زندگی میگذره و ذره ذره وحستناک تر میشه.نشون میده که قرار نیست هیچ وقت اتفاق خارق العاده ای بیفته.شاید حتی روزی بیاد که آروم آروم تو روزمرگی ام غرق بشم و بمیرم.همیشه خیال پرداز بودم.خیالِ یه زندگیِ عالی.آینده رو میدیدم انگار.اما حالا،زمانیه که دارم بزرگ میشم.سالِ دیگه میرم دانشگاه ولی هیچ چیزی تغییر نکرده.داره ثابت میشه بهم که سرنوشتِ منم قراره مثلِ هزاران دخترِ دیگه بشه.دختر هایی که درس میخونن، میرن دانشگاه، اگه خوش شانس باشن عاشق میشن و ازدواج میکنن و اگرم نباشن فقط ازدواج میکنن.این سبک زندگی بد نیست ولی حتی ذره ای به زندگیِ ایده آلم شباهت نداره...
نمیخوام مادری باشم که برای دخترش از خیال های نوجوانی تعریف میکنه و میگه که این ها همش یه مشت آرزو های براورده نشدنیه...
برعکس؛ میخوام مادری باشم که از اعتماد به رویاها حرف میزنه ؛ از یه ایمان قوی به آرزوها ؛ از تلاش هایش برای رسیدنِ به همه ی اون چیزی که میخواست...
تو زندانِ عجیبی گیر کردم. تو جایی که هنوز نمیدونم چه رشته ای قراره درس بخونم.هیچ موفقیتی ندارم.نه هنرمندم.نه نویسنده.نه ورزشکار.نه موسیقدان.
کاش حداقل میتونستم فکر و خیال هام رو بزارم کنار.مثلِ خیلی از آدمای اطرافم بشم.آدمایی که آینده در نظرشون چیزی نیست که بهش فکر کنن و با این تصور "هر چه پیش آید خوش آید" پیش میرن.
دارم تبدیل به چه آدمی میشم؟ قدری از خودم ناامید شدم که دیگه نه مینویسم،نه عکس میگیرم. دائم با خودم میگم "من آدمش نیستم. من هیچ کاری رو نمیتونم خوب و کامل انجام بدم. من تو همه چیز نصفه و نیمه ام!"
میخوام بیخیالِ تمومِ این فکر ها بشم،اما نمیشه. هر تلاشی میکنم. کلِ وقتم سریالِ آمریکایی میبینم، کتاب میخونم، تو تلگرام چت میکنم، اما بازم یه صدایی میاد تو مغزم و میگه "نه ، باید دنبالِ آینده ات باشی، آینده ای که فوق العاده ست..."
آخ که چقدرم احساس خستگی دارم از همه چیز...