کمی از این لذت های کوچکِ زندگی

مدرسه رفتن وسط گرمای سوزاننده ی تیرماه وحستناک است.ساعتِ 2 ظهر وقتی تعطیل میشویم، چند دقیقه ای در ایستگاه به انتظار اتوبوس می مانم. اتوبوس میاد؛شلوغ و دم کرده. جایی پیدا میشود و می نشینم. صندلی ها داغ شده اند. با هر سختی ای به مقصد میرسم. هنوز 5 دقیقه ای به خانه مانده. پیاده راه میفتم. کف کتانی ام انگار دارد آتش میگیرد. عرق از سر و رویم میریزد. مانتو و شلوارِ سورمه ای مدرسه به تنم چسبیده است. بالاخره به خانه میرسم.

مامان خانه نیست. سریع لباس هایم را در می آورم و میپرم حمام.با آب سرد دوش میگیرم.تاپ و دامنِ سفیدم را میپوشم. ادکلن مورد علاقه ام را میزنم. موهایم را از دو طرف میبافم. می روم سر وقتِ یخچال که میبینم مامان برایم آب دوغ خیار درست کرده. این بهترین اتفاقِ امروز است. یک کاسه برای خودم میریزم. زیر بادِ کولر دراز میکشم و همزمان با خوردن ، لپ تاپ را روشن میکنم. قسمتِ چهارِ گیم آو ترونز را باز میکنم. دلم میخواهد این لحظه هیچ وقت تمام نشود...

+ کاش بشه همیشه از لحظه های کوچک اما دوستداشتنیِ زندگی لذت برد.

 

+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۴۱ توسط فاطمـه | بنویسید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان