آن علاقه داشته باشیم ... کجـای کاریـم ؟!
+ بالاخـره کارِ خودم را کردم ... تمامِ کانکت های دفتـرتلفن موبایلم را در لیستِ بلاک گذاشتـم و وای فای گوشی را خاموش کردم ... نمیدانم تا کِی قرار است بی خبر بگـذارمشان ... اما حداقل چند صباحی یک نفسِ راااااحت میکشم و به گلـدان هایم میرسم ... گدان هایی که میدانم مـعرفتشان بیشتـر از همه ی آن آدم های به ظـاهر "دوست" است...
+ منظـورِ اصلیم از این نوشته دوستانِ حقیقی ست که این روزا خودشان را برایت مجازی کرده اند...
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۲۹ توسط فاطمـه | نظرات

از آن روزهای خوب !

پنـجشنـبه از آن روز های خوبِ نایاب بود.خـوشحال بودم،خیلی هم خوشحـال بودم...تا آنجا که حتی تشنگـی و گرسنگـی روزه را هم حـس نکردم و این برای منِ کم طاقت نشانه ی خوبی بود.خیلی وقت ها نمیشـود حس های فوق العاده را ، با زبان بیان کرد ... شاید حتی با تصـویر هم نشود اما حداقلش بیشـتر از متن میتوان همراهش بود :)

پنجشنبه ی رویایی من به روایتِ تصـویر :

+ نوشته شده در شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۲:۲۹ توسط فاطمـه | نظرات

بالاخره اومدی به خوابم :)

+ حـتی دیدنِ خوابت هم بـرام یک منبعِ انرژیِ :)

6 بعد از ظهـرِ

4 شنـبه

10 تیـرماه

94

"س"...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۲۸ توسط فاطمـه | نظرات

مبادا که تَرَک بردارد چینی نازک تنهایی من حتی !

شـایـد زهرا راست میگوید.این روزا خیلی در قید و بندِ بقیه هستم.خودم را به کل فراموش کرده ام...این همان تابستانی ست که 9 ماه منتظرش بودم؟ تابستانی که از چند ماهِ قبلش-شاید اوایلِ بهار-برایش برنامه ریخته بودم که فلان میکنم و فلان جا میروم و فلان کتاب را میخوانم ؟

اما حالا دختری شده ام که تا لنگِ ظهر میخوابد و تا عصر گوشی به دست است و افطار میکند و مینشند پای لپ تاپِ کوفتی. تمامِ روزا همینطور میگذرد و آن وسطا هم چند خطی کتاب خوانده میشود که آن طور خواندنش به لعنتِ خدا هم نمی ارزد ...

انگار از همه ی دنیا عقب مانده ام...درست همان جایی از زندگی ام که "یک کیلو شیشه" هم به دستم بدهند ، میکشم به امید آن که فقط چند دقیقه هم که شده از این روزمرگیِ لعنتی دور شوم...به قول خودشان بروم "فضا"

اما حیف که حتی در اینجا هم شانس داشتنِ آشنای معتاد را ندارم ! (شما سراغ داشتید نشانی اش را به من بدهید خواهشا ! )

خیلی وقت ها هم شده که دلم پرپر میزند برای یک هفته گم و گور شدن !!! یک هفته دور شدن از هر بنی بشری...

بدجور نیازمندِ یک تغییرم...یک تحول...آهاااای مردم...آهاااای دوستان....اگر کسی صدایم را از این چاهِ تنهایی میشنود نجاتم دهد...چیزی به نابود شدنم نمانده...

+با حال و هوایم عجیب جور بود "کلیک"

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۱۲ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان