خوابِ لعنتی

گاهی اوقـات حس میکنم کسی صـدایم می زند.صدایی مادرانه که از تـک تـک حروفش التماس میبـارد.از همین روست که خیلی وقت ها فکر میکـنم ، شاید تمام این دنیـا پرداخته ی ذهن خودم باشـد.شاید من در کمایی عمیق فرو رفته ام و مادری از آن بیرون،از آن دنیای واقعی با امیدی بی پایـان دخترکِ یکی یکدانه ش را صـدا میزنـد.گویی امیـد دارد که بلاخره از این خوابِ لعنتی بیدار میشـوم...من اما؛ تنها دلم ملحفه ای سفید ، خطی ممتد و تاریکیِ مطلقی میخواهد که در آن غرق شوم و غرق شوم و غرق شوم...

#خستــه_ام

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۳۵ توسط فاطمـه | نظرات

سلام"بیان" !

یـک جور هایی همه دارند برمیگردند سر خانه و زندگیـشان...یه عده مانده اند در همین بیان و یه عده برگشتند به بلاگفـا.میدانم که دلم برایش تنگم میشود،حتی همین حالا هم دلم برایش تنگ شده است اما بلاخره یک جایی باید پا گذاشت بر این دلِ لعنتی ...

خودم را با قالب ساختن سرگرم کردم که درد از دست دادنِ آرشیوِ 19 ماهه ام از یادم برود ؛ حتی نمیدانم چقدر موفق بوده ام. هر چه هست،باید عادت کنم به اینجا ماندن ... باید بمانم و حداقل یک جایی از زندگیـم نشان دهم که میتوانم روی تصمیمم بمانم ...

نمیدانم ولی شاید یک روز دل بسته ی تو هم بشوم "بیان" جان ! کمی همراهم باش که غم از دست دادنِ وبِ بلاگفـایی ام را فراموش کنم...

+ نوشته شده در سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۵۶ توسط فاطمـه | نظرات
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان