کمی از این لذت های کوچکِ زندگی

مدرسه رفتن وسط گرمای سوزاننده ی تیرماه وحستناک است.ساعتِ 2 ظهر وقتی تعطیل میشویم، چند دقیقه ای در ایستگاه به انتظار اتوبوس می مانم. اتوبوس میاد؛شلوغ و دم کرده. جایی پیدا میشود و می نشینم. صندلی ها داغ شده اند. با هر سختی ای به مقصد میرسم. هنوز 5 دقیقه ای به خانه مانده. پیاده راه میفتم. کف کتانی ام انگار دارد آتش میگیرد. عرق از سر و رویم میریزد. مانتو و شلوارِ سورمه ای مدرسه به تنم چسبیده است. بالاخره به خانه میرسم.

مامان خانه نیست. سریع لباس هایم را در می آورم و میپرم حمام.با آب سرد دوش میگیرم.تاپ و دامنِ سفیدم را میپوشم. ادکلن مورد علاقه ام را میزنم. موهایم را از دو طرف میبافم. می روم سر وقتِ یخچال که میبینم مامان برایم آب دوغ خیار درست کرده. این بهترین اتفاقِ امروز است. یک کاسه برای خودم میریزم. زیر بادِ کولر دراز میکشم و همزمان با خوردن ، لپ تاپ را روشن میکنم. قسمتِ چهارِ گیم آو ترونز را باز میکنم. دلم میخواهد این لحظه هیچ وقت تمام نشود...

+ کاش بشه همیشه از لحظه های کوچک اما دوستداشتنیِ زندگی لذت برد.

 

+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۴۱ توسط فاطمـه | نظرات

سال دیگر...همین روز ها

دعاهای مادرجون رد خور نداشت؛ حداقل برای من.اعتقاد عجیبی داشتم به دعایش.شبِ قبل از آزمون مدارس نمونه دولتی، رفتم خونه ش و ازش خواستم حسابی دعایم کند.صبحِ فرداش بدونِ کمترین استرسی رفتم برای آزمون. چند هفته بعد جواب ها آمد. قبول شده بودم! با رتبه ی 24 !

بعد از آن هم هر بار که دعایم میکرد، جوابِ عالی ای میگرفتم...

به سالِ دیگه فکر میکنم.همین روزها باید کنکور بدهم.اما این بار دیگه مادرجونی نیست که با دعاهاش آرومم کنه...

کنکور چه آزمونِ سختی برام خواهد بود...

+ برای همه ی دوستانِ عزیز کنکوری آرزوی موفقیت دارم. برای من هم دعا کنید که امسال قراره درس خوندن برای کنکور رو شروع کنم.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۹ توسط فاطمـه | نظرات

این روز های من

زندگی میگذره و ذره ذره وحستناک تر میشه.نشون میده که قرار نیست هیچ وقت اتفاق خارق العاده ای بیفته.شاید حتی روزی بیاد که آروم آروم تو روزمرگی ام غرق بشم و بمیرم.همیشه خیال پرداز بودم.خیالِ یه زندگیِ عالی.آینده رو میدیدم انگار.اما حالا،زمانیه که دارم بزرگ میشم.سالِ دیگه میرم دانشگاه ولی هیچ چیزی تغییر نکرده.داره ثابت میشه بهم که سرنوشتِ منم قراره مثلِ هزاران دخترِ دیگه بشه.دختر هایی که درس میخونن، میرن دانشگاه، اگه خوش شانس باشن عاشق میشن و ازدواج میکنن و اگرم نباشن فقط ازدواج میکنن.این سبک زندگی بد نیست ولی حتی ذره ای به زندگیِ ایده آلم شباهت نداره...

نمیخوام مادری باشم که برای دخترش از خیال های نوجوانی تعریف میکنه و میگه که این ها همش یه مشت آرزو های براورده نشدنیه...

برعکس؛ میخوام مادری باشم که از اعتماد به رویاها حرف میزنه ؛ از یه ایمان قوی به آرزوها ؛ از تلاش هایش برای رسیدنِ به همه ی اون چیزی که میخواست...

تو زندانِ عجیبی گیر کردم. تو جایی که هنوز نمیدونم چه رشته ای قراره درس بخونم.هیچ موفقیتی ندارم.نه هنرمندم.نه نویسنده.نه ورزشکار.نه موسیقدان.

کاش حداقل میتونستم فکر و خیال هام رو بزارم کنار.مثلِ خیلی از آدمای اطرافم بشم.آدمایی که آینده در نظرشون چیزی نیست که بهش فکر کنن و با این تصور "هر چه پیش آید خوش آید" پیش میرن.

دارم تبدیل به چه آدمی میشم؟ قدری از خودم ناامید شدم که دیگه نه مینویسم،نه عکس میگیرم. دائم با خودم میگم "من آدمش نیستم. من هیچ کاری رو نمیتونم خوب و کامل انجام بدم. من تو همه چیز نصفه و نیمه ام!"

میخوام بیخیالِ تمومِ این فکر ها بشم،اما نمیشه. هر تلاشی میکنم. کلِ وقتم سریالِ آمریکایی میبینم، کتاب میخونم، تو تلگرام چت میکنم، اما بازم یه صدایی میاد تو مغزم و میگه "نه ، باید دنبالِ آینده ات باشی، آینده ای که فوق العاده ست..."

آخ که چقدرم احساس خستگی دارم از همه چیز...

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۰۷ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان