اشک هایی که کانادا را غَرق کرد...

صبحِ پاییزی دلگیرِ آبان ماهِ 4 سالِ پیش را هرگز فراموش نمیکنم.زنگِ اول مدرسه آمد و صدایم کرد.گفت کارِ واجبی دارد.آنقدر به خاطرِ امتحان ریاضی لعنتی استرس داشتم که خواهش کردم کارش را به زنگ بعد موکول کند.بی هیچ حرفی قبول کرد.آن لحظه نمیدانستم یک ساعت بعد قرار است دنیا بر سرم آوار شود.امتحانم را خوب داده بودم و سرخوش از سرجلسه بیرون آمدم.زیرِ باران پاییزی کنارِ نیمکتِ همیشگی مان منتظرم بود.تصمیم گرفته بودیم قدم بزنیم.نمیدانست از کجا شروع کند.بغضش را قورت داد و گفت "داریم میرویم" قطره اشکی از چشمانش سرخورد.فهمیدم قضیه جدی تر از این حرفاست."کجا؟میخواهید محله تان را عوض کنید؟".سری تکان داد "نه داریم از ایران می رویم".شوکه شدم.فائزه اهلِ شوخی نبود.هوا سرد شده بود و نسیم خنک پاییزی جای خودش به باد داده بود. "منظورت چیه؟" "به خاطرِ کارِ پدرم باید فردا صبح برویم کانادا.برای دوسال." حیاط خلوت شده بود.تنها صدایی که می آمد زوزه ی باد بود و خش خش برگی که داشت زیر پا لهش میکرد.
حالم آنقدر افتضاح بود که یادم نیست ادامه آن روز را چطور گذراندم.خانه که آمدم دویدم و کتابِ اطلسم را آوردم.پیدا کردنِ کانادا کارِ چندان مشکلی نبود.پیدایش کردم و همزمان اشک ریختم.آنقدرگریه کردم که کانادا با آن عظمتش زیرِ اشک های من غرق شد...
از فردای آن روز تنها راهِ ارتباطیمان شد ایمیل.هر روز که از مدرسه می آمدم با همان روپوش مدرسه به عشقِ پیامِ جدیدی از تنها دوستِ صمیمی ام،اینترنتِ دایل آپمان را وصل میکردم و یک راست میرفتم سراغِ اینباکسِ ایمیلم.
4 سال از آن زمان میگذرد...
خانواده ی فائزه به دو تا کشور مهاجرت کردند ولی الان یک سالی میشود که ایران هستند.
از آن زمان که برگشت ، هیچ وقت رابطه مان مثل قبل نشد.گذشتِ زمان هر دویمان را تغییر داده بود.نه من آن فاطمه ی سابق بودم نه فائزه آن فائزه ی سابق.تبدیل شده بودیم به دو آدمِ غریبه.
من تک تک ایمیل هایمان را در این سه سال ثبت کرده ام.هر بار با خواندشان دلم میخواهد یک دلِ سیر گریه کنم...آنقدر عشق و صمیمیتِ پاکی در این نوشته ها هست که میتوانم با تک تک سلول هایم حسش کنم.
دلم یک دوستی پاک میخواهد.دوستیِ پاکی که بشود با آن یک کشور را غرق کرد....اما نوعِ بینهایتش...که تمام نشود هیچ وقت...
+ چند تا از ایمیل هایم را در ادامه مطلب بخوانید...
+ آن زمان بنده 12 سالم بود :)

یک :

فائزه جان .بگذار یه خاطره بگم .وقتی که تو رفتی یک بار زنگ زدی و دیگر از تو خبری نشد.همه می گفتند تو مرا فراموش کردی.اما خودم بر این باور نبودم.ولی...شب اشورا بود داشتم اتاقم را جمع می کردم ودر همان حال به تو هم فکر می کردم وباخود می گفتم:دیگراطمینان دارم فائزه مرا فرا موش کرده ودیگر به من زنگ نمی زند.در همان حال گفتم بروم با گوشیم بازی کنم ومن نیزتورا فراموش کنم.گوشی ام را برداشتم .برایم ازطرف دختر عموم/که اتفاقی دستش به گوشیش خورده بود/پیامک امده بود. پیامک نوشته بود:

 

.قشنگترین حس وقتیه که بدونی هرگز فراموش نمیشی این حس تقدیم وجودت.

 دو :

سلامی به گرمی روز های تابستان،سلامی به رنگارنگی میوه های تابستانی و سلامی به دوست خوبم فائزه جان...

فائزه جون 5شنبه نیمه ی شعبان است و هر کوچه را که نگاه کنی پر از چراغ ها ونوار های رنگی ست.من خیلی نیمه شعبان را دوست دارم.تازه در اون شب هر جا که بری شیرینی وشربت پخش میکنند.ای کاش تو هم در این شب های عزیز این جا بودی وباهم می رفتیم و کوچه هارو نگاه می کردیم.با هم مولودی میرفتیم وشکلات جمع می کردیم .در اینجا تمام حال و هوا ها یه جور دیگه س .در اون شب حتما مرا دعا کن.

سه :

مرسی.......اما مثل اینکه تو می خواهی حرص منو دربیاوری؟!

بابا یا اصلا ایمیل نده یا اگه هم می دی حداقل بگذار یک خط بشود!!!باشه؟

یه خبر خوش....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

قراره که یه روزی البته بعد امتحانات برم کافی نت وبرات کلی عکس بفرستمJ

راستی تو فقط به یکی از سوال های من جواب دادی!!!(از نامه قبلی ام)

چهار (به غلط املایی ها هم توجه کنید :دی ) :

سلام فائزه ی عزیزم.

