مدرسه رفتن وسط گرمای سوزاننده ی تیرماه وحستناک است.ساعتِ 2 ظهر وقتی تعطیل میشویم، چند دقیقه ای در ایستگاه به انتظار اتوبوس می مانم. اتوبوس میاد؛شلوغ و دم کرده. جایی پیدا میشود و می نشینم. صندلی ها داغ شده اند. با هر سختی ای به مقصد میرسم. هنوز 5 دقیقه ای به خانه مانده. پیاده راه میفتم. کف کتانی ام انگار دارد آتش میگیرد. عرق از سر و رویم میریزد. مانتو و شلوارِ سورمه ای مدرسه به تنم چسبیده است. بالاخره به خانه میرسم.
مامان خانه نیست. سریع لباس هایم را در می آورم و میپرم حمام.با آب سرد دوش میگیرم.تاپ و دامنِ سفیدم را میپوشم. ادکلن مورد علاقه ام را میزنم. موهایم را از دو طرف میبافم. می روم سر وقتِ یخچال که میبینم مامان برایم آب دوغ خیار درست کرده. این بهترین اتفاقِ امروز است. یک کاسه برای خودم میریزم. زیر بادِ کولر دراز میکشم و همزمان با خوردن ، لپ تاپ را روشن میکنم. قسمتِ چهارِ گیم آو ترونز را باز میکنم. دلم میخواهد این لحظه هیچ وقت تمام نشود...
+ کاش بشه همیشه از لحظه های کوچک اما دوستداشتنیِ زندگی لذت برد.