بابا چه خبر؟پارسال دوست امسال هیچی!!!

پس چرا ایمیل نمی دی؟هر روز می رم تو ایمیلم به امید اینکه تو این دفعه خودت حرف زده باشی...ببینم می خوای این قدر خودت حرف نزنی تا منو دق بدی؟آره؟

اگه این نامه ام و نامه های قبلی ام رو جواب ندی دیگه نه باهات حرف می زنم نه جواب ایمیل هاتو می دم...روشن شد داش؟!

ولی با این همه بازم عاشقتم...

راستی فازی از اونجا که می دونم یک هفته دیگه روز عید پاک است خیلی دوست دارم از حال وهوای روز های قبل عید پاک وآداب ورسوم عید پاک بدونم...ممنون(راستی تحدیدم مو یادت نره)

راستی دوست خارجی پیدا کردی؟اسمش چیه؟اگه تونستی عکسشو برام بفرست.هزار بار دوستت دارم.

دوستی تنها پیوندی ست که می تواند همه ی دنیا را با هم نگه دارد.

وودرو ویلسون(رئیس جمهور امریکا)

Friendship is the only cement that will ever hold the world together

Woodrow Wilson

American president

پنج (عشق های اون زمان :)) ) :

سلام فائزه جان.

خب تو نتونستی بگی.اون خانمه لیلا اوتادی است و اون آقا که من خیلی دوستش دارم یه زمانی مجری ماه عسل بود که اسمش احسان علیخانی است .فائزه جون مطمئن باش خدا کمکت می کند روزه بگیری.من اینو یک بار دیگه هم گفتم کارت تلفن خارج از کشور گرفتم 5000هزار تومان.یه روز قرار بگذاریم من زنگ بزنم.باشه؟

 

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۸:۵۹ توسط فاطمـه | بنویسید
نیلوفر
۱۱ مرداد ۹۴ , ۱۹:۱۹
هر چیزی که در زندگی به دست می‌آورید، نتیجه‌ی واکنشی است که در برابر رویدادهای گذشته‌ی زندگی خود نشان داده‌اید

پاسخ :

بله بله :|
دختر حــَوا :)
۱۱ مرداد ۹۴ , ۲۱:۱۰
چقد این پست و عنوانش خوبه :) چقد ایمیلات خوبه :) چقد "فاطمه نظری"ِ 12 ساله خوبه :)

پاسخ :

چقد تو خوبی :*
عرفـــــ ـــان
۱۱ مرداد ۹۴ , ۲۱:۱۴
یا خدا :)
زیاد دور از انتظار نیست که دو روز دیگه برم یک کتاب بخرم بازش کنم صفحه اول نوشته باشه، نویسنده : + فاطمه نظری
- آنقدرگریه کردم که کانادا با آن عظمتش زیرِ اشک های من غرق شد -
این نقطه ی اوجِ این نوشته بود به نظرم :)
یک ۱۰ دقیقه ای هست که این صفحه نظر بازِ و من در فکر فرو رفتم ...
من هیچ وقت همچین دوستی رو تجربه نکردم و فکنم خیلی کم پیش میاد اینطور دوستیا بینِ پسرا ...
به نظرم زندگیِ فوق العاده ای داشتی، من که هر وقت پست میذاری میخونم بهت حسودیم میشه :)

پاسخ :

اووووف بابا بیا نوشته های وبلاگ های مردمُ ببین اون وخ ببینم بازم میگی این حرفتو ؟
ولی اگه همچین روزی رسید حتما میگم اون مثبتش (+) رو فراموش نکنن :)))))
آره بین پسرا خصوصا تو اون سن کم پیش میاد...
نه بابا اونقدرام فوق العاده نبوده ... خب خیلی چیزا هم بوده تو زندگیم که خوب نبوده ... اما سعی میکنم خوب هاشو به یاد بیارم و ثبتش کنم :) ولی مثلن از یکی مثل مامانم بپرسی من چجوری ام میگه غرغرو :| اینجا خیلی به رو نمیارم :)))
✿شمیم زندگی✿
۱۱ مرداد ۹۴ , ۲۲:۰۱
وب جالبی دارید..

پاسخ :

ممنون :)
ناشناس
۱۱ مرداد ۹۴ , ۲۲:۴۱
هه....
کل زندگیت روی دروغه! اینم نقشه جدیده آره؟
متاسفم برات....

پاسخ :

جااااانم ؟؟؟؟؟؟؟
شما کی هستید اصلا ؟
خودتو معرفی کن !
البته حدس میزنم کی هستی ...!
نیمه سیب سقراطی
۱۲ مرداد ۹۴ , ۲۰:۲۲
زمان باعث فرسایش همه چی میشه ، حتی رابطه ها هم دچارش میشن ...

پاسخ :

ولی این خوب نیست...نیست...
فاطمه .ح
۱۴ مرداد ۹۴ , ۱۳:۱۲
کاش ما هم در این سن از این دوست ها داشته باشیم!

پاسخ :

:)
هپی هانتـــــــر
۱۴ مرداد ۹۴ , ۱۴:۴۱
فاطمه، زووود لینک رو بدع :*

پاسخ :

باشه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
در دنیای موازی بالرینم. آواز می‌خوانم و حتی با سفینه ام میان ستاره ها و کهکشان ها سفر می‌کنم. اما اینجا و در این دنیا، به تماشای قصه ها نشسته ام. قصه ی آدم ها، خیابان ها، سایه ها و سکوت ها.

"کُل واحد منا فی قلبه حکایة"
قالب عرفـان